دوشنبه ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 29 Apr 2024
 
۱۰
۲۱

بین سنگرهای عراق دو زن بودند که از ترس می‌لرزیدند

چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۲ ساعت ۱۳:۱۵
کد مطلب: 847340
دقایقی به همین وضع گذشت و حاجی در دل سیاهی شب مشغول راز و نیاز بود. یک دفعه بی‌سیمچی با عجله به سمت حاجی آمد. حاجی گوشی را از دستش قاپید. فرمانده بود. به آهستگی گفت، «با توکل به خدا شروع کنید!»
بین سنگرهای عراق دو زن بودند که از ترس می‌لرزیدند
گروه فرهنگی جهان نيوز: تازه وارد گردان شده بودیم. می دانستم حاجی برونسی فرمانده گردان است.تعریفش را شنیده بودم و  او را دورادور در جبهه دیده بودم. بعد از نماز در صف غذا ایستادم تا نوبتم شود چهره مردی که رو به رویم ایستاده بود بنظرم آشنا بود.

مطمئن بودم او را جایی دیده ام. شبیه حاجی برونسی بود، معمولا فرمانده گردان در صف غذا نمی ایستاد، آن هم کنار بسیجی ها. اما وقتی دقیق نگاه کردم دیدم خودش است.

وقتی چشم در چشم شدیم، بعد از احوال پرسی با تعجب پرسیدم؛ «مگه فرمانده گردان هم... .»

با رفتن خنده از لبهایش نتوانستم حرفم را تمام کنم. گویی این جمله بارها برایش تکرار شده بود. انگار می دانست می خواهم چه بگویم. گفت؛ «مگر فرمانده گردان با بسیجی های دیگه فرق داره که باید بدون صف غذا بگیره.»

 کمی مکث کرد و بعد گفت؛ «فرماندهی برای من لطف نیست، این یک تکلیف شرعیه، باید قبول کنی.»

نمی‌دانستم چه بگویم. حرف هایش از همان برخورد اول برایم عجیب و متفاوت بود.

شیفته رفتارش شدم و همان جا دوستیم با حاجی شکل گرفت. قرار بود در عملیات فتح المبین همراهش باشم. حس ناشناخته ای داشتم. چون اولین عملیاتی بود که شرکت می‌کردم. اولین عملیاتی هم بود که حاجی برونسی فرمانده گردان شده بود و به خودم می‌بالیدم که همراه او خواهم بود. شب عملیات؛ بین حرف های حاجی که دیگر فرمانده صدایش می‌زدم، فهمیدم گردانی که وارد آن شدم، فدایی هستند. همه آمده بودند که برنگردند. ماموریت مهم و خطرناکی بود. باید از دل نیروهای دشمن عبور می‌کردیم تا می‌رسیدیم به تپه ای که به 124 معروف بود. حساس ترین لشگر دشمن در منطقه، روی همین تپه مستقر بود و اگر موفق می‌شدیم پیروزی بزرگی نصیبمان شده بود.

مانده بودم سر دوراهی که بمانم یا برگردم. چند گردان دیگر هم بودند که قرار بود از محور دیگری عمل کنند. حاجی دستور داد از محور دیگری راه افتادیم. قرار بود وقتی پایه تپه رسیدیم منتظر دستور بمانیم و پس از اعلام حمله عملیات را شروع کنیم. باید خط دشمن را رد می‌کردیم. مسیرمان از داخل شیاری تنگ و باریک بود. مسیر به قدری تنگ بود که گاهی به دیوارها برخورد می‌کردیم. با کمی تاخیر بچه ها رد شدیم و رسیدیم پای تپه اما این تازه آغاز راه بود. سختی کار تازه از اینجا به بعد شروع می شد. فرمانده اشاره کرد؛ «بخوابین.»

پس از چند دقیقه، دیدم لب های حاجی تکان خورد. من از بقیه به او نزدیک تر بودم. چشمانش را بسته بود. صدایی نمی‌شنیدم؛ اما گویا دعایی زیر لب زمزمه می‌کرد و به آرامی اشک می‌ریخت. حال عجیبی داشت. سرم را بلند کردم. با دیدن چند جیپ سرم را دزدیدم.

دقایقی به همین وضع گذشت و حاجی در دل سیاهی شب مشغول راز و نیاز بود. یک دفعه بی‌سیمچی با عجله به سمت حاجی آمد. حاجی گوشی را از دستش قاپید. فرمانده بود. به آهستگی گفت، «با توکل به خدا شروع کنید!»

نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد، وقتی به خودم آمدم دیدم همراه بچه ها سیم خاردارها و موانع دیگر را رد کردیم و در حال گرفتن سنگرها هستیم. نیروهای گردان در زمان کوتاهی مقر فرماندهی را نابود کردند. اگر میان بچه ها نبودم باورم نمی‌شد خودمان این کارها را کرده باشیم. میان سنگرها دو زن بودند که از ترس مثل بید می‌لرزیدند.

فهمیدم زبان فارسی متوجه می‌شوند. بعدا فهمیدم اصلا کارشان همین است؛ شنود بی‌سیم‌های ما. حاجی دستور داد اسیرشان کنیم. با چشمهای بهت زده ما را نگاه می‌کردند. از سرعت عمل ما متعجب مانده بودندکه چطور سنگرها را یکی پس از دیگری تصرف می‌کردیم. به کمک بچه های دیگر که آنها هم از سمت های مختلف حمله کرده بودند، همان شب منطقه را گرفتیم.

کسی باورش نمی‌شد توانسته باشیم همه منطقه را به دست بگیریم اما من که در آن شب از همه به حاجی نزدیکتر بودم، می‌دانستم تاثیر دعاهای حاجی و توسلش به اهل بیت(ع) باعث شد تپه 124 را با این سرعت تصرف کنیم.

