شايد بسياري از مردم بر اثر تبليغات و اطلاعرساني غلط احساس كنند كه اسراي ايراني در دوران اسارتشان انسانهاي ضعيف بودهاند كه تنها كارشان كتك خوردن و تحمل گرسنگي از عراقيها بوده است.
به گزارش جهان، وي در گفتوگو با ايسنا ميگويد: من خودم در طول اسارت حدود 1400 شاگرد داشتم كه به آنها زبان خارجي ميآموختم. بسياري از اسرا فرصت اسارت را غنيمت شمردند و در آن جا مطالعه كردند و پس از آزاديشان در دانشگاههاي معتبر پذيرفته شدند و افتخارآفرينيها كردند.
سخنان بالا بخشي از سخنان عبدالمجيد شمساللهي جانباز و آزاده و مدرس دانشگاه است.
شمساللهي درباره چگونگي اسارتش،خاطرات دوران اسارت و زندگي پس از اسارت آزادگان و ايثارگران مطالبي را بيان كرده است كه در پي ميِآيد.
وی ادامه داد: شب قدر سال 1361 در عمليات رمضان، روز بيست و چهارم تيرماه اسارت تقديرم شد. نيروهاي بعثي مرا در 35 كيلومتري شرق بصره به همراه 11 نفر از دوستانم اسير كردند.
چگونه اسير شدم؟
عراقيها كاملا از تحركات نيروهاي ايران آگاه بودند. آنها توانستند براي اولين بار در طول جنگ تحميلي 1000 نفر را اسير كنند. چون تعداد اسرا زياد بود تبليغات بسياري عليه ايران انجام دادند. در طول عمليات رمضان هرچه به داخل خاك عراق پيشروي كرديم هيچ مقاومتي را نديديم تا اينكه در كمين مثلثي شكلي كه عراقيها از اسرائيليها آموخته و اجرا كرده بودند،غافلگير شديم. دشمن به صورت «گازانبري» ما را از ديگر نيروها جدا و شرايط بسيار سخت و خطرناكي را بر ما تحميل كرد.
بر اثر اين غافلگيري ارتباط مان به كلي از طريق بيسيم قطع شد و مهمات و سلاحهايمان هم پاسخگوي مقابله با تجهيزات سنگين دشمن نبود. عراق در عمليات رمضان با 5000 دستگاه به مقابله با ما آمد و ميشود گفت نبرد نفر به نفر نبود بلكه نفر با تانك بود. يكي از دوستانم در اين عمليات كه فاصله چنداني با من نداشت بر اثر اصابت گلوله تانك سرش از تن جدا شد و يكي ديگر از رزمندگان بسيجي نيز در آتش سوخت و ما نتواستيم كاري براي نجاتش انجام بدهيم. گفتند نوبت اعدام شما است...
در طول مسير، نيروهاي بعثي بسيار عدهاي از رزمندگان ايراني را در حالي كه دستهايشان يا با زيرپوش و يا با «فانسقه» بسته شده بود در كنار ديواري اعدام كرده بودند. آنها قصد داشتند با ما نيز همين كار را انجام دهند. افسر عراقي كه مسئوليت هدايت ما را بر عهده داشت به انگليسي پرسيد:«كدام يك از شما زبان من را ميفهميد؟» من دستم را بالا بردم و گفت: «اكنون نوبت شماست كه اعدام شويد». اما اين كار را انجام نداد. 19 ساعت بدون آب و غذا مانده بوديم. در طول مسير انتقال ما هنگامي كه از عراقيها آب خواستيم به داخل دستشويي رفت و با آفتابهاي برايمان آب آورد؛ آبي كه تحمل بوي بدش سخت از گرمايش بود.
