شنبه ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 27 Apr 2024
 
۱۳
۳۷
خاطرات شهید شفیعی به روایات مادر:

شهیدی که طبیب اصلی او را شفا داد/ پیکری که صدام می خواست سالم به ایران برنگردد/ بعد ۱۶ سال مسافر کربلا سالم برگشت +تصاویر و فیلم

شنبه ۶ ارديبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۱۳:۲۳
کد مطلب: 725595
با آرامش و لبخند شیرین گفت: «شما با خانمان خود بمانید، که ما بی خانمان بودیم و رفتیم» و برای آخرین بار راهی جبهه شد.
شهیدی که طبیب اصلی او را شفا داد/ پیکری که صدام می خواست سالم به ایران برنگردد/ بعد ۱۶ سال مسافر کربلا سالم برگشت +تصاویر و فیلم
به گزارش جهان نيوز، محمدرضا شفیعی در سال 1346 در شهر مقدس قم به دنیا آمد. 14 ساله بود که عازم جبهه شد. 5 سال در جبهه های جنگ حضور فعال داشت و در 19 سالگی به شهادت رسید. او در جریان عملیات کربلای4 به اسارت دشمن درآمد. او با بدنی مجروح اسیر می‌شود. وضعیت جسمانی اش مناسب نبود و نیاز به عمل جراحی داشت ولی عراقی‌ها توجهی نداشتند. چند روزی که در اردوگاه بود درد زیادی کشید و در آخر از عوارض جراحت در غربت و تنهایی به شهادت رسید. در مدت 11 روز از زمان اسارت تا شهادت بسیار شکنجه شد . صلیب سرخ که از شهادت محمدرضا آگاه می‌شود، مسئولان بعثی را موظف می‌کند برای او قبری در شهر کاظمین در نظر بگیرند. پس از 16 سال پیکر این رزمنده قمی تفحص شده و به کشور بازمی‌گردد. پیکر شهید شفیعی صحیح و سالم از خاک بیرون آمده بود. محمدرضا در 14دی ماه 1365 شهید شد و پیکرش در 4 مرداد ماه 1381 به کشور بازگشت.

صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمدرضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوان‌های جسد هم از بین می‌رفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه محمدرضا را دریافت می‌کردند، سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه می‌کرده و گفته: ما چه افرادی را کشتیم.

برپایه گزارش تسنیم، فاطمه نادری قمی، مادر شهید شفیعی حدود دو سال پیش  درگذشت. با کوله باری از خاطرات فرزندش که با شهادت و هیبت پیکر شگفتی ساز شده بود. متن زیر گزیده ای از خاطرات شهید شفیعی است که بیشتر آن از روایات مادرش نقل شده است:

محمدرضا شفیعی در سال 1346 به دنیا آمد. بچه زرنگ، کنجکاو و با استعدادی بود. به همه چیز خودش را وارد می کرد و می خواست همه چیز را یاد بگیرد. او مهربان و غمخوار بود. 11 ساله بود که پدرش از دنیا رفت. وقتی مادرش در فراق همسر اشک می ریخت، به او می گفت : «گریه نکن من هم گریه ام می گیرد. برای مرد هم خوب نیست گریه کند. بابا رفت من که هستم.»

در کودکی شفا گرفت
مادر شهید می‌گوید: در دوران کودکی شیطنت‌های کودکانه اش همه را با خود مشغول می‌کرد، در آن منزل قدیمی ایوان کوچکی داشتیم که پله‌های آن به آب انبار منتهی می‌شد، محمدرضا می‌خواست سیم برق را داخل پریز کند که برق او را گرفت و با شدت هر چه تمامتر از بالای پله های ایوان به پایین پله های آب انبار پرت شد. من تنها بودم و پایم هم شکسته بود و در اتاق زمین گیر شده بودم. به هیچ وجه نمی‌توانستم از جایم بلند شوم. شروع کردم به یا زهراء و یا حسین گفتن. همسایه ها را صدا می زدم که تصادفاً خواهرم وارد خانه شد.


با گریه و التماس از او خواستم محمدرضا را از پله های آب انبار بالا بیاورد، وقتی بچه را آوردند چهره اش سیاه و کبود شده بود و حرکت و تنفس نداشت. او را بردند به سمت بیمارستان، یک بقال در محله داشتیم به نام سید عباس، در بین راه خواهرم را با بچه روی دست دیده بود و بعد از شنیدن ماجرا بچه را بغل کرده بود. او سید باطن دار و اهل معرفتی بود، خواهرم می گفت: "سید عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع کرد چند سوره از قرآن را خواندن، به یکباره محمدرضا چشمانش را باز کرد و کاملاً حالش عوض شد." سید گفته بود نیازی به دکتر نیست، طبیب اصلی او را شفا داده است.

دفاع مقدس , شهدای دفاع مقدس ,

شناسنامه را دستکاری کرد
وقتی 14 ساله شد، دلش هوای جبهه رفتن کرد. چون هنوز 15 ساله نشده بود اجازه اعزام به او نمی‌دادند و از این بابت ناراحت بود. مادر به او می‌گفت: "صبر کن سال بعد انشاءالله قبولت می‌کنند." ولی صبر نداشت و می‌گفت: "آنقدر می‌روم و می‌آیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد." بالاخره شناسنامه‌اش را گرفت و دستکاری کرد و یک سال به سن خود اضافه کرد. به مادرش گفته بود هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم تا قبولم کنند. با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالاخره برای اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمی شناخت تا خودش را به جبهه رساند.

مادر محمدرضا می‌گوید: وقتی از جبهه برمی‌گشت خیلی مهربان می‌شد، نمی‌گذاشت من یک تشک زیرش بیندازم، می‌گفت: «مادر اگر ببینی رزمندگان شبها کجا می‌خوابند! من چطور روی تشک بخوابم؟» اگر می‌گفتم آب می‌خواهم فوری تهیه می‌کرد. خرید می‌کرد. مرا می‌برد حرم حضرت معصومه(س). می‌گفت: «نکند غصه بخورید، من دارم به اسلام خدمت می‌کنم، خدا عوضش را به شما می دهد. خدا یار بی کسان است.»

در مرخصی هم به فکر مقابله با ضدانقلاب و اشرار بود
حدوداً از سال 60 تا 65 در جبهه حضور داشت. هر بار که بر می‌گشت از قصه‌های خودش برایم تعریف می‌کرد. یکبار می‌گفت: «سوار قاطر بودم و داشتم از کمر تپه بالا می‌رفتم که قاطر را زدند. سرش جدا شد ولی یک ترکش ریز هم سراغ من نیامد.» می‌گفت: «یکبار دیگر داشتم با ماشین برای بچه‌ها غذا می‌بردم، محاصره شدیم هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم، نجات پیدا کردیم.» موج انفجار او را گرفته بود اما ناراحت بود که چرا فیض شهادت نصیبش نشده است. هر بار که مرخصی می‌آمد فقط به فکر مقابله با ضدانقلاب و اشرار بود. هر شب از خانه بیرون می رفت و قبل از نماز صبح می آمد.

بعد از دو سال تازه فهمیدم پاسدار شده
من به عنوان مادر، بعد از دو سال فهمیدم به سپاه رفته و پاسدار شده است، یک روز یک دست لباس سبز به خانه آورد، به من گفت که شلوارش را کمی تنگ کنم، بعد از سؤال‌های زیادی که کردم فهمیدم پاسدار شده و دوست داشت کسی از این موضوع با خبر نشود. در مورد ازدواج که با او صحبت می کردند با خنده جواب می داد: «خدا یار بی کسان است. زنم یک تفنگ است و همینطور خانه ام یک متر بیشتر نیست، ساخته و آماده نه آهن می خواهد و نه بنا!»

شما با خانمان خود بمانید، که ما بی خانمان بودیم و رفتیم
اوائل ماه ربیع 6 عدد جعبه شیرینی، عطر و تسبیح و مهر و جانماز خریده و آماده و مهیا شد. مادر به او گفت: «مادر تو که پول زیادی نداری، چرا از این خرج ها می‌کنی؟ فردا برای زن گرفتن  و خانه خریدن پول می‌خواهی» با آرامش و لبخند شیرین جواب او را با یک بیت شعر داد و گفت: «شما با خانمان خود بمانید، که ما بی‌خانمان بودیم و رفتیم» بعد گفته بود : «در منطقه قرار است جشن میلاد پیغمبر اکرم(ص) را داشته باشیم و به خاطر مراسم جشن این وسایل را خریده‌ام.»

دفاع مقدس , شهدای دفاع مقدس ,

دیگر چشم به راه من نباشید
چند روزی طول نکشید که شب در عالم خواب دیدم محمدرضا آمد داخل خانه. یک لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در که آمد یک شاخه گل سبز در دستش بود ولی جلوی من که آمد، یک بقچه سبز کوچک شد. سه مرتبه گفت: «مادر برایت هدیه آوردم.» گفتم: «چطوری پسرم! این بار چرا! اینقدر زود آمدی؟» گفت: «مادر عجله دارم، فقط آمدم بگویم دیگر چشم به راه من نباشید!» صبح که بیدار شدم از خودم پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ شاید دیشب حمله و عملیات بوده است. به دامادم تلفن زدم و قصه را گفتم. دامادم خواب را خیلی تایید نکرد. دوباره شب بعد همین خواب را دیدم. محمدرضا گفت: «دیگر چشم به راه من نباشید!» وقتی برای بار دوم به دامادم گفتم، رفت سپاه و پرس و جو کرد ولی خبری نبود. از ما خواستند که یک عکس و فتوکپی شناسنامه را برای صلیب سرخ پست کنیم که ما همین کار را کردیم.

8 ماه بعد خبرش آمد: بعد از 10 روز اسارت به شهادت رسید
هشت ماه از این قصه گذشت. یک روز عصر در خانه به صدا درآمد، در را که باز کردم دیدم چند نفر با لباس سپاه ایستاده اند. یک آلبوم بزرگ در دستشان بود، گفتند: «شما از این تصاویر کسی را می شناسید؟» من ورق می زدم، دیدم چشم ها همه بسته، دستها هم از پشت بسته، بعضی ها اصلاً قابل شناسایی نبودند، داشتم ناامید می شدم که در صفحه آخر عکس محمدرضا را دیدم، با حالت عجیبی در عکس خواب بود و لب هایش از هم باز شده بود.

گفتم: «مادر به قربان لب تشنه اربابت حسین، آیا کسی به تو آب داده یا تشنه شهید شدی؟»

برادر سپاهی گفت: «شما مطمئن هستی این پسر شماست؟» گفتم: «بله مطمئنم این محمدرضای من است.» گفت: «پس چرا در این عکس، محاسن ندارد ولی این عکس در اتاق، صورتش پر از محاسن است؟» راست می گفت او شب آخر محاسنش را کوتاه کرد و می گفت: «احتمالاً در این عملیات اسیر شوم. می خواهم بگویم سرباز هستم نه پاسدار.» خلاصه به ما اطلاع دادند که محمدرضا در اردوگاه شهر موصل، بعد از 10 روز اسارت به شهادت می رسد و جنازه او را در قبرستان الکخ مابین دو شهر سامرا و کاظمین دفن کرده اند.
 
بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است
یک روز اخبار اعلام کرد 570 شهید را به میهن بازگرداندند، به خودم گفتم یعنی می شود بچه من هم جزو اینها باشد. با پسر برادرم تماس گرفتم و گفتم: «ببینید محمدرضا بین این شهدا هست یا نه؟» او هم گفت: «اگر شهدا را بیاورند خبر می دهند.» گوشی را گذاشتم دیدم زنگ خانه به صدا درآمد. گفتم:«کیه؟» گفت: «منزل شهید محمدرضا شفیعی» گفتم: «بله محمدرضای من را آوردید.» گفت: «مگر به شما خبر دادند که منتظر او هستید؟» گفتم: «سه چهار شب قبل خواب دیدم پدرش آمد به دیدنم با یک قفس سبز و یک قناری سبز»

گفت: «این مژده را می دهم بعد 16 سال مسافر کربلا بر می گردد.» آن برادر پاسدار می گفت: «الحق که مادران شهدا همیشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده می دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفیعی را آوردند ولی پسر شما با بقیه فرق می کند.» گفتم: «یعنی چه؟» گفت:«بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده است. الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر می خواهید او را ببینید، فردا صبح بیایید تا قبل از تشییع جنازه او را ببینید.»

دفاع مقدس , شهدای دفاع مقدس ,

دیدار دوباره بعد از 16 سال
وقتی وارد سردخانه شدم پاهایم سست شده بود. یاد آن روز اولی که مجروح شده بود افتادم و دلم می خواست دوباره خودش به استقبال بیاید. وارد اتاق شدیم، نفسم بند آمد. بعد از 16 سال جنازه ای را از زیر خروارها خاک بیرون آورده بودند. بالاخره او را دیدم که نورانی و معطر بود. موهای سر و محاسنش تکان نخورده بود. چشم هایش هنوز با من حرف می زد. بعثی های متجاوز بعد از مشاهده جنازه محمدرضا برای از بین رفتن این بدن آن را 3 ماه زیر آفتاب داغ قرار داده بودند باز هم چهره او به هم نخورده بود. فقط بدنش زیر آفتاب کبود شده بود. حتی می گفتند یک نوع پودر اسیدی هم ریخته بودند ولی اثر نکرده بود. بعدها می گفتند لب مرز، هنگام مبادله شهدا سرباز عراقی با تحویل دادن جنازه محمدرضا گریه می کرده و صدام را لعن و نفرین می کرده که چه انسان هایی را به شهادت رسانده است. دو رکعت نماز شکر خواندم و آماده تشییع جنازه شدم.

وقتی به خواب صاحب عکاسی رفت
همیشه و در همه حال او را کنار خودم می بینم، در خواب با او خیلی حرف ها می زنم. این حضور برایم خاطره انگیز بوده است. در همان زمان جنگ عکس کوچکی انداخته بود که ما یک عدد از این عکس را در آلبوم داشتیم. دخترم می گفت: «این عکس با همه عکس های محمدرضا فرق دارد، انگار با ما حرف می زند.» پشت عکس را نگاه کردیم، مخصوص یک عکاسی در دزفول بود. به یاد پسرخاله محمدرضا افتادم که در دزفول کار می کرد، با او تماس گرفتیم قبول کرد تا عکاسی را پیدا کرده و با صاحب آن صحبت کند. بعد از مدت ها عکاسی را پیدا کرده بود ولی صاحب عکاسی راضی نمی شد این فیلم عکس را بعد از 16 سال به ما بدهد، یا از روی آن تکثیر کند.

چندین بار رفته بود و پیشنهادهای زیادی هم داده بود ولی فایده ای نداشت، تا اینکه بار آخر صاحب مغازه با چشمانی پر از اشک گفته بود: «چرا به من نگفتید این شهید چه طور شهیدی است؟» پسرخاله اش گفته بود: «خب این شهید هم مثل دیگران؛ مگر فرقی هم می کند؟» صاحب مغازه گفته بود: «دیشب در عالم خواب دیدم این شهید به یک هیبتی آمد سراغم» گفت:«چرا فیلم من را به این قمی ها نمی دهی؟ مگر نمی دانی مادرم منتظر است؟» می گفت: «من از جا پریدم، دیدم بدنم دارد می لرزد، دویدم داخل عکاسی، 6 عکس بزرگ از این فیلم چاپ کردم». پسر خاله اش می گفت: «هر کاری کردم پول نگرفت.» یک عکس هم برای خودش یادگاری برداشت.
https://jahannews.com/vdcaomn0m49num1.k5k4.html
jahannews.com/vdcaomn0m49num1.k5k4.html
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *


Iran, Islamic Republic of
شهدا شمع محفل بشریتند
ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون
Iran, Islamic Republic of
چه شهیدی بوده این شهید
Iran, Islamic Republic of
ممنون خیلی داستان جالبی داشت این شهید
Iran, Islamic Republic of
وقتی خدا میخواهد به کسی عزت بدهد اینطوری می‌دهد
Iran, Islamic Republic of
خدایا من رو از شرمندگی شهدا در بیار
Iran, Islamic Republic of
خدا وجود چنین افرادی را در کشور بیشتر کند
Iran, Islamic Republic of
بسیار مطلب خوبی بود
Iran, Islamic Republic of
کجایید ای شهیدان خدایی
Iran, Islamic Republic of
شهیدان زنده اند الله اکبر
Iran, Islamic Republic of
شهدا شرمنده ایم
Iran, Islamic Republic of
شرمنده اون آقایون نجومی بگیر هستند
مهدي
Iran, Islamic Republic of
صلوات و رضوان الهي بر ارواح طيبه شهيدان
مهدی
Iran, Islamic Republic of
اگه این اتفاق هرجای دنیا افتاده بود، ازش داستانها درست میکردن و کتابها مینوشتن و فیلمها میساختن.
ولی ما راه شهدا رو ادامه ندادیم که هیچ، حتی در شناساندن شهدا هم کم کاری کردیم به طوری که عموم مردم هیچ چیز درباره این قضیه با این عظمت نمیدونن.
خدایا ما رو ببخش
Iran, Islamic Republic of
شهدا به خدا شرمنده ایم
شرمنده ایم
شرمنده ایم
Iran, Islamic Republic of
کسی که منفی دادی مگه حرف بدی زده که منفی دادی؟
Germany
من کارم و شفای بیماری همسرم رو به خاطر متوسل شدن به این شهید دارم.
Iran, Islamic Republic of
.....
حسین
Iran, Islamic Republic of
لطفا اگر شناخت و یا خاطره ای از این شهید دارید بیان بفرمایید
بانوی قمی
Iran, Islamic Republic of
دوستم برامشکلش نذرکرده بودبعدازگرفتن حاجتش به دیدن مادرشهیدمحمدرضاشفیعی بره وقتی مشکلش حل شدآدرس منزل شهیدروازبنیادشهیدقم گرفت وچون دوستم خجالت می کشیدتنهابره به من پیشنهاددادباهم بریم.قبل ازدیدن مادشهیدفکرمی کردم مادری باشه که ازداغ شهادت فرزندشون خیلی افسرده وغمگین به نظربیاد ولی وقتی دیدمشون نظرم عوض شدخدابیامرزمادرشهید شفیعی خیلی شوخ طبع وخوشروبودروحش شادویادش گرامی
حسین
Iran, Islamic Republic of
زندگی زیباست اما شهادت زیباتر

