چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 1 May 2024
 
۰

جشن تولد باشکوه با کیک نمکی!

دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۲ ساعت ۱۷:۱۴
کد مطلب: 330449
او گفت که امروز روز تولد بچه ام هست و قرار است شش ساله شود. وقتی ما ناراحتی او را دیدیم تصمیم گرفتیم اسرای همه ی آسایشگاه ها را جمع کنیم و برای بچه ی او تولد بگیریم. این موضوع را بین اسرا اعلام کردیم. یک نمایش کمدی آماده کرده بودیم. به فکر تهیه کیک بودیم اما هیچ امکاناتی برای تهیه کیک نداشتیم. آنجا در ۲۴ ساعت برای هر یک از ما دو عدد نان می دادند که معمولا خوب پخت نمی شدند و داخلشان همیشه خمیر بود و ما آن خمیر ها را کنار گذاشته و بقیه نان را می خوردیم.
به گزارش جهان به نقل از سایت جامع آزادگان؛ سید ابراهیم از همان رزمندگان دلاوری است که در زمانی که تنها ۱۸ سال سن داشت به اسارت نیروهای بعثی در آمد. و ۸ سال و ۸ ماه در اسارت دسمن ماند تا اینکه با اولین گروه از اسرا ایرانی در تاریخ ۲۶ مرداد ۶۹ به وطن بازگشت.

هر رزمنده ای که روزگاری را در جبهه های جنوب یا غرب گذرانده، سرشار از خاطرات نابی است که امروز برای نسل های شسوم و چهارم انقلاب طراوت و تازگی منحصر به خودش را دارد.

در میان رزمندگان و دلاوران، اسرا و آزادگان نه تنها سرشار از خاطران ناب صحنه ی نبرد و خط مقدم هستند، بلکه به علت حضور در اردوگاه های ویژه اسرا به مدت چند سال خاطراتی گفتنی بیشتری دارند.

سید ابراهیم فاطمی علوی یکی از همان رزمندگان است که نه تنها در خط مقدم حضوری فعال و موثر داشته بلکه سالهای زیادی را در اردوگاه های عراقی گذرانده است و جزو اولین گروهی از اسرا بوده که در ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ به میهن عزیز اسلامی بازگشت.

* از روزهای قبل از انقلاب و جنگ بگویید.

دوران نوجوانی من مصادف با انقلاب بود و متناسب با سن و شرایط خود در انقلاب فعالیت داشتم. وقتی که سپاه تشکیل یافت با دید شغل و کسب درآمد وارد سپاه نشدیم بلکه هدفمان کمک و خدمت به انقلاب بود. خوب به یاد دارم هنگامی که بعد از گذراندن دوره ی آموزش به صورت رسمی پاسدار شدیم و حقوق اولین ماهم را دادند تعجب کردم که حقوق برای چیست! حتی فکر می کردم باید جهت خدمت به انقلاب باید از جیب خود نیز خرج کنیم. چند روز پس از ورود من به سپاه در سال ۱۳۵۹ قائله ی کردستان شروع شد. البته قبل از آن نیز سپاه با برخی عوامل متفرقه ضدانقلاب بخصوص داخل تبریز درگیر بود.

* اولین اعزامتان به کدام منطقه بود؟

به عنوان اولین گروه از نیروهای آذربایجان برای مقابله با کومله ها به شاهیندژ رفتم. آن زمان منطقه بوکان در دست ضدانقلاب بود. پس از شروع جنگ تحمیلی نیز افتخار می کنم که جزء اولین نیروهای اعزامی به جبهه حق بودم. اعزام من به اهواز مصادف با حمله ی عراق به بستان بود. البته قبل از بستان در منطقه فارسیاب درگیری هایی با دشمن وجود داشت.

جبهه کردستان شاهین دژ

آن دوران زمانی بود که فرماندهی کل قوا از طرف امام (ره) به بنی صدر به عنوان رئیس جمهور محول شده بود و او در حق انقلاب و نیروهای رزمنده خیانت های زیادی انجام می داد. عقیده ی بنی صدر بر این بود که به دشمن زمین بدهیم و زمان بگیریم. اما به روشنی معلوم بود که این یک استراژی غلط و خیانت بود. ما وقتی به فارسیاب رسیدیم عراقی ها در نقطه ی بسیار نزدیک به نیروهای ما قرار داشتند و به راحتی ما رفت و آمد آن ها را می دیدیم اما می گفتند دستورالعمل این است که ما با عراقی ها درگیر نشویم.

فرمانده ما شهید مرتضی یاغچیان بود. شهید یاغچیان دستور را نپذیرفت و گفت که ما با عراقی ها درگیر خواهیم شد. با عراقی ها درگیر شده و ضربه سنگینی به آن ها وارد کردیم. چند روز بعد ما را به بستان اعزام کردند. دو کیلومتر مانده به بستان دشمن از تپه های الله اکبر به جاده دید داشت و ما را با خمپاره و گلوله تانک به آتش بستند. ما سریع اسلحه مان را برداشته و خود را از ماشین به بیرون پرت کردیم و دیگر فرصت برای برداشتن وسایل شخصی خود از اتوبوس نداشتیم. وقتی آخرین نفر از اتوبوس پیاده شد، خمپاره ای به اتوبوس خورد و آتش گرفت. ما بقیه راه را تا بستان پیاده آمدیم و وقتی به شهر بستان رسیدیم، دوباره با آتش دشمن روبرو شدیم.

