شنبه ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 27 Apr 2024
 
۰

روایت اولین سفر یک روزنامه نگار به کربلا

چهارشنبه ۲ آبان ۱۳۹۷ ساعت ۲۰:۵۵
کد مطلب: 648534
«روح‌الله رجایی» روزنامه‌نگار و فعال فرهنگی، روایت اولین سفر اربعین خود را در قالب داستانی دنباله‌دار منتشر کرده است. قسمت ششم پادکست رادیومهر اربعین را با صدای او می‌شنوید.
روایت اولین سفر یک روزنامه نگار به کربلا
به گزارش جهان نيوز به نقل از مهر،  در راه نجف بودیم. توی ون خوابیدم و خواب مادربزرگم را دیدم. «کربلایی صدیقه» ۶۰سال قبل، بارها زائر کربلا شده بود. خاطرات سفرهایش بهترین قصه‌هایی بود که شنیده بودم. توی خواب هم یکی از همان خاطره‌ها را تعریف می‌کرد که با چشم‌های خودش دیده بود چطور یک کودک مریض شفا گرفته. همیشه موقع تعریف کردن این خاطره گریه‌اش می‌گرفت و این بار هم گریست. من هم در خواب گریه کردم. سال‌ها بود خوابش را ندیده بودم. بیدار که شدم برای داوود تعریف کردم. گفت: «نشانه است. بی‌بی‌ات هم دارد با ما می‌آید.»

از وادی‌السلام که رد شدیم داوود برای بی‌بی فاتحه خواند. چند دقیقه بعد دست به سینه روبه‌روی گلدسته‌های نجف ایستاده بودیم. مرتضی گریه می‌کرد، داوود هم. یاد حرف «ابوخالد» افتادم که می‌گفت: «اگر اربعین کربلا را ندیده‌ای، انگار کربلا نرفته‌ای.» با خودم فکر کردم شاید تا حالا نجف هم نیامده‌ام. در حرم، مرتضی گفت می‌خواهد چند دقیقه‌ای بخوابد. همان‌جا روی زمین دراز کشید و خوابش برد. من بالای سرش زیارت‌نامه می‌خواندم و با خودم گفتم این چه کاریه که تو حرم خوابیده؟ بیدار که شد چندبار نفس عمیق کشید. گفت: «می‌دانی! این شیرین‌ترین خواب دنیاست، برای اینکه وقتی بیدار می‌شوی، نخستین چیزی که می‌بینی ایوان نجف است».

به این حال مرتضی حسودی‌ام شد. قرار شد نماز مغرب را در حرم بخوانیم و بعد راه بیفتیم. نماز را که خواندیم، داوود گفت: «باید از آقا اجازه بگیریم. باید بگیم که داریم به زیارت فرزندش می‌رویم، باید بگیم که هوایمان را داشته باشد، که برایمان دعا کند». رو به حرم ایستادم، حرف‌هایی را که از داوود یاد گرفته بودم گفتم. به حرم نگاه کردم و چندبار با فاصله پلک زدم، خواستم اینجور از آن صحنه زیبا برای خودم عکس گرفته باشم.

مرتضی چند متری را رو به حرم و عقب‌عقب آمد. خیلی‌ها کنار خیابان ایستاده بودند، برای بدرقه آمده بودند. یکی مدام و بلند می‌گفت: «علی صحه زوار الحسین، صلو علی محمد و آل‌محمد». یعنی برای سلامتی زائران کربلا صلوات بفرستید. بند کفش‌هایمان را محکم کردیم و میان سلام و صلوات، همراه هزاران نفری که عازم کربلا بودند، پیاده‌روی را شروع کردیم. این نخستین قدم‌ها به سمت کربلا بود.

مرتضی که خوب شعر می‌خواند گفت: «سمت حرم توست دلم باز روانه/ ای تیر غمت را دل عشاق نشانه». توی چشم هر زائری که نگاه می‌کردی، پرامیدترین نگاه‌ها را می‌دیدی. تا رسیدن به ابتدای جاده نجف نیم‌ساعتی پیاده رفتیم. از اینجا تا کربلا، با شماره‌گذاری رو تیربرق‌ها، راه را نشانه‌گذاری کرده‌اند. عرب به این تیرها «عمود» می‌گوید. جایی که وارد شدیم، عمود ۴۰بود. داوود بازگفت: «برای سفر اربعین این هم نشانه است».

کنار جاده پر بود از خیمه و چادرهایی که به «موکب» معروف است. همان هیئت‌های خودمان که البته ایستگاه صلواتی هم هست. صدای مداحی‌های فارسی و عربی از بلندگوهای موکب پخش می‌شد. همه موکب‌ها پذیرایی داشتند. چای بود و هر چیز دیگری که فکرش را بکنید؛ شلغم پخته، قهوه و انواع میوه و البته غذا.

موکب‌دارها التماس می‌کردند چیزی بخوریم. به زور میوه‌ها و ظرف‌های غذا را می‌دادند دست ملت. هوا دلپذیر بود و نسیم خنکی می‌آمد. قرار گذاشته بودیم تا نیمه‌های شب راه برویم. در یکی از موکب‌ها پیرمرد عربی با لهجه بامزه‌ای گفت: «بفرمایید زائر». دست ما را گرفت و روی صندلی نشاند. برایمان چای آورد. چای عربی را توی استکان‌های کوچک و باریک می‌دهند. چای‌شان بسیار تیره است و استکان را لب به لب پر می‌کنند. بگویم از آن چای خوشمزه‌تر نخورده‌ام، باور می‌کنید؟

مرتضی باز شعر خواند: «آن‌چنان که به قلب اهل کویر، سایه سرد باغ می‌چسبد؛ بعد یک‌ماه چایی روضه، چای تلخ عراق می‌چسبد...»
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *