همسرش توی یک خانهی محقر و با حقوقی ناچیز هشت تا بچهی قد و نیم قد را بزرگ کرد. خودش داستان مفصلی دارد. دو تا را فرستاد دانشگاه و دو تا از پسرها را هم داماد کرد. بقیهشان هم با درسها و نمرات خوب دارند ادامه میدهند.
گروه فرهنگی جهان نیوز: توی عملیات خیبر ترکش خوردم. پایم بدجوری مجروح شد. فرستادنم عقب و از آنجا هم منتقل شدم به مشهد مقدس. چند روز بعد از بیمارستان رفتم خانه؛ همان روز فهمیدم حاجی برونسی چهار روز آمده مرخصی؛ یقین داشتم سراغ من هم میآید .
توی مرخصی ها کارش همین بود. به تمام بچههای مجروح و خانوادهی شهدا سر میزد. اینها را میدانستم، ولی نمیدانستم هنوز از گرد راه نرسیده بیاید سراغم. آن وقتها خانهی ما خیابان ضد بود. وقتی وارد اتاق شد، قیافهاش بشاش بود و خندان.
سلام و احوالپرسی کردیم؛ با خنده گفتم: "حاج آقا شما چهار روز مرخصی داری باز دوره افتادهای توی خانهی بچههایی که توی عملیات زخمی شدند؟"
گفت: "من اصلا به خاط همین آمدم. کار دیگری ندارم." اینجا فکر کردم شاید شوخی میکند. مردد گفتم: "پس خانواده چی؟" گفت:"خانواده را من سپردهام به امام هشتم(ع)؛ عیالمان هم که ماشاالله مثل شیر ایستاده." گفتم: "اگر جسارت نباشد شما هم در این زمینه تکلیفی دارید."
توی جایش کمی جابه جا شد و صورتش را آورد نزدیکتر؛ راست توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: "میدانی اخوان! یک چیزی برایم خیلی عجیب است." گفتم چی؟ گفت: "من وقتی که میآیم مرخصی تا پا میگذارم توی خانه مشکلات شروع میشود.
یکی از بچهها مریض میشود. یکیاش چانهاش میشکند. آن یکی دستش از بند در میرود. همین طور دردسر پشت دردسر؛ ولی از خانه که میآیم بیرون دیگر خبری نیست و همه چیز آرام میشود." لبخند زد و ادامه داد. دیگر طوری شده که همسرم میگوید نمیشود شما مرخصی نیایی؟" زدیم زیر خنده.
آخرِ حرفش، تکه اصلی را گفت: "اصلا آقا! به من ثابت شده که حافظ خانوادهام کس دیگری است. چون وقتی میروم توی خانه مشکلات شروع میشود. وقتی میآیم جبهه هیچ مشکلی ندارم..."
حالا سالها از آن روز میگذرد. بعد از شهادتش معنی حرفش را بهتر فهمیدم. همسرش توی یک خانهی محقر و با حقوقی ناچیز هشت تا بچهی قد و نیم قد را بزرگ کرد. خودش داستان مفصلی دارد. دو تا را فرستاد دانشگاه و دو تا از پسرها را هم داماد کرد.
بقیهشان هم با درسها و نمرات خوب دارند ادامه میدهند.
خدا رحمتش کند؛ از لطف امام هشتم به خانوادهاش خاطر جمع بود.
خاطره ای از سردار مجید اخوان، هم رزم سردار شهید عبدالحسین برونسی
برگرفته از کتاب «خاک های نرم کوشک»؛ روایت هایی از زندگانی شهید برونسی