اولین شهید نیروهای اعزامی به جنوب

اولین شهید سپاه استان ما شهید علی رضا باروقی بود که چند نارنجک در کمر خود داشت و در دروازه شهر بستان اولین ترکش به نارنجک او خورد و منفجر شد و ایشان به شهادت رسیدند. ما حدود ۱۰ روز در بستان مستقر شدیم که در این مدت درگیری های پراکنده ای با دشمن اتفاق می افتاد تا اینکه عراق تصمیم به تصرف بستان گرفت.

یکی از آن شب ها متوجه شدیم که عراقی ها چند کیلومتر پایین تر از ما روی آب پل زده و از آب رد شده اند و شهر را نیز محاصره کرده اند. با وجود تعداد نیروی کم که شاید به ۳۰۰ نفر هم نمی رسید، ما توانستیم در مقابل چهار لشکر مکانیزه ایستاده و آن ها را مجبور به عقب نشینی کنیم. تلفات آن ها خیلی بیشتر از ما بود. آن ها تا کنار پلی که خودشان ایجاد کرده بودند عقب نشستند. آن ها چند نفر از نیروهای ما را اسیر کرده و دستانشان را از پشت بسته بودند و سپس از پشت آن ها را به رگبار بسته و به شهادت رسانده بودند که ما بعد از درگیری جنازه آن ها را پیدا کردیم. جنازه مفقودین آن عملیات نیز بعد از جنگ پیدا شد.

جبهه شاهین دژ _ کردستان

همچنان دستور بنی صدر این بود که از شهر ها عقب نشینی کنید؟

پس چند روز از این ماجرا عراق باز از همان قسمت به ما حمله کرد. ما هم به سلاح های سنگین مسلح نبودیم. به ما خبر دادند که از اهواز دستور رسیده است، تا هویزه عقب بنشینید که فردا به همراه ارتش عملیاتی را انجام دهیم. وقتی این دستور به گوش ما رسید بحثی میان نیروها درگرفت و عده ای می گفتند این یک خیانت است و برخی دیگر بر این عقیده بودند که باید از فرمانده اطاعت کنیم. یکی از دانشجویان که از بصیرت بالایی برخوردار بود گفت درست است که تعداد نیروهای ما کم است و احتمال شهید شدن نیروها زیاد است اما شهید شدن ما در این موقعیت درسی برای رزمندگان آینده می شود و آن ها می فهمند که با اتکا به نیروی ایمان می توان جلوی تعداد کثیری از دشمن ایستاد و مقاومت کرد.

ارمغان سوء تدبیرهای بنی صدر خائن

بالاخره ما تا هویزه عقب نشستیم و عراقی ها به طور کامل بر بستان مسلط شدند. یک سال پس از آن در عملیات بیت المقدس با دادن چندین شهید دوباره بستان را آزاد کردیم. البته در مقطعی که بستان در تصرف عراق بود عملیات های ایزایی و پراکنده هم انجام می دادیم و بچه ها در تاریکی به سمت دشمن رفته و چند تانک را منهدم کرده و برمی گشتند.

تا اینکه عراقی ها در عملیاتی گسترده تصمیم به تصرف سوسنگرد گرفتند. ما در جاده سوسنگرد بستان مستقر بودیم در حالی که عراقی ها از طرف حمیدیه آمده و جاده سوسنگرد- اهواز را تصرف کرده بودند. به ما دستور دادند که از هویزه خارج شده و به سوسنگرد برویم تا از آن جا دفاع کنیم. دو روز قبل از تاسوعا عراقی ها به سوسنگرد حمله کرده و آن جا را از دست ما خارج کردند و ما نیز داخل شهر در محاصره بودیم. ولی در آن مرحله سوسنگرد فقط ۲۴ ساعت در تصرف عراقی ها ماند و ما توانستیم سوسنگرد را به همراهی نیروهای شهید چمران و ارتش آزاد کنیم. البته گفتنی است که سوسنگرد بارها توسط دشمن تصرف و سپس به دست نیروهای اسلام آزاد گشته است.

پس از آن عملیات من به شهر خود(تبریز) برگشتم و پس از مدتی به جبهه گیلان غرب اعزام شدم و در این منطقه اسیر شدم.

* چطور شد که اسیر شدید؟

عملیات مطلع الفجر در سال ۱۳۶۹ در چند محور انجام شد و اولین عملیاتی بود که در آن سپاه و ارتش باهم ادغام شده بودند. در محور ما که در گیلان غرب بود درصدد آزاد سازی تپه های چغالوند و اطراف آن بودیم. عراقی ها از این تپه ها به شهر گیلان غرب مسلط بودند. منطقه جنوب متفاوت از منطقه غرب است و در جنوب وقتی یک تانک در دوردست حرکت می کرد ما از دور می توانستیم آن را ببینیم. اما منطقه غرب بسیار صعب العبور بود و گاه ما برای پیشبرد کارها به کوهنورد و یا حتی سنگنورد نیاز داشتیم. در واقع عملیات در غرب به مراتب سخت تر از جنوب بود. از طرف دیگر عراقی ها در آنجا مستقر بودند و آن طور که باید آن مناطق را شناسایی نکرده بودند.

با این حال اولین مرحله عملیات که مصادف با شهادت شهید دستغیب بود، موفقیت آمیز بود و بخشی از تپه ها را پس گرفته بودیم، اما در برخی محور ها نیز نیروهای ما شکست خوردند. در این عملیات قرار شد ۲۰ نفر از ما عملیاتی را از پشت سر عراقی ها انجام دهیم.