چقدر خوبه آخرش شهادت باشد
حسین جانم ؛ آخرین عبارت باشد
Iran, Islamic Republic of
سلام و درود خدا بر این شهید والی المقام‌ ، از خدا و شهید شفیعی می خواهم که در آن دنیا من حقیر را شفاعت کند ، روحش شاد ، یادش همیشه گرامی ....
سید
Iran, Islamic Republic of
به نام خدا
خواندم و اشک ریختم.خوشا به حالشان.
واقعا بلا جویان دشت کربلا بودند
Iran, Islamic Republic of
اگه اومدیدقم بریدگلزارشهدای قم قبرشهیدشفیعی وشهیدزین الدین روزیارت کنیدمن که هروقت میرم آرامش عجیبی پیدامی کنم
سید
Iran, Islamic Republic of
.........
Iran, Islamic Republic of
از این فرشته های زمینی الان هم کم نیستن
خدایا زیارت شهدای زنده در این دنیا نصیب ما بفرما
آمین
امیر مسعود
Iran, Islamic Republic of
شهدا شرمنده ایم
Iran, Islamic Republic of
این ها هستند شهدائ عزیز ما حالا یک فرد جاهل عنوان شهید را روی روح الله زم میذاره
Iran, Islamic Republic of
به خاطر زیاد خواندن زیارت عاشورا بوده،، می‌گویند هر موقعی که زیارت عاشورا می‌خوانده و گریه میکرده، اشک های خود را به بدن می‌مالید و نمی گذاشته اشک ها روی زمین بریزد،. تا ابد مدیون خون پاک شهداء عزیز هستیم، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
Iran, Islamic Republic of
در مسيحيت اگر پيكر فردي بعد از چند سال از مرگش سالم بماند او را قديس اعلام ميكنند. حتما فيلم آهنگ برنادت را ديده ايد. كاش اين موارد را بهتر مستندسازي كنيم و به همه مردم معرفي كنيم.
Iran, Islamic Republic of
واقعا اشکم در امد. خدا رحمتش کنه و ما را شفاعت کنه
Iran, Islamic Republic of
روحشان شاد
صدیقه ما هر چه داریم از شهدا داریم
Iran, Islamic Republic of
ماهر چه داریم از شهدا داریم
محمد
Iran, Islamic Republic of
من خودم از بچهای خادم الشهدا هستم
هر دفع نذر کردم درسته یا نرسیدم یا دیر به خواستم رسیدم ما تو پردیس ی شهید داریم ب اسم زمانی زاده بعد از 4سال گمنام بودن به خواب یکی از بچها اومد گفت من اصفهانم بیاید دنبالم غریبن ادرسو پیگیری مردیم خدارو شکر اورپیمش منزل اصلیش و خدا شاخد این داستان ها بوده هرچه خواستم با کم ترین فاصله زمانی به دست اوردم همیشه خادم شهدا باشیم و هستیم.
علی(ازانار)
Iran, Islamic Republic of
شهیدعزیزمن راهم شفاعت کن.ازخدابخواه که مرگ من راهم شهادت در راه خودش قراردهد.انشاالله.
Iran, Islamic Republic of
ای کاش ما قدر این شهدا وانقلاب رابدانیم
Iran, Islamic Republic of
خدایا تو مباهات کردی و ما مبهوت شدیم
Iran, Islamic Republic of
خدایا ماراقدردان خون شهدا قراردهتا فردای قیامت پیش آنها شرمنده نباشیم