بعد از تشییع پدرم، پیکرش را در همان مزاری دفن کردیم که اردیبهشت سال ۱۳۶۴ به صورت نمادین سنگی برایش گذاشته بودیم. پدرم به حضرت زهرا (س) خیلی ارادت داشت. برای همین پیکرش مقارن با شهادت حضرتزهرا (س) در ۱۷اردیبهشت سال ۱۳۹۰ به وطن برگشت و با استقبال مردم تشییع شد
دقایقی با او کلنجار رفتیم تا این که سر و کله ی مسئول دژبانی پیدا شد. او که حسین را می شناخت، از ما عذرخواهی کرد و به سرباز گفت: «ایشون آقای خرازی، فرمانده لشکره امام حسینه.»
ایشان در دورهای که با دستور بنیصدر و برای مدتی از ارتش دور بود، باز همچنان احساس مسئولیت میکرد و در سپاه مشغول خدمت شد. او حتی در زمانی که مجروح هم بود و با عصا راه میرفت، باز در جبههها حضور پیدا میکرد.
می خوام کامل در خدمت خونواده باشم.» به او گفتم: «محمد، سه روز بیشتر نمی تونی مرخصی بری! بابا، الان جنگه و اوضاع خرابه! هر آن امکان داره توی اهواز اتفاقاتی بیافته!
خستگی شدیدا بر من غلبه کرده بود. جالب اینکه در آن لحظات، من به علت خستگی در ترجمهی سوالی که او گفته بود، اشتباه کردم و او با اینکه هنوز به زبان عربی تسلط نداشت، به من گفت: شما در سوال کردن اشتباه کردی.
قاعده این است که وقتی یک فیلم را نمایش میدهند، باید طرف مقابل بنشیند و فیلم را نگاه کند و نظر بدهد، حالا خواه این نظر مثبت باشد یا منفی. اینها به جای دیدن فیلم شوخی میکردند جوک میگفتند.
راستش من یکی از خواهرامو می خواستم بدم به یکی از بچه های لشکر حالا که تو ازدواج نکردی، کی بهتر از تو. تا این را گفت عرق شرم را روی صورتم حس کردم و از طرفی ته دلم هم قند آب شد.
او می خواست راجع به ازدواج با من مشورت کند. از ملاک های انتخاب همسر، بحث های دینی، هم کفو بودن از لحاظ ایمان و نیز اعتقادات مشترک صحبت هایی کرد و من نیز مشورت هایی به او دادم.
نمی توانستنم در این مواقع گریه نکنم. ناخودآگاه دلم از معصومیت و اخلاص دردانه ام می لرزید. اولین بار که قصد داشت به سوریه برود، خانه برایم شده بود بیت الاحزان.
وقتی که پرواز می کنم حالتی دارد که یک نفر عاشق، به طرف معشوق خود می رود. هر آن فکر می کنم که به معشوق خودم نزدیکتر می شوم و وقتی در حال برگشتن هستم هر چند که پروازم موفقیت آمیز بوده باشد، باز مقداری غمگین هستم، چون احساس می کنم هنوز آن طور که باید خالص نشده ام تا مورد قبول خدا قرار بگیرم.