ما باید ۸ ساعت در آن مناطق صعب العبور، با مهمات خود، پیاده می رفتیم تا اینکه به نقطه مورد نظر برسیم. به مقر اصلی رسیده و کار خود را شروع کردیم. عده ای قبل از اینکه فرمانده دستور بدهد توپخانه را فعال کردند و عراقی ها پی به عملیات ما بردند و نتیجه قدری تغییر کرد. دشمن منور زد و در روشنایی ما را که مخفیانه قرار بود از پشت به آن ها حمله کنیم، دیدند. آن ها ما را به آتش بستند اما در مکانی قرار داشتیم که نارنجک ها به ما اصابت نکرد. در حین درگیری ها بیسیم زده و به کل نیروها دستور عقب نشینی دادند اما ما ۲۰ نفر در محاصره دشمن بودیم و چند نفر از رزمندگان مجروح شده بودند.

محاصره در میان نیروهای عراقی و دره های صعب العبور


ما مجبور شدیم در دره ای مستقر شویم تا اوضاع آرام تر شود. دوازده نفر از نیروهای دیگر که در بالای تپه قرار داشتند به ما ملحق شدند و ما ۳۰ نفر ۵ روز در محاصره بودیم. ما هیچ مواد غذایی به جز چند کنسرو و تن ماهی نداشتیم که آن ها را هم دو روز اول به زخمی ها دادیم و بقیه تشنه و گرسنه بودیم. بین نیروهای ما دو نفر عربی زبان وجود داشت که آن ها در تاریکی شب می رفتند و آب می آوردند و وقتی هم عراقی ها آن ها را می دیدند، به خاطر این که آن ها عربی زبان بودند نمی فهمیدند که ایرانی هستند.

ما دو روز اول بی سیم داشتیم؛ وقتی در بی سیم مقر خود را گزارش دادیم گفتند ما نمی توانیم به آن منطقه نیرو بفرستیم بلکه خودتان باید خود را نجات دهید. ما را راهنمایی کردند تا از محاصره خارج شویم. دشت گیلان غرب را دور زده و روز پنجم به تنگه حاجیان رسیدیم. آن جا میدان مین وجود داشت و یکی از نیروهای ما در حین باز کردن معبر بود که چند نفر از عراقی ها که در اطراف مستقر بودند ما را دیدند و تیراندازی شروع شد. در این درگیری چند نفر از ما شهید و بقیه اسیر شدیم و تنها دو نفر که توانسته بودند از میدان مین عبور کنند نجات یافتند. دستان ما را بسته و با خشم و ضرب و شتم بردند.

قصدشان این بود که ما را اعدام کنند اما وقتی گلن گدن را کشیدند، یکی از فرماندهانشان مانع شد. ما را به مقر فرماندهی بردند و بازجویی کردند و به عراق انتقال دادند. آن زمان من ۱۸ سال داشتم. ما هشت سال و هشت ماه در اسارت بعثی ها بودیم. این عملیات جزء عملیات هایی بود که در حق نیروهای اسلام خیانت کردند و به شکست منجر شد. بعدا شنیدیم که آقای خلخالی کسانی را که در این خیانت دست داشتند، دستگیر و اعدام صحرایی کرده است.

۲۰/۹/۶۰ تاریخ عملیات بود و در ۲۵/۹/۶۰ اسیر شدیم. فرماندهمان شهید خلیل فاتح نیز همراه ما بود. البته او که در روزهای محاصره و تلاش برای خارج شدن از آن، قبل از ما برای شناسایی راه می رفت، یک روز قبل از ما به همراه آقای علی علیلو اسیر شد. وقتی پس از اسارت ما را به منطقه ی مرزی منظریه بردند، دیدیم آن ها هم آن جا هستند. از منظریه ما را به بغداد و از آن جا به اردوگاه اسرا بردند.

شش ماه ما را در اردوگاه انبر نگه داشتند و در اردیبهشت ماه سال ۶۱ ما رابه تفاق حاج آقا ابوترابی به موصل یک انتقال دادند.

پس از مدتی ما را از آنجا به اردوگاه دیگری بردند و بعد از مدتی اسم این اردوگاه را عوض کردند اسمش را موصل یک گذاشتند و اردوگاه قدیمی موصل دو شد. ما را تا آخر در اردوگاه موصل یک جدید نگه داشتند.

* هر چند گفتنی ها زیاد است، کمی از روزهای اسارت برایمان بگویید.

شاید کسانی که در بطن ماجرا نبودند، چنین تصور کنند که با اسارت تکلیف و مسئولیت به پایان می رسد اما این طور نیست بلکه مسئولیت اسیر بیشتر نیز می شود و میدان مبارزه با دشمن تغییر شکل می دهد. دشمن از اولین لحظه اسارت سعی می کرد که از اسرا استفاده تبلیغاتی و اطلاعاتی بکند تا در جبهه از آن ها استفاده کند. خلیل فاتح از فرماندهانی بود که در اسارت هم احساس مسئولیت شدیدی داشت و از اول به ما گوشزد می کرد مواظب باشید و هیچ اطلاعاتی به دشمن ندهید و خود را پاسدار معرفی نکنید چرا که عراقی ها به محض این که پی به پاسدار بودن اسیری می بردند آن قدر سخت او را شکنجه می کردند که خیلی هاشان زیر شکنجه های سخت شهید می شدند.

شیوه های خاص و منحصر به فرد در انتقال اطلاعات

شهید فاتح نمی توانست با ما صحبت کند چون بعثی ها این اجازه را نمی دادند، چشمانمان را نیز بسته بودند. شهید فاتح وقتی متوجه شد که ما در نزدیکی او هستیم، به سرباز عراقی گفت می خواهم نماز بخوانم و رفت و وضو گرفت. هنگامی که نماز می خواند در رکوع و سجود به جای ذکر با ما حرف می زد و برخی مسائل را گوشزد می کرد و می گفت مواظب باشید از شما برای تبلیغات استفاده نکند و یا اطلاعات از شما نگیرند.

می خواهیم شما را رقاص و مطرب کرده و به کشورتان تحویل دهیم!

طولانی شدن اسارت و دوری از خانواده، مشکلات روحی و تغذیه ای، نبود بهداشت، کمبود استراحت، شکنجه ها و همه ی سختی های دیگر صبر عده ای را لبریز می کرد اما بیشتر اسرا علاوه بر اینکه روحیه خود را حفظ می کردند به بقیه نیز روحیه و امید می دادند. بعثی ها در تبلیغات و صحبت های خود می گفتند ایرانی ها قصد دارند اسرای ما را تبدیل به آخوند کرده و تحویل دهند ولی سعی ما هم این است که شما را تبدیل به مطرب و رقاص کرده و تحویلشان دهیم و این تنها در حد حرف نبود و واقعا سعی بر عملی کردن آن داشتند.

تونل وحشت پاداش قرائت زیارت عاشورا

به ما اجازه دعا خواندن و اجرای برنامه های معنوی و گروهی نمی دادند و به جای آن فیلم ها ترانه های مبتذل پخش می کردند تا اعتقاد ما را سست کنند. اما اسرایی علاوه بر این که خود را حفظ می کردند با اجرای برنامه هیا دعا و نماز جماعت و .. سعی می کردند مانع به دام افتادن دیگر اسرا نیز باشند. در روزهای اول عراقی ها به دلیل برگزاری یک نماز جماعت ساده اسرا را بسیار شکنجه و اذیت می کردند اما بچه ها باز مقاومت می کردند و کار خود را تکرار می کردند. یکبار همه ی اسرا را به خاطر برگزاری مراسم زیارت عاشورا، به صورت دسته جمعی شکنجه کردند. عراقی ها در دو طرف صف می کشیدند و تونل مانندی درست می کردند؛ هرکدام کابلی در دست داشتند و بعضی سیم های لخت آهنی اش را نیز بیرون آورده بودند؛ یک به یک اسرا را وارد آن تونل وحشت می کردند و با آن کابل ها به بدن و بیشتر به سر و صورتش می زدند. خوب به خاطر دارم که با آن کابل به سر یکی از اسرا زدند و سیم آهنی به چشمش رفت و برای همیشه چشم خود را از دست داد.

پدری دلسوز و آگاه برای اسرای اردوگاه

در اوایل اسارت بعضی ها در روش مبارزه افراط می کردند و در این موارد حضور و راهنمایی های حاج اقا ابوترابی آن ها را از خواب بیدار می کرد و راه اعتدال را نشان می داد. شاید خالی از لطف نباشد که یک نمونه از این افراط ها را برایتان تعریف کنم؛ عراقی ها با نماز جماعت خیلی مخالف بودند و گاه پیشنماز را تا حد مرگ شکنجه می کردند. بعد از اینکه جسم جنازه مانندش را به آسایشگاه می آوردند دیگری به اقامه نماز می پرداخت و بعد از شکنجه او هم شخص دیگر و به همین منوال ادامه داشت.

حاج آقا ابوترابی در رابطه با این عمل گفتند که نماز واجب است و نماز جماعت مستحب اما شما توجه داشته باشید که حفظ جان هم امری واجب است و با خواندن نماز جماعت جانمان به خطر می افتد. پس بهتر است به جای نماز جماعت نمازمان را فرادا بخوانیم و اگر دیدیم که ما را به کل از نماز خواندن منع می کنند آن موقع مقاومت خواهیم کرد. در خیلی از موارد و موضوعات اگر حاج اقا ابوترابی نبودند و راهنمایی نمی کردند خیلی از اسرا زنده به خانه خود برنمی گشتند و به خاطر اموری غیر ضروری زیر شکنجه جان خود را از دست می دادند.

سواد و صبر ارمغان بزرگ اسارت

اسرایی بودند که قبل از اسارت سود خواندن و نوشتن نداشتند و آن جا سواد آموختند. البته در اوایل خودکار و کاغذ برای ما قدغن بود اما بعد ها وقتی صلیب سرخ می آمد، خودکاری به ما می دادند که برای خانواده خود نامه بنویسیم. بعضی از اسرا یکی از آن خودکار ها را به طور پنهانی برمی داشتند و به آسایشگاه می آوردند. وقتی مرکب آن خودکار تمام می شد از گلهایی که عراقی ها کاشته بودند مرکب درست کرده و داخل خودکار می ریختند و از آن برای آموزش و سواد آموزی استفاده می کردند. بعضی از اسرا که بی سواد بودند بعد از اسارت در حد دیپلم سواد داشتند. بعد از آزادی نیز آموزش و پرورش اعلام کرد که اسرا می توانند در سوم دبیرستان امتحان بدهند. بعضی از اسرا در این امتحان شرکت کرده و قبول شدند و به دنبال آن تحصیلات دانشگاهی خود را ادامه دادند.
در اوایل اسارت وقتی ماموران صلیب سرخ می آمدند کسی به جز خلبان های اسیر انگلیسی بلد نبود، اما بعد از مدتی حدود ۸۰ نفر در اردوگاه کاملا به زبان انگلیسی مسلط شده بودند. کسانی زبان هایی دیگر مانند آلمانی و فرانسه را نیز یاد گرفته بودند. یک نفر از اسرا در دوران اسارت زبان فرانسه را یاد گرفت و پس از آزادی از خود فرانسه مدرک گرفت و الان در دانشگاه به عنوان استاد زبان فرانسه تدریس می کند.

آیا در دوران اسارت اتاق شکنجه را تجربه کردید؟

در اردوگاه اسارت علاوه بر زندان های عمومی چند زندان انفرادی نیز وجود داشت. مرا یک بار به زندان انفرادی بردند. آن جا غذا محدود بود و در کل اسارت برای صبحانه به ما آش می دادند که بیش از ۸ یا ۹ قاشق نمی شد. البته آن آش خیلی متفاوت با آشی بود که شما تصور می کنید. برای نهار هم همیشه برنج می دادند و شام هم اصلا نمی دادند. هر ماه یک و نیم دینار به ما بم می دادند و ما با آن شکر و پنیر و .. می خریدیم و به جای شام از آن ها استفاده می کردیم. در سلول های انفرادی این غذای کم را نیز به نصف کاهش می دادند و شاید برای یک نفر فقط سه قاشق برنج می دادند. وقتی من در سلول انفرادی بودم دو روز آن غذای کم را هم به من و به زندانیان انفرادی دیگر ندادند.

یکی از فرماندهان عراقی آمد و دید که پشت در سلول انفرادی مقداری غذا گذاشته اند ولی سرباز ها در سلول را باز نکرده اند تا آن غذا را به ما بدهند. در را باز کردند و آن فرمانده از من پرسید به شما غذا داده اند؟ من گفتم دو روز است که حتی به ما آب هم نداده اند. او با عصبانیت چیزهایی به سرباز ها گفت و آن ها برای ما غذا آوردند( علاوه بر من دو نفر دیگر هم در سلول های انفرادی دیگر بودند).

من می دانستم که به خاطر شکایت من به فرمانده آن ها تلافی خواهند کرد برای همین با عجله همه ی غذا را خوردم. هنوز غذا را تمام نکرده بودم که چند نفر به سرم ریختند و مرا کتک زدند. سپس به سلول های دیگر رفته و دو اسیر دیگر را هم کتک زدند. آن ها وقتی کسی را کتک می زدند، طوری می زدند که ناکارش کنند. مثلا وقتی می خواستند سیلی بزنند طوری می زدند که پرده گوش پاره می شد. در اثر کتک ها و شکنجه های آن روز آثارش برای همیشه در بدن من ماند و حتی پس آزادی من به خاطر آسیبی که آن جا دیده بودم مجبور شدم چندین عمل جراحی انجام دهم.

* در دوران اسارت با خانواده خود مکاتبه می کردید؟

من دو ماه یکبار می توانستم به آن ها نامه بنویسم . کاغذهای نامه را صلیب سرخ به ما می داد که آن کاغذ ها به دوقسمت تقسیم می شدند و ما در یک بخش از آن نامه را می نوشتیم و خانواده باید در بخش دیگر آن جوابش را برای ما می نوشت. البته رسیدن نامه به دست خانواده ها و رسیدن جواب آن ها به دست ما ۵ ماه طول می کشید. ناگفته نماند که عراقی ها و منافقین نامه ها را سانسور می کردند و از این طریق ما را اذیت می کردند. منافقین در زیر جواب نامه ی یکی از اسرا به دروغ نوشته بودند که خانه شما را بمب گذاری کرده اند و همسر و فرزندت مرده اند. این خبر موجب تخریب روحیه او شد اما بعدا فهمیدیم که این خبر ها دروغ است و نامه ها توسط منافقین سانسور می شوند.

* شیرین ترین و تلخ ترین خاطره خود را برایمان تعریف کنید:

ما تصور نمی کردیم که ما با پذیرش قطعنامه آزاد شویم بلکه تصور ما همیشه این بود که رزمندگان ایران طی عملیاتی ما را آزاد خواهند کرد و یا خودمان عملیات کرده و خود را نجات خواهیم داد. لذا همیشه سعی می کردیم بدن های خود را آماده رزم نگه داریم. آنجا با این که قدغن بود ورزش رزمی می کردیم. من هم جزء کسانی بودم که علاوه بر یادگیری زبان انگلیسی ورزش رزمی نیز انجام می دادم. بعد ها بعثی ها تحت فشار صلیب سرخ به ما خودکار و کاغذ دادند و حتی کتاب هایی را نیز برای ما می آوردند. من زبان انگلیسی را یاد گرفته و مترجم شدم.