سرباز عراقي گفت كه يكي از اعضاي وزارت خارجه ايران را اسير كرديم
شب را بايد در جايي ميمانديم. آنها ما را در حالي كه پابرهنه بوديم به داخل ساختمان متروكهاي بردند. در بين راه تيغها به شدت آزارمان ميداد. همان جا در حالي كه دستهايمان را از پشت بسته بودند تا صبح سر كرديم. روز بعد ما را به پادگان «القادسيه» در «بصره» بردند. يادم ميآيد در آن سال قرار بود كنفرانس كشورهاي عضو جنبش عدم تعهد در عراق برگزار شود. ياد اين حرف امام خميني(ره) افتادم كه فرموده بودند:«اين كنفرانس در بغداد برگزار نخواهد شد» به همين دليل به يكي از سربازان عراقي گفتم كه «مطمئنا اين كنفرانس برگزار نخواهد شد.» يكي از دوستانم هشدار داد كه در اسارت از اين حرفها نزن. تو خيلي جرأت داري. سرباز بعثي پس از شنيدن اين سخن من به فرماندهش گفت كه يكي از اعضاي وزارت خارجه ايران را دستگير كردهايم بنابراين روز بعد من را از ميان جمعيت 700 نفري آسايشگاه بيرون كشيدند ولي پيش از آنكه بروم برخي از اسرا به من گفتند كه خودت را به سادگي بزن. من هم همين كار را كردم و وقتي كه وارد اتاق فرماندهي شدم دلقكبازي درآوردم و آن فرمانده سربازش را به خاطر اينكه شايد كسي ديگري چنين حرفي زده است مواخذه كرد. گفتند به امام توهين كني آب ميدهيم...
در مدت 10 روزي كه در پادگان «القادسيه» بودم با تمام سختگيريهايي كه از سوي عراقيها به ما تحميل ميشد نماز و دعاهاي رزمندگان ترك نشد. يادم ميآيد يكي از اسرا تشنه بود و از نيروهاي بعثي آب خواست آنها او را بيرون آوردند و گفتند: «در صورتي كه به امام فحش بدهي به تو آب خواهيم داد»اما آن اسير اين كار را نكرد و تشنگي را تحمل كرد. پس از 10 روز به اداره «استخبارات» بغداد منتقل شدم. سپس ما را توسط يك آمبولانس با شيشههاي رنگي به اردوگاه «موصل 2» بردند. راننده به جاي اينكه در آن گرماي بالاي 50 درجه سانتيگراد هوا كولر روشن كند، بخاري را روشن كرده بود كه ما بيشتر اذيت شويم.
حوادثي كه در شهريورماه سال 1361 رخ داد برايم بسيار تلخ بود چرا كه عراقيها اسرا را در شهر موصل، ميان مردم ميچرخاندند. آنها هم روي صورت اسرا آب دهان ميانداختند و يا فحشهاي ركيك ميدادند. شهات اسرا
در اردوگاه «موصل 2» حدود 1000 نفر اسير زندگي ميكرديم. صليب سرخ ما را ثبت نام نكرده بود، به همين دليل نيروهاي بعثي اگر ميخواستند كسي را بكشند ديگر مشكلي را پيش روي خود نميديدند و همين طور نيز شد و آنها چند تا از اسرا را شهيد كردند. پاي يكي از دوستانم مجروحم را كه به تازگي از آمريكا به ايران آمده بود شكستند به صورتي كه صداي شكسته شدن استخوان پايش در زير پاي عراقيها را شنيدم. آنها همشهري من نبودند...
تقريبا مهر و يا آبان همان سال بود كه يكي از دوستانم آمد و گفت: «پاشو كه همشهريهايت آمدهاند!». با تعجب پرسيدم: «همشهريهايم؟!» وقتي جلوي پنجره رفتم ديدم گروهي از صليب سرخ آمدهاند تا ناممان را به عنوان اسير جنگي ثبت كنند.من به سه زبان عربي، فرانسه و انگليسي كاملا آشنا بودم. اولين كار رسمي مترجم بودن را در آن موقع انجام دادم. تا پيش از آن مسلط بودن به زبانهاي خارجي را پنهان ميكردم چرا كه عراقيها حساسيت خاصي روي اين مساله نشان ميدادند. در اين ثبتنامها شماره كارت اسارت من «4243 » و به نوعي نشاندهنده تعداد اسرا بود.
«ژان پير» مسئول اكيپ صليب سرخ هنگامي كه فهميد من علاوه بر زبان انگليسي، با زبان فرانسه نيز آشنا هستم ابتدا بسيار تعجب كرد و سپس از اين مساله خوشحال شد چرا كه كسي از اسراي ايراني ميتوانست در آن جا فرانسوي صحبت كند. پس از اتمام ثبتنام،عراقيها در اردوگاه آهنگهاي مبتذل پخش كردند تا از اين طريق اسرا را شكنجه روحي بدهند. ما هم با گفتن شعار «اللهاكبر» به كارشان پايان داديم. هدف عراق از طرح تفكيك اسرا
يكي از نقشههاي عراقيها براي از بين بردن وحدت اسرا طرح تفكيك اسرا بود. آنها ميخواستند كه نيروهاي بسيجي، سپاهي و ارتشي هر يك در آسايشگاهي جدا باشند اما اسرا امتناع كردند و به زبان عربي «مرگ بر صدام» گفتند. به همين دليل نگهبانان عراقي هشت روز آب، غذا، و درها و پنجرهها را به روي اسراي ايراني بستند.
