سر ازدواج پسرم مهدی، با چند تا مشکل دست به گریبان شدیم چند تا مشکل که حسابی اذیتمان میکرد.
گروه فرهنگی جهان نیوز: سیزده چهارده سالی از شهادت عبدالحسین میگذرد. بارها خوابش را دیده ام؛ مخصوصاً هر دفعه که مشکلی گریبانمان را می گیرد.
طوری این مسأله طبیعی شده که دیگر تا او را در خواب نبینم، یقین دارم مشکل حل نمی شود.
بچه ها هم به این موضوع عادت کردهاند و دیگر برایشان عادی شده است.
سر ازدواج پسرم مهدی، با چند تا مشکل دست به گریبان شدیم چند تا مشکل که حسابی اذیتمان میکرد.
با خانواده دختر، همه صحبتها را کرده بودیم و قرار و مدارها را گذاشته بودیم، سه، چهار روزی مانده بود به عقد بچه ها از چند روز قبل، هر صبح که از خواب بیدار میشدند اول از همه میآمدند سروقت من و میپرسیدند: بابا رو خواب
ندیدی؟
خودم هم پکر بودم کسل و ناراحت میگفتم: نه خواب ندیدم.
آنها هم با خاطر جمعی میگفتند: پس این وصلت سر نمی گیره، چون مادر خواب بابا رو ندیده.
با مشکلات هنوز دست و پنجه نرم میکردیم و امیدی هم به رفعشان
نداشتیم.
دو شب قبل از عقد، بالأخره خواب عبدالحسین را دیدم توی یک اتاق خیلی زیبا نشسته بود و بچهها هم دورش، شبیه آن جا را به عمرم ندیده بودم.
جلو عبدالحسين، یک ورق کاغذ بود که توش نوشتههایی داشت.
با آن چشمهای جذاب و نورانی اش، نگاهی به کاغذ انداخت. یکدفعه دیدم پایین ورقه را امضا کرد و نشان بچه ها داد.
بلند شد از اتاق برود بیرون، گفتم: میخواین از دست بچه ها فرار کنین؟
خندید و آرام گفت: نه، فرار نمی کنم.
از خواب پریدم، نزدیک اذان صبح بود. زود بچه ها را از خواب بیدار کردم و به شان گفتم: بابا رو خواب دیدم.
نفهمیدم چطور دور و برم را گرفتند سر از پا نشناخته، می گفتند: خوش به حالت! بگو چی دیدی؟
جریان ورقه و امضای آن را براشان تعریف کردم، با خوشحالی گفتند: پس این وصلت سر میگیره دیگه نمیخواد غصه بخوری .
به شوخی گفتم: مهدی غصه میخورد، که حالا از همه خوشحال تر شده.
واقعاً هم غصه مان تمام شد. بعد از آن هم نفهمیدم مشکلات چطور حل شد.
وقتی به خودم آمدم که توی محضر بودیم و آقای عاقد، داشت خطبه عقد مهدی
و عروس تازه را میخواند.
خاطره ای از معصومه سبک خیز
برگرفته از کتاب «خاک های نرم کوشک»؛ روایت هایی از زندگانی شهید برونسی