مهمات را که خالی کردم، رفتم کنار پیکر حمید که یک پتو رویش کشیده بودند. پتو را کنار زدم و چهره ی نورانی و خندان حمید، که هنوز چشم هایش باز بود را دیدم. لبخند ملیحی روی صورتش بود. مقدار کمی خون از گوشش بیرون آمده بود.
نگران شدم. هرچه گشتم نتوانستم او را پیدا کنم، تا این که تماس گرفت. بهش گفتم: «مرد حسابی! همین جور بی خبر ول کردی، کجا رفتی؟ نگفتی ما دلمون شور میزنه؟ کجایی؟» گفت: «جایی نرفتم، توی خط هستم.»
مهدی مرتب می گفت: «احمد! پاشو بیا اینجا.» می دانستم وقتی به من می گوید بیا این جا، این جا جای خوبی است، می خواهد عمق فاجعه را به من بفهماند، که ای کاش می رفتم.
کسانی که برای نماز آمده بودند زیاد نبودند پیش نماز که مردی روحانی بود میکروفن را گرفت و گفت: «این چه تیپ و لشکریه که این قدر معنویات توی اون کمه؟ چرا برادرا برای نماز شرکت نمی کنن؟ مگه شماها مسلمون نیستین؟»
یک روز مهدی آمد و گفت شب میهمان داریم، جلسه با بچههای لشکر در خانه ماست، جگر خریده بود و گفت درست کن. گفتم نان نداریم و من هم نمیتوانم بروم در صف نانوایی بایستم.