دوشنبه ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 29 Apr 2024
 
۱
۲

ماجرای یقین شهید برونسی از زمان شهادتش

شنبه ۱۶ دی ۱۴۰۲ ساعت ۰۸:۲۷
کد مطلب: 864002
مطمئنم توی این عملیات، مهلتی رو که برام مقرر کردن تا روی این زمین خاکی زندگی کنم، تموم می شه؛ باید برم.
ماجرای یقین شهید برونسی از زمان شهادتش
گروه فرهنگی جهان نيوز: چند روزی مانده بود به عملیات بدر.آقای برونسی رفته بود مرخصی. همین که برگشت به منطقه ، شروع کرد به تدارک تیپ برای عملیات.

یک روز با هم توی چادر فرماندهی نشسته بودیم. سرش را انداخته بود پایین و انگار داشت به چیزی فکر می کرد. یکدفعه راست توی چشمهام خیره شد. گفت: اخوان این عملیات، دیگه عملیات آخر منه.

خندیدم. گفتم: این حرفا چیه حاج آقا؟ شما اندازه موهای سرتون توی عملیاتها بودین، حالا حالاها هم باید باشین.

گفت: همون که گفتم، عملیات آخره.

گفتم: شما همیشه حرف از شهادت می زنین.

مکث کرد. جور خاصی گفتم: اگه خدای نکرده شما برین، بچه ها چه کار کنن؟

آروم و خونسرد گفت: همه اینا رو که می گی حرفه. من چیزی دیدم که می دونم عملیات آخرمه.

بعد از آن روز، یکی، دوبار دیگر هم این جوری گوشه داد. رو حیاتش رادر حد خودم شناخته بودم. رو همین حساب، کنجکاو شدم. با خودم گفتم: حاجی خیلی داره روی این قضیه مانور می کنه، نکنه واقعا....

یک روز که حال و هوای دیگری داشت، کشیدمش کنار. پرسیدم: حاجی چه خبر شده؟ چی شده که همه اش از شهادت حرف می زنی؟

نگاهم می کرد. ادامه داد: راست و حسینی بگو چی شده؟

یکدفعه گریه اش گرفت، خیلی شدید! جوری نبود که فقط اشک بریزد. شانه هایش همین طور تکان می خورد، هق هقش هم بلند بود. با ناله گفت: چند شب پیش، مادرم رو خواب دیدم.

منظورش حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) بودند. همیشه ایشان را به همین لفظ مادر اسم می برد. اشاره کرد به چادر فرماندهی. گفت: توی همین چادر خوابیده بودم که ایشان به من فرموند باید بیای.

نگاه نگرانم را دوختم به صورتش. گفتم: حاج آقا، شاید منظور بی بی این بوده که آخر جنگ ان شاءالله.

گفت: نه، این حرفها نیست! توی همین عملیات من شهید می شم.

مات و مبهوت مانده بودم. تنها چیزی که فکرش را هم نمی خواستم بکنم، رفتن او بود.

گریه اش کمی آرام گرفت. ادامه داد: مطمئنم توی این عملیات، مهلتی رو که برام مقرر کردن تا روی این زمین خاکی زندگی کنم، تموم میشه؛ باید برم.

خاطر جمع حرف می زد و محکم، طوری که یقین کردم در این عملیات حتما شهید می شود.

خاطره ای از مجید اخوان
برگرفته از کتاب «خاک های نرم کوشک»؛ روایت هایی از زندگانی شهید برونسی

بیشتر بخوانید:
ماجرای کمک حضرت زینب(س) به شهید برونسی در جبهه
ماجرای عکس شهید برونسی و دو بچه چوپان کُرد
ماجرای فرار شهید برونسی از خانه سرهنگ
اتفاق عجیب در تولد فرزند اول شهید برونسی
زرنگی فرمانده مشهدی جلوی تیزبازی یک رزمنده
ماجرای حساسیت زیاد شهید برونسی نسبت به بیت المال
ماجرای عجیب در تولد فرزند اول شهید برونسی
فرمانده برجسته‌ای که از کولر بیت‌المال هم استفاده نکرد
ماجرای لطف امام هشتم(ع) به شهید عبدالحسین برونسی
ماجرای عنایت حضرت زهرا(س) در لحظه سخت عملیات
خانواده‌ای که با توصیه شهید برونسی به آرامش رسید
پدر شهیدی که جهیزیه دخترش را کامل کرد
فرمانده‌ای که همسرش را به حضرت زهرا(س) سپرد
شهیدی که برای خیلی‌ها کفن خرید جز خودش
ماجرای تیری که حضرت ابوالفضل(ع) از بازوی یک فرمانده بیرون کشید
عنایت یک شهید برای قبولی فرزندانش در کنکور
فرمانده شهیدی که حاضر نبود پشت فرمان بنشیند
شهیدی که در خواب تمام مشکلات را حل می‌کرد
ماجرای قرض‌های یک شهید که به کمک رهبر‌انقلاب حل شد
ماجرای شهیدی که امام زمان(عج) به آن پست داد
ماجرای دست کشیدن پنج تن بر زخم‌های یک شهید
https://jahannews.com/vdchvkn6i23n-vd.tft2.html
jahannews.com/vdchvkn6i23n-vd.tft2.html
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *


فرزان فر
Iran, Islamic Republic of
سلام خدا بر شهیدان
Iran, Islamic Republic of
کاش عنایتی هم به ما کنند