به گزارش جهان نيوز، رزمندگان در دوران دفاعمقدس با سن و سالهای کم، کارهای بزرگ انجام میدادند؛ اگرچه سن بسیاری از نیروها پایین بود، ولی آنها دلی همچون شیر داشتند و بدون هراس از دشمن بعثی حماسههای بزرگی را رقم میزدند. این رزمندگان با رهبری امام خمینی (ره) در طول دفاعمقدس به فرماندهانی شجاع و غیور تبدیل شدند. مصطفی نرگهای یکی از همان رزمندگان کم سن و سال است که هنگام اعزام به جبهه در سال ۱۳۶۱، ۱۱ سال بیشتر نداشت. نرگهای با مشقت زیادی خودش را به جبهه میرساند و در جریان عملیات غرورآفرین والفجر ۸ جانباز میشود.
این رزمنده دوران دفاعمقدس از نحوه اعزام تا حضور در کردستان و رفتن به لشکر ۸ نجف اشرف خاطرات زیادی دارد. او در گفتگو با «جوان» بخشی از این خاطرات را بازگو میکند که در ادامه خواهید خواند.
برای اولینبار در چه مقطعی از دفاعمقدس وارد جبهه شدید؟
من متولد سال ۱۳۵۰ هستم و در سال ۱۳۶۱، در سن ۱۱ سالگی برخلاف میل خانوادهام وارد جبهه شدم. جزو جوانترین رزمندگانی هستم که به جبهه رفتم. آن زمان جز چند رزمنده، نیروی دیگری با ۱۱ سال سن در جبهه حضور نداشت. ابتدا شناسنامهام را دستکاری کردم و بعد با مخالفتهای سفت و سخت خانوادهام روبهرو شدم.
خانوادهتان چه برخوردی با جبهه رفتن شما داشتند؟
خانوادهام مخالف شدید جبهه رفتن من بودند. هرچه من بیشتر اصرار میکردم، مخالفتشان بیشتر میشد. وقتی برای اولینبار بحث رفتن به جبهه را مطرح کردم، فکر کردند که شوخی میکنم و میگفتند تو ۱۱ سال سن داری و قد اسلحه از تو بلندتر است، ولی به مرور زمان فهمیدند من در تصمیمم راسخ هستم و هر طوری شده میخواهم به جبهه بروم. در آخر یک روز تصمیم گرفتم بدون اطلاع خانوادهام به جبهه بروم. به شکل مخفیانه وارد ماشین اعزام نیروها شدم و تا اسلامآباد رفتم. آنجا کسانی که سن و سالشان پایین بود را جدا میکردند. من دوباره توانستم خودم را از چشم فرماندهان و مسئولان دور نگه دارم و برای آموزش رفتم و من را در منطقه نگه داشتند.
فرماندهان دیگر با حضور شما مخالفت نکردند؟
خیر، دیگر فرماندهان مخالفت زیادی نکردند. آن زمان با وجود اینکه سن و سال زیادی نداشتیم، ولی خیلی تحویلمان میگرفتند، با ما خوشرفتاری میکردند و دست نوازش به سرمان میکشیدند. الان اگر مشکلی پیدا کنیم دیگر ما را تحویل نمیگیرند. آن روز بعد از گرفتن اسلحه و پوشیدن لباس رزمندگی، احساس کردم یک بسیجی واقعی شدهام و از اینکه در کنار دیگر رزمندگان حضور دارم، پوشیدن لباس رزمندگی بزرگترین افتخار زندگیام بود. تا آن زمان خودم را از دیدن پاسداران و رزمندگان پنهان میکردم، ولی پس از به تن کردن لباس نظامی دیگر خیالم راحت شد و با افتخار در جمع نیروها حضور داشتم. بعد از تحویل گرفتن اسلحه و لباس، به خط شدیم و فرمانده گردانمان آقای شریفی یک سخنرانی کوتاه انجام داد. بعد فرماندهان معرفی شدند که بیشتر از بچههای قزوین بودند. حسین رحمانی، تقی جامکلو و حیدر حاجعلی از پاسداران عزیزی بودند که به عنوان فرمانده گروهان معرفی شدند.
اولین منطقهای که اعزام شدید کجا بود؟
آن زمان کردستان هنوز درگیر جنگ با ضدانقلاب بود و امنیت نداشت. فصل زمستان بود و سردی هوا شرایط خیلی سختی را حاکم کرده بود. جادههای کردستان امنیت نداشت. اگر میخواستیم از سنندج تا سقز برویم یک روز زمان میبرد. از ۹ صبح تا ۴ بعدازظهر هر یک کیلومتر دو تن از رزمندگان تأمین جاده بودند و سراسر جاده را تأمین میگذاشتند تا امکان رفتوآمد باشد. نیروها در آن سرما با دستشان برف را از جاده کنار میزدند و گاهی از شدت سرما و فشار از دستشان خون میچکید. کار کردن در سرمای زیر ۱۰ درجه با کمترین تجهیزات شوخی نیست. آن بچهها در جبهه از همه چیزشان گذشته بودند و فقط با عشق کار میکردند. بعد از ساعت ۴ بعدازظهر جاده دست دموکراتها میافتاد و دیگر جاده امنیت نداشت و کسی نمیتوانست عبور و مرور کند. مسیر کوهستانی بود و نیروها تنها با مینیبوس حرکت میکردند و خطر گروهکها در کمین رزمندگان بود. در آن شرایط تمام نگرانی فرماندهان سالم رسیدن بچهها به مقصد بود. گاهی مسیر سه ساعته سنندج تا سردشت، سه روز طول میکشید.
شما در کردستان چه مسئولیتی داشتید؟
من در سردشت مدتی در پایگاههای مرزی و روستاهایی که در تیررس منافقان بودند، حضور داشتم. همراه نیروها به روستاها میرفتم و از وضعیت روستا و مردم غیرنظامی آگاه میشدم. شرایط جنگ با ضدانقلاب و گروهکها تفاوت زیادی با جنگ با دشمن بعثی داشت. در کردستان دشمنت را نمیشناختی، ممکن بود صبح کنارت باشد و شب به سراغت بیاید. در آن مقطع من را به عملیاتهای شبانه نمیبردند و بیشتر مشغول نگهبانی از مقرها و پایگاهها میشدم. مدتی هم جزو نیروهای زندان شدم و بعد از آنجا به قزوین برگشتم. بعد از عید سال ۱۳۶۲ با تأخیری ۱۵ روزه، نیروهای جدید ملحق شدند و ما به مرخصی رفتیم. وقتی به شهرمان رسیدیم تمام خانوادهها برای خوشامدگویی جلوی مقر سپاه تجمع کرده بودند. پدر و مادر من هم که دیگر جبهه رفتنم را هضم کرده بودند از دیدنم بسیار خوشحال شدند. وقتی به خانه برگشتم، مدتی استراحت کردم و دوباره مشغول ادامه تحصیل شدم. خانوادهام اصرار زیادی به ادامه تحصیلم داشتند و خودم هم میخواستم که درسم را بخوانم. در کنار تحصیل از فضای جبهه دور نشده بودم و حضور فعالی در پایگاه بسیج داشتم. در سال ۱۳۶۳ در کنار خواندن درس، یک روز آموزشی کامل را هم گذراندم. تا اینکه در سال ۱۳۶۴ دوباره تصمیم گرفتم به جبهه بروم. آن موقع ۱۴ ساله بودم و باز هم خانوادهام مخالف جبهه رفتن من بودند. فکر میکردند آن یک سالی که به جبهه نرفتهام من را کلاً از فکر اعزام منصرف کرده است. هر طوری بود توانستم خانوادهام را راضی کنم و رضایتنامه بگیرم. به هرحال برای من که در ۱۱ سالگی تجربه رفتن به جبهه را داشتم، گرفتن رضایتنامه در ۱۴ سالگی راحتتر بود. در آن مقطع جنگ جبههها هم نیاز به حضور نیروها داشتند و من هم دوست داشتم دوباره اعزام شوم. بار دیگر در سال ۱۳۶۴ به جنوب و منطقه فاو برای عملیات والفجر ۸ رفتم.
توانستید فرمانده گردان و همرزمانتان را پیدا کنید؟
اتفاقاً اینجا یک خبر بسیار ناراحتکننده شنیدم. در محوطه پادگان امام حسن (ع) من متوجه صدایی شدم که نام آقای جامکلو را تکرار میکرد. کنجکاو شدم که بدانم این نام همان فرمانده من است یا تشابه اسمی با شخص دیگری دارد. پیش صاحب صدا که جوانی خوشسیما بود رفتم و گفتم نام کدام جامکلو را تکرار میکردید؟ منظورتان تقی جامکلو است؟ نگاهی به من کرد و ناگهان اشک از چشمهایش سرازیر شد. گفت که ایشان شهید شده است. یک لحظه خشکم زد و تمام خاطراتمان از کردستان جلوی چشمم آمد. تمام خوبیهای فرماندهام جلوی چشمانم بود و نمیتوانستم شهادتش را هضم کنم. البته آنجا برادر ایشان ابوالفضل جامکلو حضور داشت که شباهت بسیار زیادی به شهید داشت. ایشان به من گفت دیگر نمیگذارم جایی بروید و میخواهم کنار هم باشیم و از خاطرات برادرم برایم بگویید.
