گفتم«گمشدهات را پیدا کردم. الان اینجا پیش منست.»
به گزارش جهان، "والعادیات" نوشت: قبل از عملیاتی یکی از فرمانده گردانها با نیروش جر و بحثش شده بود.
به کاوه گفتند.
...
رفت نشست با نیرو حرف زد، گفت چرا اینهمه اصرار است او برود. - نیرو از کارکشتههای جنوب بود، و به تجربهاش نیاز داشتند.-
کاوه گفت«نمیخواهد بروی تو خط وارد عمل شوی. بمان توی پایگاه. ما فقط میخواهیم حضور داشته باشی.»
نیرو گفت«یادتان باشد. من دارم همین جا میگویم. اگر تمام دنیا هم جمع شوند بگویند بیا، من پام را نمیگذارم توی عملیات.»
کاوه گفت«قبول.»
عملیات توی ارتفاع بود. پرواز زیاد داشتیم. من مسؤول پشتیبانی این پروازها و هوانیروز بودم. به همین دلیل خوب یادم مانده چی شد.
نیرو آمده بود توی همان روستایی که ما بودیم، نشسته بود پشت بیسیم میشنید کارها گره خورده و بچهها کمک میخواهند و شهید و مجروح زیاد است.
من آنجا نبودم. بعد شنیدم.
آمده گفته«میخواهم بروم بالا.»
همه برگشتهاند نگاهش کردهاند.
گفته«خودم خواستهام.»
با هلیکوپتر میفرستندش میرود.
غروب داشتم با آخرین پرواز برمیگشتم به همان روستا که یکی از مقرهای عملیاتیمان در ارتفاعات با بیسیم و با کد خاصی گفت اگر میتوانیم بیاییم دو تا از شهیدهاشان را ببریم.
به خلبان گفتم«میتوانی؟»
خسته بود اما گفت«کجا باید بروم؟»
دور زد برگشت رفت به جایی که گفته بودم.
گفت«اینجا که نمیشود فرود آمد.»
با حالت هلیبرد ایستاد روی هوا و بچهها آمدند جنازهها را آوردند گذاشتند توی هلیکوپتر. در راه همهاش به آن نیرو فکر میکردم.
رفته بود جایی که هیچ کس نمیشناختندش که بخواهند خبری ازش به ما بدهند. یعنی حتی اسمش را هم نمیدانستند.
بعدها کاوه گفت«آمد بهم گفت من میتوانم گره آنجا را باز کنم؛ برگردم؟
گفتم من هنوز شرطم یادم هست. گفت میخواهم بزنم زیر شرطم. اجازه میدهی؟ گفتم اجازهی ما هم دست شماست. فرستادمش رفت. پیگیری میکردم میشنیدم چه غوغایی کرده. بعد که خبری ازش نشد نمیدانستم بگویم کی را میخواهم یا کجا را باید بگردند پیداش کنند. فقط میدانستم باید دنبالش بگردم.»
پتو را از روی صورت شهدای هلیکوپتر زدم کنار.
به بیسیمچی گفتم«سریع کاوه را برام پیدا کن.»
پیدا کرد.
گفتم«گمشدهات را پیدا کردم. الان اینجا پیش منست.»
فهمید چی میگویم.
هلیکوپتر رفت توی روستا نشست.کاوه هم بود. رفت نشست بالای سرش، دست کشید به صورتش، نگاهش کرد. یادم نیست چقدر. خیلی نشست نگاهش کرد. گریه هم نکرد.
گفتم «میخواهی من بروم به خانوادهاش خبر بدهم؟»
گفت«نه، میخواهم خودم بروم.»
وقتی رفت فهمید او دبیر بوده تا چند روز نمیتوانست درست حرف بزند. از آن به بعد هر جا میشد، نمیشد از او حرف نزند.
خاطره ای از مصطفی کرمانشاهی (همرزم شهید کاوه)
خضری، فرهاد؛ رد خون روی برف ؛ کتاب کاوه ؛ تهران: روایت فتح 1389 ؛ صفحه 77-