کیک تولد با طعمی فراموش نشدنی در اردوگاه

هر روز اسارت همراه با خاطره بود اما اتفاقی که بتوان از آن به عنوان شیرین ترین خاطره یاد کرد، وجود نداشت. ما آنجا آزادی نداشتیم و اسیر بودیم و این اسارت شیرینی های دیگر را هم برای ما تلخ می کرد . اما ما و بیشتر بزرگانی چون فرماندهان و حاج آقا ابوترابی، سعی می کردیم با تدابیری آن تلخی ها را شیرین جلوه دهیم. برای مثال من و چند نفر دیگر وقتی ناراحتی یکی از اسرا را که بچه اش موقع اسیر شدن او تازه به دنیا آمده بود، دیدیم، به سراغش رفته و دلیل ناراحتی اش را پرسیدیم.

او گفت که امروز روز تولد بچه ام هست و قرار است شش ساله شود. وقتی ما ناراحتی او را دیدیم تصمیم گرفتیم اسرای همه ی آسایشگاه ها را جمع کنیم و برای بچه ی او تولد بگیریم. این موضوع را بین اسرا اعلام کردیم. یک نمایش کمدی آماده کرده بودیم. به فکر تهیه کیک بودیم اما هیچ امکاناتی برای تهیه کیک نداشتیم. آنجا در ۲۴ ساعت برای هر یک از ما دو عدد نان می دادند که معمولا خوب پخت نمی شدند و داخلشان همیشه خمیر بود و ما آن خمیر ها را کنار گذاشته و بقیه نان را می خوردیم.

آن روز خمیر نان ها را در آورده و خورد کردیم تا به آرد مانندی تبدیل شد. شکر زیادی نداشتیم برای همین بجای شکر داخلش نمک ریختیم! و با آن کیک درست کردیم و رویش را هم با خمیر دندان تزیین کردیم. به قدری زیبا شده بود که گویا یک کیک واقعی است. مراسم را برگزار کردیم و کیک را بریده و بین اسرا پخش کردیم. گفتیم همه باهم کیک را در دهان خود بگذارند. از بین ۱۰۰ نفر فقط حدود ۵ نفرمان می دانست آن کیک چگونه تهیه شده است. وقتی همه با هم شروع به خوردن کیک کردند، قیافه ی همه اسرا دیدنی بود. حاج آقا ابوترابی اغلب می گفت ثواب خنداندن اسرا در چنین موقعیت و محیطی از نماز شب بیشتر است.

رحلت امام خمینی خاطره ای تلخ برای تمام اسراء

یکی از خاطرات بسیار تلخ ما اسرا در دوران اسارت، رحلت امام(ره) بود. امید ما این بود که به وطن بازگشته و امام را زنده ببینیم. ما می دانستیم که اگر امام زنده بود چگونه از بازگشت ما استقبال می کرد. خدا را شکر که بعد از ایشان ایران اسلامی از وجود حضرت آیت الله خامنه ای (مدظله العالی) برخوردار بود اما ما به امید دیدن امام هیمشه در انتظار بودیم. من با هیچ ادبیاتی نمی توانم تلخی لحظاتی را که خبر رحلت امام را شنیدیم، بیان کنم. یکی از روزهای بسیار تلخ دیگر شهادت فرماندهمان شهید خلیل فاتح در اسارت بود.

خلیل فاتح قهرمانی برای تمام تاریخ

شهادت او در یک روز اتفاق افتاد اما دو ماه قبل از آن به خاطر دستگیری و شکنجه مداوم ایشان، همه ی اردوگاه را غم و اندوه فراگرفته بود. وقتی آثار شکنجه را بر بدن ایشان می دیدیم قلبمان به شدت جریحه دار می شد. اسرا را در اتاق نزدیکی آسایشگاه شکنجه می کردند و صدای ناله اش را در آسایشگاه می شنیدیم. کسی که این صدا را می شنید از لحاظ روحی بیشتر از او شکنجه می شد.

همان طور که گفتم ما همیشه برای روز نجات خود را از لحاظ رزمی آماده نگه می داشتیم. اسرا سلاح ها و نارنجک هایی را به دست آورده بودند و برای روز مبادا و آزادی و ... آن را پنهان کرده بودند. عده ای اندک بین اسرا بودند که جاسوسی می کردند. آن ها این موضوع را به عراقی ها گفتند. این برای عراقی ها خیلی افت داشت که با این همه تنگنایی که برای اسرا ایجاد کرده اند، باز ما به سلاح دست یافته بودیم. برای همین افرادی را از بغداد مخصوص شکنجه اسرا آوردند تا آن ها را شکنجه کرده و اعتراف بگیرند.

حدود ۵۰ یا ۶۰ نفر را در رابطه با این موضوع گرفته و به طرق مختلف شکنجه دادند. یکی از شکنجه گر ها اعتراف می کرد که من در آمریکا دوره شکنجه دیده ام و شکنجه های مختلفی را انجام داده ام، اما سخت ترین شکنجه ها را به اسرای ایرانی دادم. آن ها نمی توانستند همه ی ۶۰ نفر را به شهادت برسانند و فقط به دنبال یک نفری بودند که به عنوان مقصر معرفی کنند. شهید فاتح برای نجات اسرا از آن شکنجه های سخت و کشنده، با شجاعت تمام گفته بود همه ی این سلاح ها مال من است در حالی که او نفر اصلی نبود. اسرای دیگر را رها کرده و شهید فاتح را به شهادت رساندند. این تلخی نیز اصلا قابل وصف نیست.

از شهید فاتح برایمان بگویید. چگونه شخصیتی بود و چه روحیاتی داشت؟

ایشان شجاع ترین و زبده ترین فرد بین نیروهای ما بود. فکر والایی داشت و نمی توانست اسارت را بپذیرد. می گفت ما نباید اسیر می شدیم و باید خود را نجات بدهیم. سن زیادی نداشت اما خیلی بیشتر از سن خود می فهمید و شجاعتر و مدبر تر از هم سن و سالان خود بود. وقتی در حمیدیه در نزدیکی عراقی ها شهید چمران افتاده بود، کسی جز شهید فاتح جرات نکرد که برود و ایشان را به عقب بیاورد. وقتی شهید چمران به هوش آمد و ماجرا را فهمید کلت خود را به عنوان هدیه به شهید فاتح داده بود.

از لحظات آزادی بگویید. وقتی که بعد از ۹ سال قرار شد به کشور برگردید...

در اردوگاه بلندگوهایی وجود داشت که اخبار مهم را از آن اعلام می کردند. روزی دو ساعت قبل از اعلام خبر هر ۱۵ دقیقه یکبار اعلام می کردند که خبر مهمی پخش خواهد شد. پس از حدود دو ساعت خبر را پخش کردند که می گفت بنا به توافق ایران و عراق قرار است اسرا مبادله شوند. به دلیل این که عراقی ها قبلا اخباری دروغ از این دست را زیاد اعلام می کردند، این بار نیز ما آزادی را باور نمی کردیم.

اولین گروهی که از آزادگان به کشور بازگشت

تا این که بعد از ۲۴ ساعت نمایندگان صلیب سرخ آمده و مشخصات کامل ما را می نوشتند و می پرسیدند قرار است شما را مبادله کنیم آیا شما قصد بازگشت به ایران را دارید یا می خواهید به کشوری دیگر بروید. همه ی ما به اتفاق گفتیم که می خواهیم به کشور خودمان باز گردیم. اولین گروه از اسرایی که آزاد شدند از اردوگاه ما بود و من هم جزو اولین گروه از اسرا بودم که وارد ایران شدم. ما را به همان منطقه منظریه که آنجا اسیر شده بودیم بردند. حدود ۵ ساعت ما را آنجا نگه داشتند و گفتند ایران اسیر ها را نیاورده است و ما هم تحویل نخواهیم داد.

ما احتمال می دادیم ما را دوباره از مرز به اردوگاه برمی گردانند اما وقتی اتوبوس های ایران وارد مرز شد آزادی را باور کردیم. نیروهای سپاه ما را تحویل گرفتند. حال و هوای لحظه ی ورود ما به ایران غیر قابل وصف است. ما در نقطه ی صفر مرزی با فرماندهان بزرگو ارشد روبرو شدیم که به استقبال ما آمده بودند. شور و نشاط مردمی که به پیشواز آمده بودند در اوج خود بود. قربانی ها را ذبح کردند . ما به راه افتادیم.

دو روز ما را در پادگان اسلام آباد در قرنتینه نگه داشتند و سپس به کرمانشاه برده و از آن جا با هواپیما به تهران انتقال دادند. ما هزار نفر را در جمع کردند و سخنرانی صورت گرفت. بعد از مراسم همه ی ما هماهنگ گفتیم که ما به خانه هایمان نخواهیم رفت مگر این که ما را به حرم امام(ره) ببرید و با رهبرمان آیت الله خامنه ای(مدظله العالی) دیدار کنیم.

به ما گفتند بدون هماهنگی نمی توان چنین کاری را انجام داد ولی ما هیج بهانه ای را قبول نداشتیم. شبانه با دفتر رهبری هماهنگ کردند. صبح وقتی به تهران رسیدیم میدان آزادی مملو از مردمی بود که به استقبال آمده بودند. ما از این استقبال و از حضور خیل مردم حیرت زده بودیم. ابتدا به حرم امام(ره) و از آنجا به دیدار مقام معظم رهبری(مدظله العالی) رفتیم. یک سرود آماده کرده بودیم و در حضور آقا به صورت دسته جمعی شعری خواندیم. پس از دیدار رهبر هر کس به شهر خود رفت. ما هم که حدود چهل نفر اهل تبریز بودیم، به طرف تبریز حرکت کردیم.

وقتی اتوبوس ما از تهران خارج شد، در کرج در پل سراط توقف کرد. آن جا دستفروش هایی که بستنی می فروختند، داخل ماشین آمدند تا بستنی هایشان را بفروشند. یکی از برادران که جلو نشسته بود گفت این ها همه اسیر هستند و یک ریال در جیبشان نیست! تو بستنی را به چه کسی خواهی فروخت. آن ها باشنیدن این جمله با این که خود دستفروش بودند و وضع مالی خوبی نداشتند، با حالت خوشحالی هر انچه داشتند بین ما پخش کردند و ما هر چه گفتیم که نمی خواهیم ببرید بفروشید، قبول نکردند و به زور بستنی و بیسکویت و هر چه را داشتند احسان کردند.
ما ماجرا را به مسئولان لشکر عاشورا که بین ما بودند و آن لحظه از اتوبوس پیاده شده بودند، تعریف کردیم. آن ها پیاده شدند تا پول بستنی ها و ... را به آن ها بپردازند اما اکثرشان قبول نکردند. آنهایی هم که قبول کردند فقط اصل پول را گرفتند و سودش را نگرفتند. این نشانگر این است که مردم ما از کوچک تا بزرگ نسبت به تقدس و جایگاه دفاع در جبهه ها شعور داشتند آن را کاملا درک کرده بودند.

لحظه به لحظه رادیو و تلوزیون گزارش اسرای آزاد شده را می دادند و می گفتند که مثلا اسرای تبریزی الان به فلان شهر و یا فلان جاده رسیده اند. در تمامی مسیر ها چه شهر و چه روستا مردم به استقبال آمده بودند. در میانه تعداد جمعیت به قدری زیاد بود که اتوبوس امکان حرکت نداشت، برای همین ما را متوقف کردند و امام جمعه ی وقت میانه سخنرانی ایراد کرد.

باشگاه بانک ملی است. قبل از رفتن به جبهه به آنجا می رفتم. موقع برگشتن از اسارت برایم برنامه ای گرفتند.

وقتی خواهر زاده ام از خودم، جویای من بود!

از میانه خارج شده و به طرف تبریز حرکت کردیم. وقتی به پلیس راه تبریز رسیدیم دوباره با خیل مردمی که به استقبال آمده بودند روبرو شدیم. این جا هم دیگر اتوبوس قادر به حرکت نبود. عده ای از مردم به سقف اتوبوس رفتند و دریچه ماشین را شکسته و از آنجا وارد اتوبوس شدند. فامیل من نیز آمده بودند. خواهر زاده هایم را دیدم که وقتی من اسیر شده بودم آن ها ۵ ، ۶ سال بیشتر نداشتند. آن ها چهره مرا به خاطر نداشتند و مرا نمی شناختند لذا اسم مرا می گفت و از خودم می پرسید که دایی من کدام است.

آن ها هم بزرگ شده بودند و من هم نمی شناختم کیستند. پرسیدم تو کیستی. آن ها خودشان را معرفی کردن و فهمیدم خواهرزاده هایم هستند. سپس من هم خودم را معرفی کردم. به سختی از بین مردم عبور کردیم. قرار بود که اتوبوس وارد مدرسه فیضیه در ۲۲ بهمن شود. وقتی اتوبوس وارد مدرسه شد، دیدیم حیاط مدرسه هم پر از جمعیت است. یکی دیگر از خواهر زاده های من وقتی دید عبور از بین مردمی که با آن شور و اشتیاق آن جا جمع شده بودند سخت است، پیراهن خود را درآورد و به من داد تا بلکه دیگران فکر کنند من اسیر نیستم تا کاری به کارم نداشته باشند تا بتوانیم از بین مردم بیرون آمده و به خانه برویم. من این کار را انجام دادم و از بین مردم خارج شده و نزد خانواده ام رفتم.

دیدار با خانواده بعد از ۹ سال

من در آن لحظات اولیه دیدار به خوبی درک کردم که در این جدایی به خانواده و پدر و مادرم بیشتر از ما سخت گذشته است. وقتی دیدم مادرم چقدر پیر و بیمار شده است ما تمام وجود فهمیدم که او در فراق فرزندش چه ها کشیده است. من ابتدا آثار پیری را روی صورتش از داخل ماشین دیدم و هنگامی که پیاده شدم، متوجه شدم که پاهایش نیز از طاقت افتاده است و برای راه رفتن احتیاج به دو عصا دارد. حال که من پدر شده ام می فهمم که پدر ها و مادر ها چه بر سرشان آمد و چه قدر صبوری کردند.

* از ازدواج و کار خود بعد از آزادی بگویید:

بعد از اسارت احساسی در من وجود داشت و خودم را مدیون رزمندگان می دانستم. پدرم مغازه ای در بازار داشت که به علت کهولت سن نمی توانس ان طور که باید کار کند و درآمدش رونقی نداشت. از من خواست که بروم و در مغازه کار کنم. به پدرم گفتم احساس می کنم بهتر است در سپاه خدمت کنم چرا که من خود را مدیون رزمندگان می دانم. اما پدرم قبول نمی کرد اما من دوست داشتم در سپاه باشم و به انقلاب خدمت کنم. به سپاه رفتم و انجام مسئولیت نمودم. در سال ۸۰ من از سپاه بازنشست شدم. شش ماه بعد از اسارت ازدواج کرده ام و صاحب سه فرزند پسر هستم.

وقتی جنگ شروع شد جمعیت کشور ما چه بزرگ و چه کوچک، چه پیر و چه جوان، چه مرد و چه زن در مقابل جنگ احساس مسئولیت کردند .خیلی از زنان کشور ما خود را فدا کردند. اینکه یک دختر جوان در سن ازدواج مردی قطع نخاع شده در جنگ را برای ازدواج انتخاب می کند، چیزی جز فدا کردن خود و جوانی اش در راه انقلاب نیست. این ایثار ها باید در جامعه مطرح شود و فدارکاری این زنان که تا به امروز هم ادامه دارد باید به گوش مردم برسد. همسر من هم یکی از این زنان است. وقتی من از اسارت برگشتم حدود ۲۷ سال داشتم و برای ازدواج دنبال دختری بودم که هم عقیده خودم باشد. لذا رفتم سراغ دختر خانمی که خانواده اش رزمنده بودند و او می توانست که در زندگی با من روحیاتم را درک کند. خداوند خواسته ام را برآورده کرد و ازدواج ما سر گرفت. ۲۱ سال از ازدواج من می گذرد و زندگی کاملا موفقی در کنار همسر و فرزندانم دارم.

بعد از اسارت در قسمتی که اسیر شده بودیم، چند نفر از بچه ها به شهادت رسیدند که با گروه تفحص برای پیدا کردن دوستان مان به تپه چغالوند رفتیم.
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *