روز سوم بعد از عاشورا که مردانی از قبیله بنی اسد برای دفن اجساد شهدای کربلا آمدند، بر روی شانۀ مبارک امام زخم متفاوتی دیدند که اثر شمشیر و نیزه و شلاق نبود.
گروه فرهنگ جهان نیوز: وقتی در روز دوم محرم کاروان امام حسین(ع) وارد سرزمین کربلا شد، مرکبی بیش از همه جلب توجه میکرد، مرکبی که دور آن را جوانان بنی هاشم گرفته بودند و هیچ نامحرمی اطراف آن نبود. در آن مرکب نوه پیامبر(ص) و دختر امیرالمومنین(ع) و فاطمه زهرا(س) بود.
اما عصر عاشورا وقتی حضرت زینب(س) تمام زنان و طفلان را سوار نمود، فقط خود مانده بود که سوار گردد. اینجا حضرت احساس غربت و تنهایی میکند، برمیگردد رو به مقتل شهدای کربلا و صدا مینزد: «برادرم عباس! علی اکبر! برخیزید که وقت سواری آمده، مرا سوار بر محمل نمایید. برخیزید که وقت اسیری رسیده است. حسینم برخیز!…»
پس از واقعه کربلا نقل این داستان بارها دل ما را سوزاند. ما و پدرانمان سالهاست که میگوییم ای کاش در کربلا میبودیم و نمیگذاشتیم این صحنه ها بوجود آید.
قرن ها از حادثه کربلا گذشت و خبرهای نگران کنندهای از سرزمین شام به گوش رسید. گروه های تروریستی تکفیری بخش های وسیعی از خاک سوریه را به اشغال خود در آورده و در آنجا از هیچ جنایتی حتی بر علیه زنان و کودکان خردسال فروگذاری نمیکردند. روزهای بعد خبرهایی درباره تخریب قبور برخی از بزرگان دینی و هتک حرمت برخی از امکان زیارتی سوریه به گوش رسید.
گروه های تکفیری تا نزدیکی حرم حضرت زینب (س) هم رسیده بودند. یکی از فرماندهان مدافع حرم نقل میکند که داعش زمانی که به نزدیکی حرم حضرت زینب(س) رسید بر روی دیوار حرم شعار مینوشت که هنوز بخشی از این شعارها موجود است.
فرمانده داعش بر روی بی سیم خود در نزدیکی حرم حضرت زینب(س) رجز میخواند و میگفت که {حضرت}عباس کجایی که ما {حضرت} زینب را از قبر بیرون خواهیم کشید.
اما مگر میشود کسی که عمری در هیئت و سرسفره امام حسین(ع) بزرگ شده وقتی حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) مورد تهدید باشد اینجا آسوده خاطر به هیئت برود و فقط روضهخوانی کرده و اشک بریزد.
عاشقان اهل بیت با شعار «کلنا عباسک یا زینب» به طرف سرزمین شام رهسپار شدند. سرزمینی که قلبشان و تمام موجودیتشان و آن راوی کربلا را در آنجا جا گذاشتهاند.
مدافعین حرم بی وفایی کوفیان را جبران میکنند. و این بار نه در خاکهای جنوب کشور بلکه در خرابههای شام و حلب بر روی زمین میافتادند تا دست متجاوزان به حرم بانوی کربلا نرسد.
شهید مدافع حرمی که «کمسنترین خیّر» بود
علی امرایی نمونه ای از لیست بلند بالای این شهدای مدافع حرم است. شهیدی که بعد از شهادتش خانواده او فهمیدند همه درآمدش برای ایتام بود.
علی از 12 سالگی بوفه مدرسه را اجاره کرده بود و برای خودش کسب و کار راه انداخته بود، اما خانواده نمیدانستند با پول و درآمدش چه کار میکند. هر بار از او میپرسیدند: «با درآمدهایت چه کار میکنی؟» از جواب دادن طفره میرفت. هر چه بزرگتر میشد فعالیتش هم بیشتر میشد و همچنان از محل خرج درآمدهایش بیخبر بودند. بعد از شهادتش از طریق کمیته امداد خانواده فهمیدند که او دو خانواده و سه یتیم را تحت پوشش مالی خود داشت و تمام درآمدهایش را خرج آنها میکرد.
