جمعه ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 17 May 2024
 
۰

لحظه ‌ای که قرار بود به مرگ ختم شود

جمعه ۳۰ تير ۱۳۹۱ ساعت ۱۲:۱۸
کد مطلب: 234751
بار دیگر خود را در آستانه مرگ یافتم. در اولین گردش کابین به دور خود، شهادتین‌ام را خواندم. کابین همچنان در حال غلتیدن بود و من در هر بار شهادتین را تکرار می‌کردم.
به گزارش جهان به نقل از فارس، عملیات مرصاد که نبردی بود بین مجاهدان ایرانی و منافقین، در 5 مرداد 1367 در غرب کشور آغاز شد. با شنیدن خبر حمله منافقین رزمندگان به سرعت خود را به این منطقه رساندند. هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی نیز از جمله نیروهایی بود که وجودش بسیار در پیروز شدن در این عملیات موثر بود. آنچه پیش روی شماست قسمت سوم خاطرات یکی از این خلبانان دلیر است از این عملیات که می گوید:

*در خط پرواز، چند فروند هلی‌کوپتر را آماده پرواز دیدم. سرگرم بررسی یکی از هلی‌کوپترها بودم که یکی از خلبان‌ها آمد و گفت: «آقارضا، احتیاج به یک ساعت مرخصی دارم. یک گرفتاری خانوادگی برایم پیش آمده که باید بروم.»

نگاهی به او انداختم و گفتم: «برو اما یادت باشد که در لیست پرواز هستی!»

سری تکان داد و به سرعت از آنجا دور شد.

از رفتن او یک ساعت می‌گذشت و من در این مدت، مشغول بررسی تیم‌های پرواز و وضعیت هلی‌کوپتر‌ها بودم. از تیم‌های اعزامی، تنها هلی‌کوپترهای تیم اول بعد از اتمام ماموریتشان به زمین نشسته بودند. و تیم‌های دوم و سوم هم در فواصلی کوتاه پایگاه را ترک کرده بودند.

هنگامی که می‌خواستم تیم چهارم را اعزام کنم، متوجه شدم که یکی از خلبان‌هایی که خودم به او مرخصی داده بودم، غایب است. همه منتظر من بودند و مجبور بودم سریعا یک نفر را جایگزین او کنم. بعد از کمی فکر، تصمیم گرفتم که خودم این پرواز را انجام دهم. با فرمانده گردان تماس گرفتم و بعد از دادن گزارش عملیات، درخواصت پرواز کردم و فرمانده موافقت کرد.

در همان لحظه با اشتیاق فراوان به طرف هلی‌کوپتری که بدون سرنشین بود، شروع به دویدن کردم. نزدیک هلی‌کوپتر که رسیدم، چشمم افتاد به علی که با همان حالت همیشگی آرام و ساکت در صندلی هلی‌کوپتر نشسته بود. با دیدن علی خوشحالی‌ام دو چندان شد و شتابان به هلی‌کوپتر نزدیک شدم، اما قبل از اینکه سوار هلی‌کوپتر شوم، یکی از بچه‌ها را دیدم که با خونسردی کامل از هلی‌کوپتر بالا رفت و خودش را روی صندلی عقب جا داد.

از هلی‌کوپتر بالا رفتم و به او که در حال بستن کمربندش بود گفتم: «تو چرا اینجا آمدی؟‌من باید با علی بپرم!»

او در حالیکه نگاهی از روی تعجب به من می‌کرد گفت: «ای بابا، افسر عملیات را ببین، خودش لیست می‌نویسد و آن وقت یادش می‌رود که کی با کی باید بپرد. مگه بنا نبود تو امروز پرواز نکنی؟»

بعد از چند دقیقه حرف زدن با او متوجه شدم که این هلی‌کوپتر، هلی‌کوپتر مورد نظرم نیست. پائین آمدم و مجددا به سمت هلی‌کوپتری که سید، به عنوان زوج پروازی‌ام در داخل آن نشسته بود رفتم.

دقایقی بعد، دستور حرکت صادر شد و ما آرام آرام، از زمین پایگاه فاصله گرفتیم و بر فراز آسمان باختران به پرواز در آمدیم. آسمان صاف و شفاف بود ولی دلشوره‌ای نمی‌گذاشت که از این آبی بیکران لذت ببرم.