پس از آن برای عملیات والفجر ۸ آماده شدید؟
بله، برای این عملیات به پادگان لشکر ۸ نجف اشرف رفتم. در گردان حضرت علیاکبر قرار گرفتم که بیشتر نیروهایش از بچههای قزوین بودند. قبل از شروع عملیات در دورههای آموزشی شرکت کردیم. تمام فکر و ذکر نیروها شرکت در عملیات بود. قبل از شروع عملیات در بهمن ۱۳۶۴ فرمانده لشکر ۸ نجف، شهیداحمد کاظمی برای بچهها سخنرانی کرد و از اهمیت این عملیات بزرگ گفت. شهیدکاظمی نیروها را برای انجام عملیات توجیه کرد و پس از آن دیگر آماده انجام عملیات شدیم. برای انجام عملیات لحظهشماری میکردیم. همه نیروها وصیتنامهشان را نوشته بودند و حال و هوایشان طوری بود که انگار دیگر از دنیا بریده بودند. دست و پاهای همدیگر را حنا گذاشته بودند و آنقدر خوشحال بودند که انگار به عروسی دعوت شدهاند.
در جریان عملیات والفجر ۸ جانباز شدید؟
شروع عملیات خیلی خوب بود و همان شب اول توانستیم خط دشمن را بشکنیم و کیلومترها پیشروی کنیم. سوار بر قایق از اروند عبور کردیم. از همه طرف روی سرمان آتش میریخت. صدای انفجار و دود و بوی سوختنی همه جا را برداشته بود. من در جریان عملیات والفجر ۸ مجروح شدم، ترکش خوردم و شیمیایی شدم. یک گردان رفتیم و هفت نفر جانباز برگشتیم. حدود ۴۸ ساعت بین نیروهای ایرانی و عراقی گیر افتاده بودیم. گردان ما در عملیات به خاطر یک اشتباه لو رفت. میخواستیم عملیات را شروع کنیم و پشت خاکریز یک تیر از سمت نیروهایمان شلیک شد. در فاصله ۵۰ متری با دشمن قرار داشتیم و آنها با شنیدن صدای گلوله، متوجه حضورمان شدند. شروع به زدن منور و آسمان شب را مثل روز روشن کردند. منطقه را به تیربار بسته بودند. آنجا نیروهای زیادی شهید شدند. از یک گردان هفت نفر مانده بودیم. هنوز فکر آن شب و بچهها با من است. ما هفت نفر خودمان را با سختی زیادی کنار کشیدیم تا در تیررس دشمن نباشیم. البته دو نفرمان تیر خوردند و پنج نفری این دو نفر را هم میآوردیم. در این وضعیت فاصله یک کیلومتری گرفتیم. ۴۸ ساعت زیرآتش دو طرف بودیم. راه را پیدا نمیکردیم و گفتیم همین راه را میرویم و قسمتمان هر چه باشد، قبول میکنیم. چند کیلومتر آمدیم و دیدیم تعدادی نیرو با بادگیر و بیسیم به سمتمان میآیند. اول احساس کردیم نیروهای عراقی هستند. چون زمین گلآلود و باتلاقی بود. تمام وسایلمان را به جز اسلحه زمین ریخته بودیم و قدرتی نداشتیم آنها را بکشیم. در فشار روانی و جسمی زیادی بودیم. نشستیم تا آنها رسیدند. آماده بودیم خودمان را اسیر کنیم. وقتی به ما رسیدند دیدیم فارسی صحبت میکنند. گفتند بچه کجا هستید و جزو نیروی کدام لشکرید؟ گفتیم از بچههای لشکر ۸ نجف هستیم و آنها ما را کمک کردند و به عقب کشیدند. گفتند دو، سه نفر میتوانید به کارخانه نمک بروید و آمبولانس برای مجروحانتان بیاورید. من و دو نفر از همرزمان حرکت کردیم تا برای مجروحان آمبولانس بیاوریم. هواپیماهای عراقی میآمدند و منطقه را بمباران میکردند. یکی از نیروها سوار آمبولانس شد و حرکت کرد. با بمباران هواپیماها یکی از نیروهایی که همراهم بود دستش را از دست داد و وضعیت سختی پیش آمد. دشمن از بمب شیمیایی هم استفاده کرده بود که باعث مجروحیتمان شد. من بعداً فهمیدم ابوالفضل جامکلو هم در جریان این عملیات شهید شده است. احمد نصراللهی و اباذر جعفری نیز از دیگر دوستان شهیدم بودند. من پس از بهبودی مجروحیت دوباره به منطقه برگشتم و تا سال ۱۳۶۷ در جبهه حضور داشتم.