چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 8 May 2024
 
۲
۱

ماجرای مفقود الجسد شدن برادر شهید مهدی باکری

شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲ ساعت ۰۹:۳۹
کد مطلب: 865961
مهمات را که خالی کردم، رفتم کنار پیکر حمید که یک پتو رویش کشیده بودند. پتو را کنار زدم و چهره ی نورانی و خندان حمید، که هنوز چشم هایش باز بود را دیدم. لبخند ملیحی روی صورتش بود. مقدار کمی خون از گوشش بیرون آمده بود.
ماجرای مفقود الجسد شدن برادر شهید مهدی باکری
گروه فرهنگی جهان نيوز: خبر رسید که حمید شهید شده است. آقا مهدی چند نفر را فرستاد تا صحت و سقم قضیه را بررسی کنند. و محرز شد حمید شهید شده است. میراب گفت: «من دیدم که از گوشه ی چشم آقا مهدی یک قطره اشک بیرون آمد.»

به همراه چند نفر از بچه ها رفتیم برای عرض تسلیت و دلداری دادن به آقا مهدی. به او گفتیم که می خواهیم برویم و جنازه ی حمید را بیاوریم، گفت: «نه! وقتی تعاون خواست جنازه ی همه ی شهدا رو بیاره، جنازه ی حمید رو هم می آریم.درسته که داداش منه، ولی هیچ فرقی با شهدای دیگه نداره.» گفتیم: «ما که به خاطر حمید نمی ریم، وقتی ماشینو می بریم که مهمات خالی کنه، علاوه بر حمید، هر کس دیگه ای رو هم که اونجا بود، می آریم.» بالاخره راضی شد.

من تنها حرکت کردم و با زحمت فراوان از جاده رد شدیم و رسیدیم کنار پل بچه ها آن جا بودند، به آنها گفتم: «بیاین کمک کنین، اینا رو تخلیه کنیم.» خدا بیامرز، شهید جعفر و دادی گفت: «مرد حسابی! ما حال نداریم خودمونو تکون بدیم، حالا بیایم مهمات خالی کنیم!» آنها چند روز توی خط بودند و دیگر رمقی برایشان نمانده بود. هر طور بود، خودم تنهایی این کار را انجام دادم.

مهمات را که خالی کردم، رفتم کنار پیکر حمید که یک پتو رویش کشیده بودند. پتو را کنار زدم و چهره نورانی و خندان حمید، که هنوز چشم هایش باز بود را دیدم. لبخند ملیحی روی صورتش بود. مقدار کمی خون از گوشش بیرون آمده بود.

هرچه گشتم، چیزی روی بدنش ندیدم ظاهراً چند ترکش ریز خمپاره ۶۰ به گیجگاهش اصابت کرده بود. چشمهای حمید را به آرامی بستم. زیر بغلش را گرفتم و به بچه ها گفتم: یکی بیاد کمک کنه، جنازه ی حمید رو بذاریم توی ماشین.» جعفر و دادی آمد برای کمک. داشتیم جنازه ی حمید را می آوردیم که یک خمپاره درست خورد کنار ماشین و ماشین از کار افتاد.

همان موقع حاج احمد کاظمی هم از راه رسید. او با دیدن جنازه ی حمید، رفت بالای سر او و همین طور که دست روی صورت حمید می کشید، با او خوش و بش می کرد.

نگاه کردم، دیدم از پایم خون می آید. بر اثر آن خمپاره که به ماشین خورده بود، من هم کمی زخمی شده بودم.

نگاهم افتاد سمت حاج احمد که دیدم انگشت وسط دستش قطع شده و افتاده است. یک کاغذ پیدا کردیم و انگشت را گذاشتیم داخل کاغذ.

نیروهای حاج احمد، وقتی فهمیده بودند که او زخمی شده، سریع یک ماشین فرستادند و ما با آن ماشین برگشتیم به قرارگاه. به قرارگاه که رسیدیم، حاج احمد به بچه هایش گفت: «اینو ببرین بهداری، مجروح شده.» مرا به بهداری بردند و پایم را پانسمان کردند.

دیگر شب شده بود. با خبر شدم که کسی نتوانسته پیکر حمید را برگرداند و بدین ترتیب جنازه حمید در منطقه ماند و مفقودالجسد شد.

برگرفته از کتاب نمی‌توانست زنده بماند/ خاطراتی از شهید مهدی باکری

بیشتر بخوانید:
ماجرای قناعت شهید باکری برای رسیدن به خدا
قدرت نفوذ کلام آقا مهدی باکری این طوری بود
ماجرای چلو برگی که شهید باکری به آن لب نزد
ماجرای اطمینان شهید باکری از کربلایی شدنش
ماجرای شخصی که به زور از شهید باکری مرخصی می‌خواست
شهید باکری: برای جنگیدن با آمریکا باید گوشت خورد!
ماجرای جا ماندن احمد کاظمی از شهادت کنار مهدی باکری
ماجرای دغدغه‌ای که شهید باکری آن را حل کرد
ماجرای حساسیت و قاطعیت خاص شهید باکری
https://jahannews.com/vdccepq4s2bqeo8.ala2.html
jahannews.com/vdccepq4s2bqeo8.ala2.html
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *


تارا
Iran, Islamic Republic of
خدا رحمت کند همه شهدا را مخصوصا شهیدان باکری را