سرگرم تماشای رنگ آبی آسمان بودم که صدای تیمسار عمو شنیده شد:

- بچه‌ها به منطقه مرصاد می‌رویم. در آنجا ماموریت اصلی را به شما ابلاغ می‌کنم.

کم کم از شهر دور شدیم و به منطقه مرصاد رسیدیم. به محض رسیدن به آنجا تیمسار عمو ماموریتمان را ابلاغ کرد. ماموریت به این صورت بود که ما باید با دو فروند هلی‌کوپتر شنوک سربازان تازه‌ نفس را به منطقه عملیاتی برده و نیروهای قدیمی را از منطقه خارج کنیم؛ و بعد از پایان ماموریت، به طرف «کرند» پرواز و در عملیات دیگری در آن منطقه شرکت کنیم. قسمت اول ماموریتمان را انجام دادیم و آماده مرحله بعدی عملیات شدیم.
منطقه مرصاد، از گردنه حسن‌آباد تا اسلام‌آباد، از وجود منافقین پاکسازی شده بود و جنازه‌های متلاشی شده آنها، در گوشه و کنار جاده به چشم می‌خورد.

همان‌طور که به تانک‌ها و نفربرهای آنها که در حال سوختن بود نگاه می‌کردم، به نزدیکی اسلام‌آباد رسیدیم. از آنجا، به راحتی می‌توانستیم شهر را ببینیم. در داخل شهر، آرامشی برقرار بود که در اطراف آن این آرامش به چشم نمی‌خورد. دلیلش هم آتش و دودی بود که نشان از درگیری می‌داد.

شهر اسلام‌آباد را پشت سر گذاشتیم و حرکتمان را به سمت کرند، ادامه دادیم. از این به بعد لحظه به لحظه، به منطقه درگیری نزدیک‌تر می‌شدیم. بعد از پشت سر گذاشتن شهر، ارتفاعمان را کم کردیم و به دنبال یافتن نشانی از آن مزدوران بودیم. بعد از رد کردن تپه‌ای، ناگهان چشمم به یک ستون کوچک از خودروهای منافقین افتاد. با دیدن آنها بلافاصله با تیمسار عمو تماس گرفتم و دقایقی بعد، فرمان حمله صادر شد. سید که هدایت هلی‌کوپتر را به عهده داشت، با رادیو شروع به صحبت کرد:

- آقارضا، من می‌روم سراغ ستون؛ شما هم مواظب اطراف باشید و هر حرکتی را دقیقا کنترل کنید.

بعد از این صحبت، سید هلی‌کوپتر را بر روی جاده هدایت کرد و هنگامی که درست پشت ستون قرار گرفتیم، او با صدای بلند نام خدا را بر زبان آورد و حمله‌اش را آغاز کرد. دقایقی بعد، دو راکت، در بین ستون فرود آمد و خودروی وسط ستون را با صدای مهیبی منفجر کرد. با انفجار این خودرو، افرادی که در دیگر خودروها بودند، سراسیمه بیرون پریدند و با سلاح‌های مختلف به سمت ما آتش گشودند. من در جواب آنها، آتش سنگینی را به طرفشان هدایت کردم.

هلی‌کوپتر بالای ستون قرار گرفته بود و به راحتی می‌توانستم خودرو اول را ببینیم. خود را آماده حمله‌ای دیگر می‌کردیم که ناگهان هلی‌کوپتر از حالت عادی خارج شد. در یک لحظه کلیه چراغ‌های مربوط به یکی از موتورها روشن و تمام عقربه‌ها به سمت عدد صفر کشیده شدند. نفس در سینه‌ام حبس شده بود. دلشوره‌ای که از اول حرکت دلم را به آشوب کشیده بود، اکنون تبدیل به اضطراب و وحشت شده بود.

هلی‌کوپتر مثل پرنده تیر خورده شروع به حرکات غیر عادی کرد. نمی‌دانم در آن لحظات وحشت چطور شد که یک دفعه به یاد خواب دوستم افتادم: ... «اطاق شیشه‌ای، زندانی شدن...» تمام گفته‌های او دوباره ذهنم را پر کرد. حالا خود را در قفسی شیشه‌ای می‌دیدم که چیزی به نابودی آن نمانده بود.

هلی‌کوپتر بعد از چند حرکت غیر عادی،‌با سر به سمت زمین کشیده شد. شدت افت بسیار شدید بود.

سراسیمه با عباس، راننده تیمسار تماس گرفتم و به او گفتم: «عباس ما را زده‌اند، مواظف ما باشید.»