روز هشتم آذرماه سال 1361 براي اينكه به يان طرح عراقيها پايان بدهيم تمام اسرا شورش كردند و در و پنجرهها را بستيم. اردوگاه يك روز در اختيارمان قرار گرفت اما روز بعد نيروهاي گارد مخصوص عراق آمدند و اردوگاه را به دست گرفتند. در اين بين با بلوكهاي سيماني سر يكي از اسيران را متلاشي كردند و تعدادي از بچههاي ديگر نيز مجروح شدند و شهيد «محمد فرخي» و «علي جهان بخش» از جمله اين شهدا بودند. 35 نفر را به عنوان «رهبر مخالفين» به مدت 18 روز در اتاقهاي تاريك بدون آب و غذا در انفرادي زنداني كردند. من هم جزو آنها بودم. وقتي 18 روز به پايان رسيد و ما را به آسايشگاه منتقل كردند آن قدر شكممان لاغر و بدنهايمان نحيف شده بود كه نمازمان را نشسته ميخوانديم.
عراقيها در «عمليات والفجر مقدماتي» حدود 1000 نفررا اسير كردند و آنها را به اردوگاه ما منتقل كردند. از آنجايي كه عراقيها اصلا نميخواستند كه اسراي جديد با قديميها رابطه داشته باشند عدهاي كه به عنوان «رهبر مخالفين» شناخته شده بودند را به اردوگاه «موصل 1» منتقل كردند. آنجا نيز از جمعيت 1500 اين اردگاه براي مدتي جدا بوديم. نظر حجتالاسلام ابوترابي در مورد فرار
به دنبال فرار موفق حدود چهار نفر از اسيران از اردوگاههاي عراق، شرايط بدي در اردوگاه حاكم شد و عراقيها بسيار سختگيرتر از گذشته شده بودند. حاج آقا ابوترابي كه در نزد تمامي آزادگان به عنون يك رهبر معنوي كه مسئوليتي حساس و كليدي را بر عهده داشت معتقد بود فرار از اردوگاه حرام است چرا كه حق اسراي ديگر پايمال ميشود و به دليل اين كار تعداد زيادي از اسرا بايد شرايط سختي را تحمل كنند. نقش بيبديل او در اداره اردوگاه و مديريتش آرامش خوبي را در بين اسرا به وجود آورده بود. حاج آقا ابوترابي ميگفت: «بايد اسرا در انجام برخي از كارها پرهيز و تقيه داشته باشند تا سالم بمانند و بعد از بازگشت به ميهن به كشورشان خدمت كنند.» بنابراين رويكرد اسرا تغيير كرد و بيشتر مدارا ميكردند اما در كنار آن به ارزشهاي ديني نيز پايبند بودند.
حاجآقا بوترابي گفت شكايت مسلمان را به نامسلمان نميكنم
روزي يكي از اعضاي صليب سرخ از حاج آقا ابوترابي ميپرسد كه شما را در اين جا شكنجه ميكنند يا خير؟ جواب ميدهد خير. در همين حال همان افسري كه حاج آقا ابوترابي را شكنجه كرده بوده، ميگويد: «من تو را شكنجه كردم چرا ميگويي خير؟» سپس حاج آقا ابوترابي به آن افسر ميگويد: «من شكايت مسلمان را به نامسلمان نميكنم».
يا يكي از افسران عراقي پايان خدمتش بود و قصد داشت كه از اردوگاه براي هميشه برود. حاج آقا به بچهها گفت: «براي او با خميرهاي نان از همان شيرينيهايي كه براي خودمان درست ميكنيد آماده كنيد». ابتدا بچهها موافق نبودند چرا كه آن اسير آنها را بسيار شكنجه كرده بود و در نهايت از دستور حاجي اطاعت كردند. هنگامي كه اين شيرينيها را به آن افسر داديم، گريه كرد و پرسيد:« چرا؟ من كه شما را شكنجه ميكردم؟» حاجي به او گفت: «اين را به خاطر زحمات،شب بيداري و پاس دادنهايت به تو ميدهيم.»
افسوس كه اكنون آنگونه كه يك پزشك صليب سرخ روح بزرگ و ملكوتي حاج آقا ابوترابي را درك كرد بسياري او را نشناختهاند. او حتي به يك مسيحي هم عشق ميورزيد و محبت خود را از او دريغ نميكرد.
هنگامي كه جنگهاي طول تاريخ حيات بشري را تحليل ميكنيم درمييابيم كه يكي از بهترين جنگها پس از جنگهاي صدر اسلام؛ دوران دفاع مقدس است. تمامي ابعاد اين جنگ نابرابر بود و دشمن از هر نظر كه فكرش را بكنيد مورد حمايتهاي كشورهاي شرق و غرب به خصوص آمريكا بود اما آنچه كه توانست در كنار تخصص، رزمندگان كشورمان را دلگرم كند، ايمان به خدا بود.
صدام با قصاوت قلب و خوي جنايتكارش پيش از آغاز جنگ تمامي خبرنگاران را جمع كرد و قرارداد 1975 الجزاير را پاره و اعلام كرد كه سه روز ديگر خرمشهر است و يك هفته ديگر در تهران با شما صحبت خواهم كرد. در چنين شرايطي امام خميني (ره) با ايمان و ارتباط ناگسستنياي كه با خدا داشت اين اقدام صدام را به ماننند پرتاب يك سنگ توس ديوانهاي تعبير كنند يعني اين كه كار او بيارزش و عاقلانه نبوده است. اگر هشت سال دفاع مقدس رهبري مانند امام خميني(ره) نداشت قطعا در ادامه آن با مشكل مواجه ميشديم.
رزمندگان ما نيز با اتكا به ايمان،اخلاص،شهامت و شجاعت،مقابل بعثيها ايستادگي كردند. نتيجه چنين مقاومتهايي را ميتوان در عملياتهايي چون «فتحالمبين و الي بيتالمقدس» مشاهده كرد. هيچگاه لحظهاي كه فرماندهان و افسران عاليرتبه رژيم بعث عراق را كه در «عمليات فتحالمبين» به اسارت نيروهاي اسلام در ميآمدند از ياد نميبرم. آنها در حالي كه هر يك عكسي از امام خميني را در دستشان داشتند و ترس وجودشان را فرا گرفته بود از ما ميخواستند كه با آنها خوش رفتار باشيم. اما در مقابل هنگامي كه رزمندگان ايراني اسير ميشدند هيچ درخواستي از آنها نميكردند و هيچ خوفي را به دلشان راه نميدادند.
در عمليات «والفجر 8» رزمندگان و متخصصان ما آن چنان مدتها بر روي اين عمليات تحقيق كرده بودند كه در شبانه بدون آنكه نيروهاي بعثي عراق متوجه شوند از اروندرود خروشان عبور كردند. آنقدر به آنها نزديك شده بودند كه به راحتي ميتوانستند از زير پايشان به آنها شليك كنند. در چنين شرايطي «عدنان خيرالله» وزير دفاع عراق كه افسري آموزش ديده بود ميخواست اين عمليات را كم اهميت جلوه دهد تا از روحيه رزمندگانمان كاسته شود.
تفاوت رزمندگان ايراني با عراقي در اين بود كه ما معتقد بوديم براي هدف مقدسي از اسلام و كشورمان دفاع ميكنيم و در اين جنگ و دفاع چه بكشيم و يا كشته شويم پيروز خواهيم بود. داشتن چنين عقيدهاي پيروزي ما را در هشت سال جنگ نابرابر و نامتوازن بيمه و تضمين كرد به گونهاي كه در آخرين روزها «صدام» در نامهاي به آيتالله هاشمي رفسنجاني نوشت: «اي برادر من هر آنچه كه ميخواهي را قبول ميكنيم از خاك شما عقبنشيني و اسرا را آزاد خواهيم كرد.» در اصل، جنگ تحميلي ايران حكم غربالگري انسانهاي با اخلاص را داشت .