برگرفته از کتاب «برگی از یک زندگی»
بر اساس زندگی سردار شهید عبدالحسین برونسی

بیشتر بخوانید:
ماجرای عکس شهید برونسی و دو بچه چوپان کُرد
ماجرای فرار شهید برونسی از خانه سرهنگ
اتفاق عجیب در تولد فرزند اول شهید برونسی
زرنگی فرمانده مشهدی جلوی تیزبازی یک رزمنده
ماجرای حساسیت زیاد شهید برونسی نسبت به بیت المال
ماجرای عجیب در تولد فرزند اول شهید برونسی
فرمانده برجسته‌ای که از کولر بیت‌المال هم استفاده نکرد
ماجرای لطف امام هشتم(ع) به شهید عبدالحسین برونسی
ماجرای عنایت حضرت زهرا(س) در لحظه سخت عملیات
ماجرای کمک حضرت زینب(س) به شهید برونسی در جبهه
ماجرای دختری که به دست پدر شهیدش شفا یافت
https://jahannews.com/vdcdo50jzyt0os6.2a2y.html
jahannews.com/vdcdo50jzyt0os6.2a2y.html
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *


کیا
Iran, Islamic Republic of
خدا کنه مسئولین شرمنده شهدا نشوند .
Iran, Islamic Republic of
خدا از شهدا راضی باشه اونا نبودن معلوم نبود ما الان کجا بودیم
محمد
Iran, Islamic Republic of
با سلام الان یکی که رنگ بوجبهه ندیده میاد میگه از خودشون در میارن ولی این بدانید همه مامدیون شهدا عزیزمان هستیم انها انسانهای نمونه بودن پاک وازخود گذشته
عبدالله
Iran, Islamic Republic of
با سلام خدمت شما عزیزان در جبهه موقع پخش غذا هرگز صف ایجاد نمیشد لذا مسئول پشتیبانی کردان بعد از تحویل غذا از پشتیبانی لشکر به گردان می‌آورد و هر گروهان هم بعد از تحویل به شهردار هر دسته غذا تحویل می‌داد البته بر مبنای آمار تعداد نفرات هر دسته لذا چیزی بنام صف نبود چون احتمال تجمع و نیروها و بمباران توسط دشمن بسیار ریسک بالائی داشت ....
Iran, Islamic Republic of
زمانی که توی چادر یا سنگر و یا عقبه باشیم درسته شهردار غذا را تحویل می‌گرفت. ولی موقع حرکت و یا جابجایی وانت یا ۹۱۱ میومدن و همه توی صف وایسادن
United Arab Emirates
عالی
Iran, Islamic Republic of
رزمندگان اسلام همه عجیب بودند شهید برونسی خیلی عجیب‌تر
خسرو
Iran, Islamic Republic of
روح تمام شهدای عزیزمیهن شادویادشان تاابدگرامی باد
محسن ملکی
Iran, Islamic Republic of
راننده لودر هایی هم بودن که جلوتر از تمام نفرات بودن سنگر درست میکردم بدون تفنگی ولی اسمی از کسی که سنگر ساز بود نیست متاسفانه
جواد
Germany
دوست عزیزم اون کسی که باید ببینه دیده همه این جنگها فقط برای امتحان ماست که معلوم بشه چند مرده حلاجیم خدا خدا خدا !درود بر سنگر سازان بی سنگر
جهاد
Iran, Islamic Republic of
سنگرسازان بی سنگریادشان بخیر
محمود
Iran, Islamic Republic of
باسلام رزمندگان هیچ گونه صف نداشتند سنگربه سنگر از
طرف پشتیبانی یا همان شهردار توضیح می‌گردید یاعلی
سپهر
Iran, Islamic Republic of
دو تا کتابو میشناسم در مورد زندگی شهید برونسی ،خاکهای نرم کوشک و برگی از زندگی به نظرم اولی بهتره و دومی یکم پیازداغش زیاده!
حمید رضا بخشوده
Iran, Islamic Republic of
وای از دست خودم و بعضی مسئولین
سیدمهدی امامی
Iran, Islamic Republic of
سلام دوستان من سال۶۵ یا۶۶بودبدونه گواهینامه باخاور باربردم جبهه بقرآن خداکسانی دیدم که آنقدردل ونیت پاکی داشتندکه اثلاباهیچ چیزنمیشدمقایسه کنی بااینکه سن من حدود۱۵سال بوداماخوب میفهمیدم اینهافرشتن من واقعالیاقت نداشتم بمانم برم خط فقط بارمون راخالی میکردیم برمیگشتیم اماخداروشکرمیکنم که توانستم چندتا بارببرم والان سرم رابالابگیرم به بچه هام بگم منهم کار کوچکی کردم براوطن م
Iran, Islamic Republic of
شهدا ما جا ماندیم شرمنده ایم
Romania
....
کیوان
Iran, Islamic Republic of
حدود 30 ماه افتخار حضور در جبهه دارم.. صف غذا هم گاهی تشکیل می‌شد... بستگی داشت به موقعیت.. بارها تو صفشم وایستادیم...
امین
Iran, Islamic Republic of
درود خدا بر شهدا .ما که افتخاره حضور در جزیره امل الرصاص در عملیات والفجر ۸ را داشتیم غذا و خارو بار توسط وانت لنکروز سپاه دربه چادر یا سنگر تحویل بچها میشد .یادش بخیر ....
مهران
Iran, Islamic Republic of
شهدا شرمنده ایم
Iran, Islamic Republic of
......