زمان به سرعت می‌گذشت. می‌دانستم که از دست بچه‌ها کاری ساخته نیست و چون کاری هم نمی‌توانستیم بکنیم، فکر کردم بهتر است در این آخرین لحظه، از آخرین امکاناتی که در اختیارم بود علیه منافقین استفاده کنم، لذا آتش سنگینی را بر روی منافقین خالی کردم.

هلی‌کوپتر، همچنان با سرعت زیاد در حال سقوط بود. قلبم به شدت می‌طپید، باید به نحوی این لحظات آخر، به آرامش می‌رسیدم و بهترین وسیله، دعا و توسل جستن به انبیاء بود.

هلی‌کوپتر، رو به سوی تپه‌ای آورد و لحظه به لحظه به آن نزدیکتر می‌شد. دقایق آخر زندگیمان را سپری می‌کردیم و هرچه به تپه نزدیکتر می‌شدیم، بر ترس و وحشتم افزوده می‌شد. در لحظاتی که خود را مهیای مرگ می‌کردم، ناگهان اتفاق غیرمنتظره‌ای رخ داد. نمی‌دانم در آن ثانیه‌های وحشت‌زا دست کدام یک از ما به کنترل کننده ارتفاع خورد که در نتیجه هلی‌کوپتر به طرز معجزه‌آسایی تپه را رد کرد و بعد از طی مسافتی در دشتی صاف، سینه بر روی زمین سایید.

برخورد هلی‌کوپتر با زمین آن چنان شدید بود که ملخ اصلی به زمین خورد و کابین از دم هلی‌کوپتر جدا شد و بعد از آن کابینی که ما در آن قرار داشتیم، چند متری با زاویه‌ روی زمین کشیده شده و سپس شروع به غلتیدن کرد.

بار دیگر خود را در آستانه مرگ یافتم. در اولین گردش کابین به دور خود، شهادتین‌ام را خواندم. کابین همچنان در حال غلتیدن بود و من در هر بار شهادتین را تکرار می‌کردم.

دقایقی بعد، کابین بعد از تکانی شدید از حرکت باز ایستاد و آرام گرفت. نگاهی به سراپایم انداختم و از اینکه سالم بودم، تعجب کردم. تا آن لحظه از سید غافل بود. او که در حال تلاش برای بالا آوردن سر هلی‌کوپتر بود، فریاد زد: «آقارضا مواظب کنترل‌ها باش.»

بعد از اینکه مقداری با کنترل‌ها ور رفتم، سید را صدا زدم و گفتم:‌«سید کنترل‌ها از مدار خارج شده‌اند و فرامین هم قفل کرده.»

سید با اشاره به من فهماند که باید با کمک یکدیگر سر هلی‌کوپتر را بالا بیاوریم. با فهمیدن این موضوع هر دو با هم شروع به تکان دادن هلی‌کوپتر کردیم با هر تکانی که می‌دادیم با صدای یا علی(ع)، یا زهرا(س)، یا مهدی(عج)، ائمه را به استمداد می‌طلبیدیم؛ اما قدرت ما کمتر از آن بود که بتواند کابین را تکان دهد. دست از این تلاش بیهوده کشیدم و دستگیره پرتاب اضطراری هم عمل نکرد. نمی‌دانم چرا در آن لحظه بار دیگر به یاد خواب دوستم افتادم. گویی تمام این اتفاقات تفسیر زنده‌ای از خواب او بود.

در این لحظه سید که از کابین بیرون آمده بود، وحشت‌زده فریاد کشید: «رضا آتش! آتش! کابین آتش گرفته.»

وحشت‌زده نگاهی به اطراف انداختم و چون هیچ راهی برای خارج شدن از آنجا پیدا نکردم، کلاه پروازم را برداشتم و سعی کردم با آن شیشه کابین را بشکنم؛ اما هرچه ضربه زدم نتوانستم حتی یک ترک هم روی شیشه بیندازم.

کم‌کم گرمای آتش به داخل کابین سرایت کرد. از فکر اینکه نتوانم از کابین خارج شوم مو بر تنم راست شد، کابین پر از مهمات و مواد منفجره بود. با استیصال نگاهی به سید انداختم و فریاد زدم: «سید برو یک سنگ پیدا کن.» سید که متوجه منظورم شده بود با سرعت از آنجا دور شد و چند لحظه بعد با سنگ نسبتا بزرگ به کابین نزدیک شد و آن را به شدت به شیشه کابین کوبید. شیشه با صدای مهیبی فرو ریخت و من بلافاصله خود را به بیرون پرتاب کردم. همین که خود را بیرون از کابین و در هوای آزاد احساس کردم نفسی به راحتی کشیدم و از روی زمین بلند شدم.

