سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ - 19 Mar 2024
 
۳
۳

آزاده ای که با یک خبر درگذشت؟!+عکس

پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸ ساعت ۱۸:۴۱
کد مطلب: 698138
همسر شهید «محمدحسینی» گفت: آقا رضا چون در کودکی پدرش به رحمت خداوند رفته بود، حاج آقا «ابوترابی» را مانند پدر خود می‌دانست؛ لذا زمانی که وی با پدرش در جاده مشهد در یک تصادف، جان به جان آفرین تسلیم کردند؛ رضا دچار عارضه ایست قلبی و به بیمارستان منتقل شد.
به گزارش جهان نيوز، رزمندگان، جانبازان و آزادگان از مهم‌ترین سرمایه‌های مادی و معنوی انقلاب اسلامی محسوب می‌شوند؛ چرا که آن‌ها آگاهی بیشتری نسبت به حوادث انقلاب اسلامی و توطئه‌های دشمنان این مرز و بوم دارند.
 
یکی از راه‌های شناخت انقلاب اسلامی و اهداف والای آن، مطالعه زندگی‌نامه، سبک زندگی و حماسه‌آفرینی‌های شهدا، رزمندگان، جانبازان و آزادگان است؛ آزادگان حتی حاضر شدند که شکنجه را به جان بخرند، اما به رهبر خود توهین نکنند.

آزاده و جانباز شهید «رضا محمدحسینی» جزو آن دسته از مرد‌هایی بود که وقتی شکنجه‌گر بعثی به او گفت که «به رهبرت توهین کن»؛ مقابل آن فرد که یک سر و گردن از خودش بلندتر بود، ایستاد و پاسخ داد «مگر تو به رهبرت اهانت می‌کنی که من این کار را بکنم» و به دنبال این حرف، خیلی کتک خورد.

همچنین وقتی حجت‌الاسلام «ابوترابی» اعلامیه‌ای علیه «صدام» نوشت که توسط اسرای بازداشتگاه منتشر و با هجوم نظامیان بعثی روبه‌رو شد، آقا رضا، یاران و همرزمان را به سکوت جهت پنهان کردن هویت ایشان دعوت کرد و خود مسئولیت این امر را به عهده گرفت؛ لذا بازداشت و پس از تحمل شکنجه‌های مختلف، به اداره استخبارات بغداد منتقل شد. وی در دادگاه مورد محاکمه قرار گرفت و به 17 سال زندان محکوم شد؛ با این اوصاف پس از بازگشت آزادگان به وطن، آقا رضا به زندان عراق منتقل شده و به عنوان زندانی سیاسی در حبس به سر برد.

به بهانه بیست و نهمین سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی، خبرنگار دفاع‌پرس به گفت‌وگو با «زهرا بیدکی‌نژاد» همسر این شهید والامقام نشسته است،


امام حسین (ع) هم‌خون شما نیست، عزاداری نکنید!

اسرا هر سال در ماه محرم، ایام عاشورا و تاسوعا به خواندن زیارت عاشورا می‌پرداختند که مخالف قانون حزب بعث بود؛ به همین دلیل وقتی سربازان بعثی متوجه می‌شدند که عاشقان حضرت اباعبدلله الحسین (ع) در حال خواندن زیارت عاشورا هستند، به داخل آسایشگاه می‌آمدند و آن‌ها برخورد می‌کردند و می‌گفتند که «امام حسین (ع) هم‌خون ما بوده است؛ شما چرا عزاداری می کنید؟».

*مردانگی و 17 سال حبس

آقا رضا در طول سال‌های اسارت مقاوم و محکم بود و در مقابل شکنجه‌های فراوان هرگز لب به اعتراف باز نمی‌کرد؛ در همین راستا پس از صدور قطعنامه 598، حجت‌الاسلام «ابوترابی» اعلامیه‌ای علیه «صدام» نوشت که توسط اسرای بازداشتگاه منتشر و با هجوم نظامیان بعثی روبه‌رو شد؛ اما آقا رضا، یاران و همرزمان را به سکوت جهت پنهان کردن هویت ایشان دعوت کرد و خود مسئولیت این امر را به عهده گرفت؛ لذا بازداشت و پس از تحمل شکنجه‌های مختلف، به اداره استخبارات بغداد منتقل شد. وی در دادگاه مورد محاکمه قرار گرفت و به 17 سال زندان محکوم شد؛ با این اوصاف پس از بازگشت آزادگان به وطن، آقا رضا به زندان عراق منتقل شده و به عنوان زندانی سیاسی در حبس به سر برد.

*وعده آزادی

آقا رضا تعریف می‌کرد که در دوران اسارت مادر بزرگم را در خواب دیدم که یک چادر مشکی به من داد و گفت: «مادر این را بکش به سرت و بعد هم بده به همسرت»

وی در ادامه صحبتش گفت: «من حتی فکرش را نمی‌کردم که آزاد بشوم، چه برسد به این‌که بخواهم زن بگیرم و این چادر را به او بدهم» با وجود این خواب، فهمیدم که آزادیم نزدیک است.


 
پس از اقدامات مؤثر هیأت سیاسی کشور به مسئولیت «علی‌اکبر ولایتی»، آقا رضا پس از تحمل 112 ماه و 27 روز اسارت در تاریخ 69/08/30 آزاد و به همراه چند تن از اسرا، با تنی رنجور اما سرافراز به وطن بازگشت؛ این در حالی بود که مسئولین در قبال آزادی 150 نفر از اسرای ایرانی، آزادی 300 نفر از اسرای عراقی را به عهده گرفته بودند.
آقا رضا در یکی از نامه‌هایی که در طول دوران اسارت برای ما نوشته بود؛ تأکید کرده بود که «وقتی از این‌جا بیرون آمدم، می‌خواهم به فلسطین بروم و با اسرائیل مبارزه کنم»؛ اما زمانی که آزاد شد و به وطن بازگشت؛ مادرش گفت که شما حق خودت را ادا کردی و دیگر کافی است.

