به گزارش جهان، "والعادیات" نوشت: پیرمردی بود از پیشمرگان، به اسم کاک فتاح، که توی سپاه سقز کار میکرد و خیلی محمود را دوست داشت. مغازهاش توی بازار بود. شبها میآمد کمکمان میکرد. اصلا فکرش را نمیکردیم شناساییاش کنند بیایند توی مغازهاش تیربارانش کنند بروند.
محمود گفت «براش مجلس میگیریم توی مسجد جامع.»
نگذاشت کسی براش قرآن بخواند. رفت پشت بلندگو نشست، گفت یک قرآن بیاورند، خودش نشست برای کاک فتاح قرآن خواند. صدای خوبی هم داشت. با همان صدای خوش قرآن میخواند گریه میکرد. برادرهای کاک فتاح بعدش آمدند گفتند «ما هم میخواهیم پیشمرگ بشویم. چی کار باید بکنیم؟»
یکی هم بود، از آن چریکهای قدیمی و پیرمرد، که توی چند تا از عملیاتها پا به پای محمود رفته بود دیده بود چی کار میکند. اسمش ممو بود. یا یک همچو چیزی. توی کارهای چریکی هیچ کس را قبول نداشت. حرف که پیش میآمد میگفت «فقط کاوهست که دوزار بلدست چریک باشد.» خاطره ای از ناصر ظریف ( همرزم شهید کاوه) خضری، فرهاد؛ رد خون روی برف ؛ کتاب کاوه ؛ تهران: روایت فتح 1389 ؛ صفحه 235