چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 15 May 2024
 
۰

رویای یک افسر عراقی برای فتح تهران!

چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۲ ساعت ۱۱:۵۶
کد مطلب: 329461
مترجم دوباره زبان بازکرد: «او می گوید تو پاسداری.» «بگوید. من حرف حق می زنم. شما به ما می گویید مجوس، آن وقت فساد و نکبت زندگی تان را پرکرده. شما حتی چهارچوب انسان بودن را هم گم کرده اید. مگر در اسلام با اسیر این طوری رفتار می کنند؟ شش هفت ساعت است چشم هام را بسته اید و سؤال پیچم کرده اید. تازه ادعای مسلمانی هم می کنید؟!»
به گزارش جهان به نقل از سایت جامع آزادگان؛ خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید گوشه ای است از خاطرات خلبان آزاده هوشنگ شروین که می‌گوید:

دو، سه روز در اتاق چرخیدم. از سوراخ کلید و زیر در بیرون را نگاه کردم. سرباز تفنگ به دستی رادیوی جیبی اش را گرفته بود بیخ گوش اش و نگهبانی می داد. قد راست کردم. در و دیوار سلول را برانداز کردم. یک میخ داخل دیوار بود، بالای در. نمی دانستم به چه درد می خورد، ولی به هر زحمتی بود درش آوردم. گذاشتمش تو جیبم. صدای پا شنیدم. نزدیک می شد. نشستم کنار دیوار و تکیه دادم. دریچۀ کوچک روی در قیژی صدا داد و باز شد. نگهبان ناهار آورده بود. بلند شدم و هرجور بود بهش فهماندم می خواهم بروم دستشویی. در را باز کرد و مرا برد. وقتی وضو می گرفتم، چشمم به دیوارها بود. اسم کمکم را پیدا کردم. میخ را در آوردم و اسم و تاریخ اسارتم را نوشتم زیر اسم کمکم. بعد رفتم بیرون. نگهبان دست بسته فرستادم تو اتاق.

ناهار خوردم. میخ را در آوردم و شروع کردم به ور رفتن با قفل دستبند. خیلی طول کشید تا قلقش دستم آمد. با دو سه تا ریزه کاری و چپ و راست کردن میخ قفل دستبند را باز کردم. نماز را خواندم و ناهار خوردم. بعد از ناهار با این که دلم نمی آمد دستم را ببندم، بستم و دراز کشیدم. چشم هام گرم نشده بود که نگهبان در چهارچوب سبز شد. باید می رفتیم پیش سرگرد دیروزی.

پشت در اتاقش ایستادیم. نگهبان دو تقه ی کوچک زد به در و وارد شدیم. سرگرد روی صندلی پشت میزش وا رفته بود. چشم های گرد شده اش را دوخته بود به نقشۀ روی دیوار. وقتی نقشه دلش را زد، به نگهبان گفت پشت در منتظر باشد. نگهبان رفت بیرون و پشت سرش در را بست. من همان جور صاف ایستاده بودم. سرگرد زل زده بود و براندازم می کرد. بعد کف دستش سرفه کرد. با اشارۀ دست صندلی روبروی میزش را نشانم داد. نشستم روبروش. بی مقدمه پرسید: «به نظر تو کسانی که جای شاه آمده اند می توانند مملکت داری کنند؟»

«مطمئن باش آنهایی که شاه و بقیۀ بی غیرت ها را از ایران انداختند بیرون، پای سر و سامان دادن به مملکت هم ایستاده اند.»

«پس برای چی مردم تان از حکومت راضی نیستند؟»

«کی گفته راضی نیستند؟ ما خودمان انقلاب کردیم و شاه را نخواستیم.»

با من و من گفت: «فکر می کنی تا کی این وضع دوام بیاورد؟»

«تا وقتی حضرت مهدی (عج) ظهور کند.»

لب قیطانی اش را به دندان گرفت و گفت: «چرا به ما حمله کردید؟»

«ما به شما حمله کردیم؟ کی به پایگاه های ما حمله کرد؟ کی آمد تو خاک ما؟ مگر رییس جمهور شما نبود که قرارداد الجزایر را پاره کرد؟ مگر شما الان تو خاک ما نیستید؟ ما تازه انقلاب کرده بودیم و می خواستیم مملکت مان را بسازیم. شما به ما حمله کردید.»

دوید وسط حرفم و گفت: «شما به اعتراض های ما محل نگذاشتید. حتی راه های هوایی را بستید. پس شما ها جنگ را شروع کردید، نه ما.»

درست و حسابی افتاده بود به هذیان گفتن. برای این که حرفم را گفته باشم گفتم: «شما یک طرفه می روید به قاضی، اما هر کس یک سر سوزن وجدان داشته باشد و کلاهش را پیش خودش قاضی کند، قبول دارد که شما به کشور ما تجاوز کردید.»
گردنش را دو، سه بار تکان داد. بدجوری که انگار یقۀ پیراهن اذیتش می کند.

«من حرف روز اول را می زنم. حاضری تو رادیو صحبت کنی؟»

«نه.»

با لحن دلسوزی گفت: «من می توانم با زور مجبورت کنم، ولی دلم می خواهد خودت مثل بچۀ آدم بروی حرف بزنی. سودش را هم خودت می بینی. خانواده ات از نگرانی در می آیند. زن و بچۀ من که هر روز مرا می بینند.»

«اصلا دلم نمی خواهد خانواده ام از وضعم باخبر شوند. دوست ندارم تو رادیوتان حرف بزنم.»

همین طور که نگاهم می کرد، دستش را سر داد روی میز و زنگ را پیدا کرد. انگشتش را فشار داد روی دکمۀ صدفی زنگ. نگهبان پشت در آمد تو.

گفتم: «بالاخره دکتر برام می آورید یا نه؟»

دهان بسته خندید و هوا را از دماغ داد بیرون: «با این همکاریت چهار پنج دکتر می فرستم برات.»

«آوردن دکتر وظیفۀ شما و حق من است.»

داد کشید: «برو بیرون!»

مطمئن بودم اگر نگهبان کمی دیگر پا لنگ می کرد و می ایستاد، یا زیر سیگاری می خورد تو سرش یا بد و بیراه می شنید. دستپاچه چشمم را بست. احترام گذاشت و رفتیم بیرون. سوار اتومبیلی شدیم و حرکت کردیم. حدود ده دقیقه بعد ماشین ترمز کرد. پیاده شدیم. رفتیم تو ساختمانی. چند قدم رفتیم جلو. نگهبان دست گذاشت روی شانه ام و نگه ام داشت. چرخاندم و فشارم داد پایین. می خواست بنشینم. نشستم روی زانو. ولم کرد و رفت. تق توق ماشین تحریر و صدای پاهایی را می شنیدم. به بهانه ی خاراندن دماغ و صورتم چشم بند را کمی دادم بالا. بهتر شد. حالا می توانستم زیر چشمی دور و برم را ببینم. جلوتر چند نفر نشسته بودند پشت ماشین های تحریر و کار می کردند. ما در راهرو بودیم. عده ای چشم بسته در یک ردیف چمبک زده بودند رو به دیوار. حدس زدم دارند ازش بازجویی می کنند.

نگهبان مرا دید و فهمید از زیر چشم بند دارم نگاهش می کنم. با داد و فریاد آمد سراغم و افتاد به جانم. یکی دو تا لگد خورد به دنده ام و به درد کهنه اش جان داد. نفسم بند آمد. حاضر بودم مشت و لگد هاش به پا و صورتم بخورد، ولی به دنده هام کاری نداشته باشد. از درد به خودم می پیچیدم. چشم بند را سفت کرد و گرۀ درشتی انداخت پشتش. بعد آرام گرفت و رفت سرجاش نشست. دیگر چیزی نمی دیدم.

شش ساعتی می شد چشم هام بسته بود. کلافه بودم. بالاخره نگهبانی آمد و دست انداخت زیر بغلم. بلند شدم. هلم داد جلو و راهم انداخت. برای این که به دور بری هام رسانده باشم من هم اینجام، بلند گفتم: «چه کار می کنی؟ من سرگرد شیروینم. چرا هلم می دهی؟»

نگهبان زیر لب چیزهایی گفت و سقلمه ای زد تو کمرم. شک نداشتم آنهایی که تو راهرو بودند صدام را شنیده اند.

بالاخره وارد اتاقی شدیم. نگهبان به عربی چیزهایی گفت و رفت بیرون. صدای در را شنیدم که بسته شد. دو نفر تو اتاق به عربی حرف می زدند. ساکت شدند. کسی که فارسی بلد بود گفت: «بیا جلو!»

من چشم بسته با احتیاط رفتم جلو. باز با هم عربی حرف زدند. صدای اولی با مکث کوتاهی پرسید:« اسمت چیه؟»

«هوشنگ شیروین.»

«شغل؟»

«خلبان.»

«درجه؟»

«سرگرد.»

«تا حالا چند بار به عراق حمله کرده ای؟»

«یکبار.»

تشر زد: «دروغ می گویی. تو بیشتر از پانزده بار به عراق حمله کرده ای.»

«من می گویم یک بار. می خواهید باور کنید می خواهید نکنید.»

«دفعه های قبل کجاها را زده ای؟»

«من فقط یکبار حمله کرده ام.»

«ولی مدرک های ما نشان می دهند تو بیشتر از پانزده بار تو عملیات بوده ای.»

«سندهای شما به درد خودتان می خورد.»

باز شروع کردن به عربی حرف زدن. کسی که ترجمه می کرد پرسید:

«قبلا به عراق مسافرت کرده ای؟»

«نه.»

«اینجا فامیل نداری؟»

«نه.»

«ناراحتی نداری؟»

«چرا. کمرم درد می کند.»

«برات دکتر می آوریم.»

«اگرمی شود، چشم هام را باز کنید.»

«نمی شود.»

باز با هم صحبت کردند و سؤال ها دنباله دار شد: «از حکومت ایران راضی هستی؟»

«چرا نباشم؟»

«از اینکه شاه رفته، ناراحت نیستی؟»

«اگر مرد ماندن بود، در نمی رفت.»

«شما از انقلاب چی گیرتان آمده است؟»

« آزادی. استقلال.»

«ماخبر داریم بیشتر ایرانی ها از حکومت شان راضی نیستند.»

«آنهایی که منافع شان را از دست داده اند، نباید هم راضی باشند.»

با مکثی کوتاه گفت: «تو پاسداری؟»

«نه. من جمعی نیروی هوایی ام.»

«پس چرا این قدر از انقلاب و خمینی دفاع می کنی؟»

« او رهبر ماست. رهبر ملی و مذهبی ما.»

«ما که مسلمانیم. چرا به ما حمله کردید؟»

«ماحمله نکردیم. این شما هستید که آرزوی کشورگشایی دارید.»

«شما می خواستید اسلام را به کشور ما بشناسانید؟»

خندۀ جویده ای کرد و پی حرفش را گرفت: «اسلام مال ماست. شما مجوس و آتش پرست هستید.»

«بله اسلام حرفی مال شماست. ما هم قبول داریم و نشانه های آن وجود کاباره های آنچنانی است که در سطح جهانی مشهورند، ولی در عمل چه کارتان اسلامی است؟ کدام یک از قوانین اسلام را رعایت می کنید؟»

«با همۀ این حرف ها ما الان نزدیک تهرانیم. امروز و فردا تهران را می گیریم و حکومت ایران سقوط می کند.»

«مردم ما نشان داده اند هیچ وقت زیر بار زور نمی روند. هیچ کشور متجاوزی هم نتوانسته روبروشان دوام بیاورد. بالاخره خاک ایران شده گورستان شان.»

از این که قیافه اش را نمی دیدم زجر می کشیدم. مترجم دست از سرم برداشت و حرف هام را برای همکارش ترجمه کرد. عرب زبان چیزهایی را بلغور می کرد. فقط کلمۀ "حرس الخمینی" را میان آن کلمه ها تشخیص دادم.

مترجم دوباره زبان بازکرد: «او می گوید تو پاسداری.»

«بگوید. من حرف حق می زنم. شما به ما می گویید مجوس، آن وقت فساد و نکبت زندگی تان را پرکرده. شما حتی چهارچوب انسان بودن را هم گم کرده اید. مگر در اسلام با اسیر این طوری رفتار می کنند؟ شش هفت ساعت است چشم هام را بسته اید و سؤال پیچم کرده اید. تازه ادعای مسلمانی هم می کنید؟!»

صداش را برد بالا: «یادت نرود که تو دست ما اسیری. ما می توانیم تو را به خاطر حرف هایت سر به نیست کنیم.»

« شک ندارم مثل آب خوردن از این کارها کرده اید و می کنید.»

سیلی سنگینی روی صورت و چانه ام کوبیده شد. خودم را جمع و جور نکرده بودم که ریختند سرم. نمی دانستم از کی و از کجا دارم می خورم. اگر چشم هام باز بود، این قدر درد نمی کشیدم. چون جایی را نمی دیدم، درد ضربه ها ده برابر اذیتم می کرد. نفسم

را حبس کرده بودم.

داشتم از حال می رفتم که از زدنم خسته شدند. در را باز کردند. از جیر جیر زیر لولاش فهمیدم. حرف ها را شبیه وزوز مگس می شنیدم. دوست را داشتم کاریم نداشته باشند و بگذارند روی زمین بمانم. دستی رفت زیر بغلم و بلندم کرد.

راوی: خلبان آزاده هوشنگ شروین
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *