وقتی آقا سجاد برای خواستگاری آمدند، من دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم راه را به من نشان بدهد. قرآن را که باز کردم آیه 37 سوره «نور» آمد که معنی آن این بود که میگفت «پاکمردانی که کسب و تجارت و دادوستد آنها را از یاد خداغافل نمیکند...» آقا سجاد واقعاً همینطور بود
ساک را که چیدم برایش حنا درست کردم، گفتم: «حمید! من نمی دونم تو کی میری و چه موقعی عملیات داری. می خوام مثل بچه های جنگ که شب عملیات حنا ميذاشتن، امشب برات حنابندون بگیرم.»
روزهای اول بحث سر این بود که از کجا شروع کنیم. دو سه ساعت از جلسه می گذشت اما به هیچ نتیجه ای نمی رسیدیم. بعد از تشکیل جلسات متعدد، تصمیم گرفتیم فیلم را از لحظه حضور شهید در سوریه شروع کنیم.
همسر شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده تعریف میکند: «بعضی وقتها پیش میآمد که میخواستیم به کسی هدیه بدهیم و به اندازه ۱۵ـ۱۰ تومان بیشتر در خانه موجودی نداشتیم؛ نمیرفتیم. بعد که پول دستمان میآمد، میرفتیم و کادو هم میبردیم.»
راستش را بخواهید وقتی علی را در آغوش گرفتم، یاد روز تولدش افتادم، از آن نوزاد چهار کیلویی، تنها چند گرم برایم مانده بود. میان کفنش دست میکشیدم تا شاید علی را حس کنم، اما خبری نبود. به اصرارم کفنش را باز کردند، علی را روی پاهایم گذاشتم. چیزی از علی نمانده بود. من همه علی را تقدیم خدا کرده بودم. بوییدمش،...
پسرم مهدی ۲۷ شهریورماه ۱۳۶۳ در تهران متولد شد. سیدمهدی هنوز هم فرزند من است و زمانی که از من سؤال میکنند چند فرزند داری؟ در پاسخ میگویم من سه پسر و یک دختر دارم. به نظر من سیدمهدی با شهادت زندهتر شده است
جانباز مدافع حرم «محمدنبی اسدی» میگوید: در سوریه که بودم، گفتند قرار است سردار سلیمانی به منطقه بیاید و به رزمندگان سر بزند. من از نزدیک ایشان را ندیده بودم و نمیشناختمشان...
شیروانیان با بیتابی میگفت، «من احساس وظیفه میکنم و باید اکنون به سوریه بروم، آدم نمیتواند قبول کند، زنده باشد و شیعه و حرم حضرت زینب(س) مورد تعرض، توهین و بیحرمتی قرار گیرد؟!