*با جان و دل پذیرفتم که در جاده زندگی همسفرش شوم

خواهر آقا رضا، همسایه مادرم بود؛ بدین وسیله اسباب آشنایی ما فراهم شد و وی با خانواده خود به منزل ما آمد. در گفت‌وگویی که جهت آشنایی از راه و روش یکدیگر در مسیر زندگی داشتیم، گفت که 10 سال در اسارت بودم و جانبازم؛ به خاطر وطنم به جبهه رفتم و به همه دستورات اسلام مقیدم؛ قبول می‌کنید با من زندگی کنید؟ من هم با جان و دل پذیرفتم که در جاده زندگی همسفرش شوم.

از دیدارمان یک هفته نمی‌گذشت که در سال 1377، حجت‌الاسلام ابوترابی ما را به عقد یکدیگر درآورد و ازدواج ما در سال 1379 صورت گرفت، چون لازم بود برای تشکیل زندگی سرمایه‌ای فراهم کنیم، ضمن اینکه آقا رضا مخارج خانواده پدری خود را نیز به عهده داشت.

*حاج آقا ابوترابی را مانند پدرش می‌دانست

یکی از خاطرات خوش همسرم در دوران اسارت، آشنایی با حجت‌الاسلام «ابوترابی» بود؛ مرد آزاده و وارسته‌ای که از همان ابتدای ورود به بازداشتگاه، به دلیل حسن نزدیکی که به اسرا داشت، به عنوان محرم و مرهم دل‌های سوخته آن‌ها شناخته می‌شد.


 
آقا رضا چون در کودکی پدرش به رحمت خداوند رفته بود، حاج آقا «ابوترابی» را مانند پدر خود می‌دانست؛ لذا زمانی که وی با پدرش در جاده مشهد در یک تصادف جان، به جان آفرین تسلیم کردند؛ آقا رضا دچار عارضه ایست قلبی و به بیمارستان منتقل شد.

هنوز زیر یک سقف نرفته بودیم؛ چون خیلی دوستش داشتم هر روز از طریق تلفن حالش را می‌پرسیدم؛ لذا طبق روال، روز بعد از حادثه هم به منزلشان زنگ زدم، مادرش گوشی را برداشت و ماجرا را برایم تعریف کرد و ادامه داد که خطر رفع شده است و به منزل آوردیمش؛ آن‌جا بود که به عیادتش رفتم.

*عوارض شکنجه و اسارت

آقا رضا از جانبازان اعصاب و روان محسوب می‌شد و درصد جانبازی‌اش تا قبل از شهادت، 45 درصد بود؛ زمانی که می‌خواستیم به بیرون از خانه برویم، کفش‌های مان را جفت کرده و جلوی پای‌مان می‌گذاشت. خانه‌ای 90 متری داشتیم؛ من و آقا رضا و فرزندم همیشه یک جا می‌نشستیم؛ پسرمان هر کجا که پدرش می‌خواست برود، به دنبالش می‌دوید.

با توجه به آسیب‌هایی که در دوران اسارت متحمل شده بود؛ با باتوم به سرش ضربه زدند، از پا آویزانش کردند، آمپولی به ایشان تزریق می‌شد که تا ساعت‌ها بیهوش، درگوشه‌ای می‌افتاد و...، گاهی اوقات که به لحاظ سیستم عصبی به هم می‌ریخت؛ به من می‌گفت که لامپ مهتابی را خاموش کن. در زمان‌هایی که بیشتر تحت فشار عصبی قرار می‌گرفت، می‌گفت که بچه را بغل کن و برو در یک اتاق دیگر و بنشین یا این‌که خودش به یکی از اتاق‌ها می‌رفت و در را روی خودش می‌بست.

به دلیل نارسایی قلبی، سر درد و درد معده، همیشه در خانه، شب تا صبح بیدار بود و نمی‌توانست بخوابد؛ در طی روز نیز که یک چُرت کوچک می‌زد به علت آن‌که تمام تنش پرش داشت، بیدار می‌شد. با وجود شرایطی که در زندگی‌مان حاکم بود، آقا رضا نمی‌توانست به سر کار برود و از طریق حقوق بازنشستگی ارتش که فراهم شدنش پیگیری‌های حاج آقا «ابوترابی» را به همراه داشت، نیازهای زندگی‌مان تأمین می‌شد.

آقا رضا تعریف می‌کرد که در دوران اسارت ظرف‌هایی تحت عنوان یَقلَوی موجود بود؛ برنج شفته را داخل این ظرف گذاشته و صاف می‌کردند؛ من و تعدادی دیگر از بچه‌ها آن برنج‌ها را خط کشی کرده و باید بین 12 الی 24 نفر تقسیم می‌کردیم.

به ما پوست بادمجان می‌دادند و می‌گفتند با آن خورشت درست کنید. این اتفاق‌ها همه بعد از صدور قطعنامه598 رخ داده بود.
 
منبع : دفاع پرس
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *


Iran, Islamic Republic of
این که چیزی نیست فکر نکنم اقا رضا به اندازه .... برای انقلاب و اسلام زحمت کشیده باشند !!!!!
Iran, Islamic Republic of
. تو خودت یه سر سوزن هم نمی تونی از این شکنجه ها رو تحمل کنی حالا حرف می زنی!!!
Iran, Islamic Republic of
...