ماجرای شخصی که به زور از شهید باکری مرخصی میخواست
پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱ ساعت ۰۸:۲۶
کد مطلب: 829892
یعنی به من مرخصی دادی برم؟ آقا مهدی آمد جلو، صورت او را بوسید و گفت: آره عزیزم! برو مرخصی، ما رو هم از دعای خیرت فراموش نکن.
گروه فرهنگی جهان نيوز: آقا مهدی توی سنگر مشغول خواندن نماز بود که یک نفر وارد سنگر شد و یک راست رفت یقهاش را گرفت و گفت: «چرا مرخصی به من نمی دی؟ بزنم چک و چونه ات رو بیارم پایین؟»
من سریع رفتم او را گرفتم و آمدم بزنمش، که آقا مهدی سریع اشاره کرد که کاری باهاش نداشته باشم.
او گفت: «من مرخصی میخوام، میدی یا نه؟» آقا مهدی گفت: «چرا این قدر ناراحتی عزیز جان! چی می خوای قربون شکلت؟ مرخصی می خوای؟»
سپس رو به من کرد و گفت: «صمد! به آقای حسینی بگو یه مرخصی سفارشی بده به این عزیزمون. خوب شد، راضی شدی؟»
او گفت: «اگه سر کارم گذاشته باشی، بدجوری می زنمت ها.»
آقا مهدی گفت: « سرکار برای چی؟ با همین آقا صمد برو پیش آقای حسینی، برگه مرخصی ات رو بگیر.»
باور نمی کرد، گفت: «یعنی به من مرخصی دادی برم؟» آقا مهدی آمد جلو، صورت او را بوسید و گفت: «آره عزیزم! برو مرخصی، ما رو هم از دعای خیرت فراموش نکن.»
بعد رو به من کرد و گفت: «مواظب باش می ری بیرون کسی چیزی به اون نگه، حواست بهش باشه، مشکل داره. خدا لعنت کنه این صدام رو که این بلاها رو سر بچه های مردم آورده.»
طرف دچار موج انفجار شده بود. از آقا مهدی خداحافظی کرد و آقا مهدی هم ه او یاعلی گفت و راهیمان کرد.
برگرفته از کتاب نمیتوانست زنده بماند/ خاطراتی از شهید مهدی باکری
راوی: صمد قدرتی
راهتان ادامه دارد ای مردان خدا