💮 نزدیکی های اذان ظهر بود
بچه ها که از در وارد شدند،
دیدند «اسماء» نشسته و دارد مثل ابر باران گریه می کند!
ناگهان، دنیایی از غم بر دلشان هوار شد؛
💮 اسماء! مادرِ ما هیچگاه این موقع از روز نمی خوابید؛
گفت: مادرتان اینبار برای همیشه خوابیده است؛
فاطمه (س) از دنیا رفته است.
💮 گریه کردند و خودشان را به پیکر مادر رساندند،
یکی خودش را به صورت مادر چسباند و ضجه زد:
مادر! اگر با «حسن» حرفی نزنی، فرزندت جان می دهد؛
دیگری خودش را به پاهای مادر رساند و گفت:
مادر! من «حسین» تو هستم، چرا بر سر من دست نوازش نمی کشی؟
💮 هی فریاد می زدند: کَلِمینی یا اماه!
«مادر با ما حرف بزن»
💮 بچه ها یکی تان برود بابا را خبر کند؛
سریع خودشان را به مسجد رساندند،
علی آماده می شد برای نماز ظهر؛
«بابا! بیا که مادرمان از دنیا رفت»
💮 تا علی گریه بچه ها را دید و این حرف را شنید
از صورت بر زمین افتاد
هی خطاب می کرد:
یا زهراء! یا زهراء! ...