پنجشنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 9 May 2024
 
۱

شرط شهید مدافع حرم برای همراهی کاری با پدرش

يکشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۰۹
کد مطلب: 853632
چند سالی گذشت، ابراهیم دیگر نوجوانی بالغ شده بود که نمازهایش را اول وقت می خواند. در کار ما گاهی به خاطر شرایط، نماز را کمی با تاخیر می خوانیم. همین موضوع علاقه ابراهیم را نسبت به کار من کم کرد؛ ولی من گاهی به او و برادرانش در کار نیاز داشتم.
شرط شهید مدافع حرم برای همراهی کاری با پدرش
گروه فرهنگی جهان نيوز: احمد، بی سر و صدا مجید رو بیدار کن. حاضر بشید، طوری که ابراهیم بیدار نشه.

«چشم آقا! ولی ابراهیم دیروز سپرد که برای سرکار بیدارش کنیم، الانم که تابستونه و مدرسه نداره.»

«آخه یه بچه هفت - هشت ساله چه کار می تونه بکنه؟»

«هر جور شما صلاح بدونید.»

خواب ابراهیم سبک بود. در چشم بر هم زدنی بیدار شد و قبل از احمد و مجید مهیای رفتن به سر کار شد! ذوق و شوقش را که دیدم، دلم نیامد با خودم نبرمش. به محل کار رسیدیدم، برادرانم به همراه احمد در ارتفاع و بالای سازه مشغول به کار شدند. مجید هم در کنار دیگر کارگرها مشغول شد. ابراهیم که سر خود را بی کلاه می دید، گفت:«آقا، یه کاری هم به من بسپار.»

پسرم، تو کنار خودم باش؛ نمی خواد کاری کنی.»

«آقا، من دوس دارم مثل احمد و مجید کار کنم.»

«باشه، اون بادبندهایی که با میگرد درست شدن رو کمک کن،همراه یکی از کارگرها دو تا برداشت و خودش هم سمت جلو ایستاد. به او گفتم:«ابراهیم، این ها خیلی سنگین هستن؛ یه دونه یه دونه ببر. تو جلو حرکت نکن، وزن جلو سنگین تر و سخت تره.»

«آقا نگران نباش، من چیزیم نمی شه.»

خیلی راحت بادبندها را دوتادوتا جا به جا می کرد. توان بدنی اش واقعا بالا بود. انگار نه انگار او در کودکی مشکل پا داشته. گویا امام رضا(ع) نه تنها پایش را شفا داده، بلکه توان مضاعفی هم در وجودش گذاشته بود.

چند سالی گذشت، ابراهیم دیگر نوجوانی بالغ شده بود که نمازهایش را اول وقت می خواند. در کار ما گاهی به خاطر شرایط، نماز را کمی با تاخیر می خوانیم. همین موضوع علاقه ابراهیم را نسبت به کار من کم کرد؛ ولی من گاهی به او و برادرانش در کار نیاز داشتم.

پروژه ای در «عجب شیر» گرفته بودم. نیاز بود که حداقل دو تا از پسرانم همراهم باشند.

به ابراهیم گفتم: «باید باهام بیای عجب شیر.»

«چشم آقا، ولی اگه صدای الله اکبر اذان رو شنیدیم، هر جا بود بایستیم و نماز بخونیم.»

«باشه پسرم! من که خودمم دوست دارم نماز اول وقت بخونم.»

با ماشین به دل جاده زدیم. در اتوبان زنجان - تبریز در حال حرکت بودیم. برف سنگینی جاده را پوشانده بود. زمان اذان فرا رسیده بود ولی امکان ایستادن در اتوبان مملو از برف نبود. به ابراهیم گفتم: «توی اتوبان ممنوعه بایستیم، خودت شرایط رو ببین، واقعا خطرناکه.»

«آقا وارد این اتوبان که شدید، دونستم نمی شه ایستاد. اگه نمازخونه یا جایی بود، بایست نماز بخونیم.»

چهره اش در هم بود و از اینکه در شرایطی قرار گرفته بود که نمی توانست نماز بخواند، ناراحت بود. همه جا بسته بود و مکانی برای نماز پیدا نکردیم. سرانجام بعد از چند ساعت جایی را در ایستگاه راه آهن برای نماز پیدا کردیم.

ابراهیم بی درنگ وضو گرفت و نماز را خواند. بعد از نماز گفت: «هیچ کاری ارزشش بالاتر از نماز نیست». حق با او بود.

خاطره‌ای از مومنعلی اسمی، پدر شهید ابراهیم اسمی
برگرفته از کتاب «اسمی از تبار ابراهیم»؛ روایت هایی از زندگانی شهید مدافع حرم ابراهیم اسمی

بیشتر بخوانید:
ماجرای شهیدی که بانی مخفیانه یک هیئت بود
مدافع حرمی که از آبدارخانه هیئت به بهشت رسید
https://jahannews.com/vdcexx8vwjh8npi.b9bj.html
jahannews.com/vdcexx8vwjh8npi.b9bj.html
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *