نیروهای گردان در زمان کوتاهی مقر فرماندهی را نابود کردند. اگر میان بچه ها نبودم باورم نمیشد خودمان این کارها را کرده باشیم. میان سنگرها دو زن بودند که از ترس مثل بید میلرزیدند.
مادرم حرفهاش تمام شد . گوشی را داد به من. تا آن لحظه هم یقین نداشتم گریه ام نگیرد. برعکس دفعه های قبل ، سلام گرم پدرم را جواب دادم، احوالش را پرسیدم و باهاش حرف زدم .
روزها همین طور می گذشت و یاد قرض و قوله ها ، گاهی همه ی فکرم را به خودش مشغول می کرد. بعضی از قرض ها مال خود شهید بود که بنیاد شهید عهده دار آن ها نشد.
قبل از این که فکر هر چیزي بیفتم، فکر اهل بیت (علیهم السلام) افتادم و فکر توسل. حال یک پرنده را داشتم که تو قفس انداخته بودنش. حسابی ناراحت بودم و حسابی دلشکسته. شروع کردم به ذکر و دعا.
دقایقی به همین وضع گذشت و حاجی در دل سیاهی شب مشغول راز و نیاز بود. یک دفعه بیسیمچی با عجله به سمت حاجی آمد. حاجی گوشی را از دستش قاپید. فرمانده بود. به آهستگی گفت، «با توکل به خدا شروع کنید!»
ما را با وضعيت به كي مي سپاري؟ در اين موقعيت و شرايط اگر ما الان بيفتيم چه كسي ما را به دكتر مي برد. گفتم كه: به خدا مي سپارم و حضرت زهرا هم نگهدارتان هست.