روز سوم بعد از عاشورا که مردانی از قبیله بنی اسد برای دفن اجساد شهدای کربلا آمدند، بر روی شانۀ مبارک امام زخم متفاوتی دیدند که اثر شمشیر و نیزه و شلاق نبود.
از حضرت سجاد (ع) پرسیدند که اینها چیست؟ امام زین العابدین(ع) فرمودند: «آثار کیسههای پر از آرد و نان و خرماست که پدرم هر شب بر دوش میگذاشت و به خانۀ فقرا میبرد." آن قدر این عمل تکرار شده بود که آثارش بر شانۀ امام مانده بود.»
علی امرایی به معنای واقعی حسینی بود و عاقبت نیز عاشورایی به شهادت رسید. او از نوجوانی فکر و ذکرش شهدا بود و عاقبت خودش هم یکی از آنها شد.
مادر شهید امرایی درباره آخرین دیدارش با پسرش میگوید: بار آخر حال و هوای علی تغییر کرده بود قبل از رفتنش با هم به جمکران رفتیم. به او گفتم: «علی جان! تو را بیمه امام زمان(عج) کردم.» علی نگاه معناداری کرد و لبخند زیبایی زد. نمیدانستم آن لحظه چه در سر او میگذرد و از امام عصر(عج) چه میخواهد. به دلم برات شده بود که این بار رفتنش با دفعههای قبل فرق دارد و ندایی در قلبم میگفت: "علی زنده بر نمیگردد." نماز صبح را در جمکران خواندیم و برگشتیم. در راه با علی تماس گرفتند و خبر قطعی شدن اعزام او را دادند.
آخرین بار با لباس عزای وفات حضرت زینب(س) راهی سوریه شد
به تهران که برگشتیم لباس مشکی وفات حضرت زینب(س) را بر تن کرد و با شال سیاهش راهی هیئت شد. از بچههای هیئت خداحافظی کرد و با همان لباس سیاه عزا راهی سوریه شد. دو روز قبل از ماه رمضان، پسر دیگرم محمد به خانه ما آمد و ساک علی همراهش بود. پرسیدم:«علی آمد؟» گفت: «نه؛ ساک را به یکی از دوستاش داده و من از او گرفتم.» همان لباس مشکی و شال عزا با قدری سوغاتی در ساک بود. همان موقع علی خودش تماس گرفت. گفتم: «پسرم چرا ساکت را فرستادی؟» گفت: «آنها اضافهاند و دیگر احتیاجی به آنها ندارم.» تلفن که تمام شد به ذهنم خطور کرد که شهادت حضرت علی(ع) نزدیک است. پس چرا علی لباس مشکی را پس فرستاده؟ اضطراب وجودم را فراگرفت.
بخشی از دلنوشته شهید: حسین جان کمکم کن تا در ادامه عمر واقعاً از شما باشم. کمکم کن به شما برگردم و کمکم کن تا اسم شما را تا فراز بالاترین نقطههایی که هست بالا ببرم و عشق بین من و شما بالاترین عشقها باشد تا همه غصه این عشقبازی را بخورند...
وصیتنامه شهید: اهل بیت فرمودند هرکس را خدا دوست بدارد ابتدا عاشق حسینش میکند. بعد به کربلا میبردش. بعد دیوانه حسینش میکند. بعد جانش را میستاند و بعد خود خدا خونبهایش میشود. آیا مرگ بهتر از این سراغ دارید. پس جای نگرانی نیست. بزرگترین آرزویم شهادت و دیگری خاک کردن بدنم در یکی از حرمین ائمه بود و اکنون به یکی از آنها رسیدم. ولی دومی دست شماست...