اي كاش اكنون در كشورمان رسانهها و هر يك از نهادهاي ترويج فرهنگ ايثار و شهادت فعالتر باشند و رشادتها و افتخارآفرينيهاي رزمندگان اسلام را در جامعه ترويج كنند. اگر امروز، دانشمندان، ورزشكاران و نخبگان ما در مجامع بزرگ علمي و ورزشي در سطح بينالمللي افتخارآفريني ميكنند به اعتبار هشت سال افتخارآفريني تك تك رزمندگاني است كه در جبهه حضور يافتند و در مقابل توپ و تانك ايستادند تا امنيت و پيشرفت حاصل شود.
هيچ يك از اسرا از اينكه در جنگ حضور يافتند و اسير شدند احساس ندامت نكردند و همواره احساس غرور و عزت داشتند چرا كه ابرقدرتها همراه عراق بودند. قطعا اگر صدام حمايت ابرقدرتها را به همراه نداشت هيچگاه فكر حمله به ايران را نميكرد. سكوت مرگبار بر جبهههاي عراق
هنگامي كه به مناطق جنگي ميرويم ميبينيم كه در اين سوي مرز در خاك ايران چه نشاط و جنب و جوشي برقرار است اما در خاك عراق هيچ خبري نيست. چندي قبل و در بازديد يك گروه خارجي از مناطق عملياتي جنوب وقتي دلاورمرديها و رشادتهاي رزمندگان را روايت ميكردم يكي از جوانان كه اصالتا آفريقايي بود اما فرانسوي صحبت ميكرد از من خواست كه از تجربهها و دستاوردهاي جنگ تحميلي بيشتر صحبت كنم و حتي از ما خواست كه اين مطالب را با حضور در كشورش باز گو كنيم.
در آخرين سالهاي اسارت روي خاك و يا كارتن گوشت به اسيران زبان فرانسه آموزش ميدادم. صليب سرخ نيز بستههاي فرهنگياش را از قبيل كتاب ارسال ميكرد. روزهاي اسارت را پشت سر گذاشتيم تا اينكه سال 1368 و روز موعود فرا رسيد. منظورم از روز موعود زيارت كربلاي معلا و حضور در حرم حضرت ابوالفضل(ع) است. هنگامي كه در حرم حضرت ابوالفضل (ع) وارد شديم از ابتداي اتوبوس به دليل حرمتي كه براي اين مكان مقدس قائل بوديم سينهخيز خود را به آنجا رسانديم. در آنجا بود كه اسرا شعار ميدادند. «ابوالفضل علمدار خميني را نگهدار» عراقيها بسيار متعجب شده بودند.
هدف بعثيها از بردن اسرا به زيارت، تبليغ بود اما بچهها شرط كرده بودند كه هيچ موضوع تبليغاتياي نبايد در اين زيارتها منعكس شود.
شايد خيليها بر اثر تبليغات و اطلاعرساني غلط احساس كنند كه اسراي ايراني در دوران اسارتشان انسانهاي ضعيفي بودهاند كه تنها كارشان كتك خوردن و تحمل گرسنگي بوده است اما اينگونه نيست. من خودم در طول اسارت حدود 1400 شاگرد داشتم كه به آنها زبان خارجي ميآموختم. خيلي از اسرا فرصت را غنيمت شمردند و در آن جا مطالعه كردند و پس از آزاديشان در دانشگاههاي معتبر پذيرفته شدند و افتخارآفرينيها كردند.
تنها يك نفر از آن اسرا به نام «سيدحسن صالحي» است و زماني كه اسير شد نوجواني 14 ساله بود. او به خاطر اينكه به امام خميني اهانت نكرد از سوي عراقيها 110 ضربه شلاق خورد اما امروزه يكي از چيره دستترين متخصصان جراحي قلب است.
اگر تنها يك دهم از فرهنگ جبهه و يك دهم از فرهنگ اسارت را به طور اخص در جامعه ترويج كرده و در دستور كار خود قرار دهيم بسياري از مشكلات اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي كشورمان برطرف خواهد شد. اكنون رسانهها، مسئولان و تمامي نهادها در مقابل آزادگان، ايثارگران و خانواده شهدا مسئول هستند و بايد به آنها پاسخگوي آنها باشند. با پايان يافتن جنگ آيا نهادي آمده است كه به طور خاص مشكلات ما را بررسي كند.؟ ما آزادگان و بازماندگان جنگ تحميلي ميخواهيم صحبت كنيم و تجربههايمان را بگوييم.