ساک را که چیدم برایش حنا درست کردم، گفتم: «حمید! من نمی دونم تو کی میری و چه موقعی عملیات داری. می خوام مثل بچه های جنگ که شب عملیات حنا ميذاشتن، امشب برات حنابندون بگیرم.»
کادو را زیر چادرم پنهان کردم و رفتم پایین، حمید گفت: «مامان برای فردا ناهار با خانواده دعوتتون کرده، اومدم خبر بدم که برای فردا برنامه نچینید.» تشکر کردم و گفتم: «حمید! چشماتو ببند.» خندید و گفت: «چیه، میخوای با شلنگ آب خیسم کنی؟»
این که همسرت دیگر نباشد، فقط توی خواب بتوانی او را ببینی، وقتی بیدار می شوی نبودنش آنقدر آزارت بدهد که دوست داشته باشی فقط بخوابی و او را دوباره در خواب ببینی.
آن قدر این حالات در چهره حمید موج می زد که زیر عکس هایش می نوشتند «شهید حمید سیاهکالی» یا به خاطر شباهتی که چشم های با حیایش به شهید «محمدابراهیم همت» داشت او را «حمید همت» صدا می کردند.
به گزارش جهان نیوز، خاطره ای شنیدنی از همسر شهید سیاهکالی مرادی را در ادامه می خوانید:
ساعات آخر بدرقه همسرم گفت «دوری از تو برایم سخت است، من آنجا در کنار دوستانم و پشت تلفن نمی توانم بگویم دوستت دارم، نمی توانم بگویم دلم برایت تنگ شده، چه کنم؟».
یاد همسر یکی از شهدا ...
از یک زمانی به بعد از پیامک دادن خوشم نمیآمد. دوست داشتم با خط خودم برایش بنویسم. یادداشتهای کوچک مینوشتم، چون معمولا حمید زودتر از من از خانه بیرون میرفت و زودتر از من به خانه برمیگشت.
با موتورش تصادف کرده بود. رفتیم بیمارستان. دکتر ده روز براش استراحت مطلق نوشته بود. کمر درد شدیدی داشت. حتی در این حالت مقید بود که بعد از اذان مغرب موقع آب خوردن بنشیند.