سه شنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 14 May 2024
 
۲
۱

ماجرای تیری که حضرت ابوالفضل(ع) از بازوی یک فرمانده بیرون کشید

چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۵۱
کد مطلب: 855091
قبل از این که فکر هر چیزي بیفتم، فکر اهل بیت (علیهم السلام) افتادم و فکر توسل. حال یک پرنده را داشتم که تو قفس انداخته بودنش. حسابی ناراحت بودم و حسابی دلشکسته. شروع کردم به ذکر و دعا.
ماجرای تیری که حضرت ابوالفضل(ع) از بازوی یک فرمانده بیرون کشید
گروه فرهنگی جهان نيوز: بعد از عملیات آمده بود مرخصی. رو بازوش رد یک تیر بود که درش آورده بودند و کم کم می رفت که خوب بشود.

جاي تعجب داشت. اگر تو عملیات مجروح شده بود، تا بخواهند عملش کنند و گلوله را در بیاورند، خیلی طول می کشید. همین را به خودش هم گفتم. گفت: «قبل از عملیات تیر خوردم.»

کنجکاوي ام بیشتر شد. با اصرار من شروع کردم به گفتن ماجرا:

تیر که خورد به بازوم، بردنم یزد. تو یکی از بیمارستانها بستري شدم. چیزي به شروع عملیات نمانده بود. دیرم می شد که کی از آن جا خلاص شوم.

دکتري آمد معاینه کرد و گفت: «باید از بازوت عکس بگیرن.» عکس که گرفتند، معلوم شد گلوله ما بین گوشت و استخوان گیر کرده.تو فکر این چیزها و تو فکر درد شدید بازوم نبودم. فقط می گفتم: «من باید برم، خیلی زود.»

دکتر هم می گفت: «شما باید عمل بشین، خیلی زودتر.»  وقتی دید اصرار دارم به رفتن، ناراحت شد. عکس را نشانم داد و گفت: «این رو نگاه کن! تیر تو دستت مونده، کجا می خواي بري؟» به پرستارها هم سفارش کرد: «مواظب ایشون باشید، باید آماده بشه براي عمل.» این طوري دیگر باید قید عملیات را می زدم.

قبل از این که فکر هر چیزي بیفتم، فکر اهل بیت (علیهم السلام)  افتادم و فکر توسل. حال یک پرنده را داشتم که تو قفس انداخته بودنش. حسابی ناراحت بودم و حسابی دلشکسته. شروع کردم به ذکر و دعا.

تو حال گریه و زاري خوابم برد. دقیقاً نمی دانم، شاید هم یک حالتی بود بین خواب و بیداري بود. تو همان عالم، جمال حضرت ابوالفضل (سلام االله علیه) را زیارت کردم. آمده بودند عیادت من. خیلی قشنگ و واضح دیدم که دست بردند طرف بازوم.

حس کردم که انگار چیزي را بیرون آوردند، بعد فرمودند: «بلند شو، دستت خوب شده.» با حالت استغاثه گفتم: «پدر و مادرم فدایت، من دستم مجروح شده، تیر داره، دکتر گفته که باید عمل بشم.»

فرمودند: «نه، تو خوب شدي.حضرت که تشریف بردند، من از جا پریدم و به خودم آمدم.

انگار از خواب بیدار شده بودم. دست گذاشتم رو بازوم. درد نمی کرد! یقین داشتم خوب شدم. سریع از تخت پریدم پایین. سر از پا نمی شناختم. رفتم که لباسهایم را بگیرم، ندادند. «کجا؟ شما باید عمل بشی.» «من باید برم منطقهف لازم نیست عمل بشم.» جر و بحث بالا گرفت. بالاخره بردنم پیش دکتر. پا تو یک کفش کرده  بود که مرا نگه دارد.هر چه گفتم: مسؤولیتش با خودم؛ قبول نکرد. چاره اي نداشتم جز این که حقیقت را به اش بگویم.

کشیدمش کنار و جریان را گفتم. باور نکرد و گفت: «تا از بازوت عکس نگیرم، نمی گذارم بري.» گفتم: «به شرط این که سرو صداش رو در نیاري.» قبول کرد و فرستادم براي عکس. نتیجه همان بود که انتظارش را داشتم. تو عکس که از بازوم گرفته بودند، خبري از گلوله نبود.

خاطره ای از حجت الاسلام محمدرضا رضایی
برگرفته از کتاب «خاک های نرم کوشک»؛ روایت هایی از زندگانی شهید برونسی

بیشتر بخوانید:
ماجرای کمک حضرت زینب(س) به شهید برونسی در جبهه
ماجرای عکس شهید برونسی و دو بچه چوپان کُرد
ماجرای فرار شهید برونسی از خانه سرهنگ
اتفاق عجیب در تولد فرزند اول شهید برونسی
زرنگی فرمانده مشهدی جلوی تیزبازی یک رزمنده
ماجرای حساسیت زیاد شهید برونسی نسبت به بیت المال
ماجرای عجیب در تولد فرزند اول شهید برونسی
فرمانده برجسته‌ای که از کولر بیت‌المال هم استفاده نکرد
ماجرای لطف امام هشتم(ع) به شهید عبدالحسین برونسی
ماجرای عنایت حضرت زهرا(س) در لحظه سخت عملیات
خانواده‌ای که با توصیه شهید برونسی به آرامش رسید
پدر شهیدی که جهیزیه دخترش را کامل کرد
فرمانده‌ای که همسرش را به حضرت زهرا(س) سپرد
شهیدی که برای خیلی‌ها کفن خرید جز خودش
https://jahannews.com/vdcf1tdcyw6dtxa.igiw.html
jahannews.com/vdcf1tdcyw6dtxa.igiw.html
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *


ل
Iran, Islamic Republic of
ائمه اطهار سلام الله علیهم اجمعین پشتیبان رزمندگان اسلام هستند.