من داخل سنگر نشسته بودم که سفیدگری وارد شد و گفت: «بابا، بیا اگه این دژبان رو می شناسی، بگو یه اسلحه به ما بده، وقت تنگه، باید هر چی زودتر حرکت کنیم.»
گروه فرهنگی جهان نيوز: از آن دست کسانی نبود که اگر او را نمی شناختند، طرف را مورد مؤاخذه قرار دهد، بلکه مانند اکثر فرماندهان از این امر خشنود می شد.
قبل از عملیات مسلم، در مقری در کرمانشاه مستقر بودیم. اعلام کرده بودند که در رفت و آمدها دقت کنید، جاده ها امن نیست. آن روز آقا مهدی به همراه غلامحسن سفیدگری می خواستند شب برای مأموریتی بیرون بروند، اما ظاهراً اسلحه به همراه نداشتند، رفته بودند سراغ مسئول دژبانی و تقاضای اسلحه کرده بودند، دژبان، که پیرمرد سن و سال داری هم بود، پرسیده بود: «شما کی هستین؟» سفیدگری خودش را معرفی کرده بود، اما دژبان گفته بود که: «نه، من شما رو نمی شناسم.»
من داخل سنگر نشسته بودم که سفیدگری وارد شد و گفت: «بابا، بیا اگه این دژبان رو می شناسی، بگو یه اسلحه به ما بده، وقت تنگه، باید هر چی زودتر حرکت کنیم.»
من سراغ دژبان رفتم. از قضا او را می شناختم. به او گفتم: «حاجی جان! این بنده ی خدا آقا مهدیه، اسلحه رو بده بهشون بذار برن.» پیرمرد دژبان گفت: «من آقا مهدی و این حرفا سرم نمی شه، بهم گفتن اسلحه ات رو که گرفتی، به هیچ احدالناسی نده،منم نمیدم .»
آمدم به آقا مهدی گفتم که «این بابا کوتاه بیا نیست.» آقا مهدی خندید و گفت: «این دیگه کارش خیلی درسته، کار درست و حسابی رو همین پیرمرد داره می کنه.»
برگرفته از کتاب نمیتوانست زنده بماند/ خاطراتی از شهید مهدی باکری