دامنه آتش هر لحظه وسیع‌تر می‌شد. به سرعت از زمین بلند شدم و بعد از نگاهی که به اطراف انداختم، به سید گفتم: «سید بریم داخل گندمزار.» سید نگاهی به من کرد و گفت: «ولی در آنجا ما را پیدا می‌کنند.» فریاد زدم: «سید بجنب! الان هلی‌کوپتر منفجر می‌شود.»

هر دو شروع به دویدن کردیم و هنوز به گندمزار نرسیده بودیم که هلی‌کوپتر با صدای مهیبی منفجر شد. بلافاصله خود را روی زمین انداختیم. ترکش‌های ناشی از انفجار زوزه‌کشان از کنارمان گذشتند. کابین، بعد از چند انفجار پیاپی، آرام آرام شروع به سوختن کرد. چند ثانیه که گذشت تازه به این فکر افتادم که باید به جای امنی پناه ببریم تا از دید منافقین در امان باشیم، زیرا در منطقه‌ای سقوط کرده بودیم که منافقین تار و مار شده، هنوز به آنجا تسلط داشتند و هر لحظه بیم آن می‌رفت که با تعدادی از آنها مواجه شویم. در ثانی سقوط هلی‌کوپتر و انفجار آن خود عامل مهمی بود که می‌توانست آنها را به این طرف بکشاند.

دشت صاف بود و غیر از گندمزاری کوچک و زمینی شخم خورده و یک درخت بلوط، مکان دیگری که بشود در آنجا پنهان شد به چشم نمی‌خورد. با اشاره درخت بلوط را به سید نشان دادم و در همان حال هر دو به صورت سینه‌خیز به طرف آن درخت حرکت کردیم، به انتهای زمین شخم زده که رسیدیم، به سرعت از زمین بلند شدم و بعد از پاک کردن ردّ پاهایمان، ناخودآگاه دو خط شبیه به اسکید، با کف پایم روی زمین رسم کردم و مجددا به حرکت ادامه دادیم.

منطقه در سکوت فرو رفته بود و غیر از صدای آرام سوختن هلی‌کوپتر، صدای دیگری به گوش نمی‌رسید. وقتی به درخت بلوط رسیدیم به سید گفتم: «سید، چون تو چاق‌تری، اول برو بالا تا من بتوانم کمکت کنم.»

سید مکثی کرد و گفت: «ولی آقارضا اینجا ما را پیدا می‌کنند.»

در جوابش با حالتی عصبی گفتم: «ولی در این حوالی جای دیگری برای پنهان شدن نیست.»

سید، بدون اینکه حرفی بزند، سعی کرد از درخت بالا برود. بعد از او نوبت به من رسید و چند دقیقه بعد، من و سید خود را در لابلای شاخ و برگ درختان پنهان کردیم.

وقتی در جای خود آرام گرفتم، نگاهی به اطراف انداختم. در فاصله‌ای نه چندان دور، تنها جاده‌ای که در آن حوالی بود به چشم می‌خورد. با هلی‌کوپتر متلاشی شده هم نزدیک به 300 متر فاصله داشتیم.

نگاهم را از سوی هلی‌کوپتر متوجه سید کردم. سید چند شاخه بالاتر آرام نشسته بود و با چشمان خود اطراف را نگاه می‌کرد. رنگ و روی او کاملا سفید شده بود و می‌توانستم شدت ضربان قلب او را از بالا و پائین آمدن قفسه سینه‌اش به خوبی ببینم. می‌دانستم که حال خودم هم بهتر از او نیست، اما همین که خودم را سالم می‌دیدم، امیدواری‌ام به آینده بیشتر می‌شد.

نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک ظهر بود. احساس گرسنگی ناخودآگاه مرا به یاد خانواده‌ام انداخت.

سید، همچنان منطقه را زیرنظر داشت. سرم را بالا گرفتم و به آرامی گفتم: «سید، آرم‌ها و درجه‌هایت را بکن.» و خود شروع به کندن آنها کردم.
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *