هادي رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضي از بچه ها که هادی را نمیشناختند، فکر میکردند يك ماشين مدل بالا و...
گروه فرهنگی جهان نيوز: شخصيت هادي براي من بسيار جذاب بود. رفاقت با او كسي را خسته نمی کرد. در ايامي كه با هم در مسجد موسي ابن جعفر(ع) فعاليت داشتيم، بهترين روزهاي زندگي ما رقم خورد. يادم هست يك شب جمعه وقتي كار بسيج تمام شد هادي گفت: بچه ها حالش رو داريد بريم زيارت؟ گفتيم: كجا؟! وسيله نداريم. هادي گفت: من میرم ماشين بابام رو می یارم. بعد با هم بريم زيارت شاه عبدالعظیم(ع). گفتيم: باشه، ما هستيم. هادي رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضي از بچه ها که هادی را نمیشناختند، فکر میکردند يك ماشين مدل بالا و... چند دقيقه بعد يك پيكان استيشن درب داغون جلوي مسجد ايستاد. فكر كنم تنها جاي سالم اين ماشين موتورش بود كه كار مي کرد و ماشین راه می رفت. نه بدنه داشت، نه صندلي درست و حسابي و... از همه بدتر اينكه برق نداشت. يعني لامپ هاي ماشين كار نمي کرد. رفقا با ديدن ماشين خيلي خنديدند. هر كسي ماشين را می دید می گفت: اينكه تا سر چهارراه هم بره، چه برسه به شهر ري. اما با آن شرايط حركت كرديم. بچه ها چند چراغ قوه بودند ما در طي مسير از نور چراغ قوه استفاده می کردیم. وقتي هم مي خواستیم راهنما بزنیم، چراغ قوه را بیرون می گرفتیم و به سمت عقب راهنما می زدیم. خلاصه اينكه آن شب خيلي خنديديم. زيارت عجيبي شد و اين خاطره براي مدت ها نقل محافل شده بود. بعضي بچه ها شوخی می کردند و می گفتند: می خواهیم برای شب عروسی، ماشين هادي را بگيريم و... چند روز بعد هم پدر هادي آن پيكان استيشن را كه براي كار استفاده می کرد فروخت و یک وانت خرید. خاطرهای از یکی از دوستان مسجد برگرفته از کتاب «پسرک فلافل فروش؛ روایت هایی از زندگانی شهید مدافع حرم محمد هادی ذوالفقاری» بیشتر بخوانید: شوخیهای بامزه یک شهید مدافع حرم روش جالب یک شهید مدافع حرم برای مخارج زندگی درس ادبی که شهید مدافع حرم به یک آخوند انگلیسی داد برای جوشهای صورتم فقط یک انفجار لازم است!