شنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 11 May 2024
 
۴

من غلام قمرم؛ غیر قمر هیچ مگو!

دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۳ ساعت ۰۰:۳۴
کد مطلب: 389431
السلام علیک یا ساقی العطاشا...
من غلام قمرم؛ غیر قمر هیچ مگو!
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو!
 
سخن رنج مگو! جز سخن گنج مگو!
ور از این بی خبری رنج مبر! هیچ مگو!
 
دوش دیوانه شدم؛ عشق مرا دید و بگفت:
"آمدم، نعره مزن! جامه مدر! هیچ مگو!"
 
گفتم:" ای عشق! من از چیز دگر می ترسم."
گفت:"آن چیز دگر، نیست دگر؛ هیچ مگو!
 
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی؛ جز که به سر هیچ مگو!"
 
قَمَری، جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر؛ هیچ مگو!
 
گفتم:" ای دل! چه مه است این؟" دل اشارت می کرد
که " نه اندازه توست این؛ بگذر! هیچ مگو!"
 
گفتم:" این رویِ فرشته است عجب، یا بشر است؟"
گفت:" این غیر فرشته است و بشر، هیچ مگو!"
 
گفتم:" این چیست؟ بگو! زیر و زبر خواهم شد."
گفت:" می‌باش چنبن زیر و زبر؛ هیچ مگو!
 
ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال!
خیز از این خانه برو! رخت ببر! هیچ مگو!"
 
گفتم:"ای دل! پدری کن! نه که این وصف خداست؟"
گفت:" این هست ولی، جان پدر! هیچ مگو!"
 
از: دیوان کبیر - جلال الدین محمد مولوی
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *