هر دو یک جا و یک وقت، کفشها را گم کرده بودیم. او از یک مسیر و من از مسیر دیگر آمده بودم. باز گفتم: پس بیشتر از این پاهامون رو اذیت نکنیم.
گروه فرهنگی جهان نیوز: من از قم به حج مشرف شدم و او از مشهد. من از مکه آمدن او خبر نداشتم، او هم از مکه آمدن من. آن روز رفته بودم برای طواف. همان روز هم کفشهایم را گم کردم.
وقتی کارم تمام شد، پای برهنه از حرم آمدم بیرون. تو خیابانهای داغ مکه راه افتادم طرف بازار.
جلو یک فروشگاه کفش ایستادم. خواستم بروم تو؛ یک آن چشمم افتاد به کسی که داشت از دور میآمد. حرکاتش خیلی برایم آشنا بود. راست میآمد طرف من. بالأخره رسید به بیست متریام. شناختمش، همان که حدس میزدم؛ حاج عبدالحسین برونسی.
او داشت میخندید و میآمد. میدانستم چشمهای تیزبین دارد. از دور مرا شناخته بود. به چند قدمیام که رسید، دیدم کفش پایش نیست! گفتم سلام اوستا عبدالحسین.
گرم و صمیمی گفت: سلام علیکم.
با هم احوالپرسی کردیم. به پاهای برهنهاش نگاه کردم: پرسیدم پس کفشهاتون کو؟
مقابله به مثل کرد و پرسید: پس کفشهای شما کو؟
جریان گم شدن کفشهایم را تعریف کردم. چشمهایش گرد شد. وقتی هم که او قصه گم شدن کفشهایش را تعریف کرد، من تعجب کردم. گفتم: عجب تصادفی!
هر دو یک جا و یک وقت، کفشها را گم کرده بودیم. او از یک مسیر و من از مسیر دیگر آمده بودم. باز گفتم: پس بیشتر از این پاهامون رو اذیت نکنیم.
رفتیم توی فروشگاه نفری یک جفت کفش خریدیم. آمدیم بیرون. انگار تازه متوجه شدم توی دستش چیزی است. دقیق نگاه کردم. چند تا کفن بود از برد یمانی. پرسیدم: اینا مال کیه؟
شروع کرد یکی یکی به گفتن: این مال مادرمه، این مال بابامه، این مال برادرمه ...
برای خیلیها کفن خریده بود ولی هیچ کدام مال خودش نبود. یعنی اسم خودش را نگفت. با خنده پرسیدم: پس مال خودت کو؟
نگاه معنی داری به من کرد. لبخند زد و گفت: مگه من میخوام به مرگ طبیعی بمیرم که برای خودم کفن بخرم؟
جا خوردم. شاید انتظار چنین حرفی را نداشتم. جمله بعدیاش را قشنگ یادم هست خندید و گفت: لباس رزم من باید کفن من بشه!
خاطره ای از حجت الاسلام محمد رضا رضایی
برگرفته از کتاب «خاک های نرم کوشک»؛ روایت هایی از زندگانی شهید برونسی