به مادرم گفت مامان من آمدم فاطمه را ببینم، مادر گفته بود من میخواهم اسمش را انسیه بگذارم، گفت نه همان فاطمه است.
به گزارش جهان نيوز، شهید سعید شاهدی پس از جنگ عاشقانه راه همرزمان شهیدش را پیمود. او از بازماندگان جبهه و جنگ و از نیروهای تفحص شهدا بود. سعید و همراهانشان برای خوشحال کردن دل خانواده شهدای مفقودالاثر که سالها چشم انتظار رد و نشانی از فرزندان شهیدشان بودند، تلاشزیادی می کردند. نهایتاً در دوم دی ۱۳۷۴ مصادف با آخرین روز ماه رجب همراه محمود غلامی حین تفحص شهدای مفقودالاثر بر اثر انفجار مین والمری به شهادت رسیدند. شهید سعید شاهدی سهی که در عید غدیر سال 47 پا به دنیا گذاشته بود، در روز ولادت امام حسین (ع) به خاک سپرده شد.
خواهر شهید میگوید: «سعید خیلی امر به معروف و نهی ازمنکر میکرد و در راه خدا اصلاً ترسی از چیزی نداشت. چندین بار هم به خاطر امر به معروفهایش میریختند سرش، چاقو رویش میکشیدند و خونین و مالین به خانه میآمد. همسرش میگفت به سعید میگفتم آخر، جانت را پای امر به معروف میگذاری، سعید میگفت چند سال پای جبهه و جنگ، جانم را گذاشتم خدا قبول نکرد، اگر حالا با یک امر به معروف و نهی از منکر میخواهد طوری بشود، خب بشود. ما میترسیدیم که مبادا فلانی بدش بیاید یا بلایی سرش بیاورند، او دنبال رضای خدا بود و هر جا میتوانست امر به معروف انجام دهد، انجام میداد، در بستگان اگر بدحجابی میدید، میگفت اینها باید رعایت کنند. حالا بعضیها بهشان برمیخورد. اول آرام تذکر میداد و بعد صدای اعتراضش بلند میشد. پدرش میگفت مردم با یکی دو بار گفتن شما درست نمیشوند. میگفت امام فرمودند شما تکلیفتان را انجام دهید و دنبال نتیجهاش نباشید. این همه مجروح و شهید و اسیر دادیم ما نمیتوانیم بیتفاوت باشیم و آرام بنشینیم...»
خواهر شهید در ادامه میگوید: «بچه آخر خانوادهمان که به دنیا آمد سعید رفت بیمارستان شهید چمران ولی، چون چند تا خانم در اتاق بودند داخل نرفت و در سالن منتظر نشست تا اینکه مادرم را صدا زدند و آمد بیرون. به مادرم گفت مامان من آمدم فاطمه را ببینم، مادر گفته بود من میخواهم اسمش را انسیه بگذارم، گفت نه همان فاطمه است. سعید از پشت پنجره بچه را دید و رفت. مادر میگفت، وقتی از بیمارستان آمدم سعید اسپند دود کرده بود. بچه را وسط اتاق گذاشته بود، چیزهایی میخواند و همه میخندیدند. بعد هم قرآن آورد و گفت اصلاً اسمها را بین قرآن بگذاریم و هر چه در آمد، نامش همان بشود. خودش نوشت و گذاشت بین صفحات قرآن. یک برگه را برداشتیم و اتفاقاً همان نام «فاطمه» در آمد. من هم به فال نیک گرفتم و موافقت کردم. طولی نکشید متوجه شدیم تمام اسمهایی که نوشته و لای قرآن گذاشته فاطمه است. باز هم از دستش کلی خندیدیم و آخر همان اسم پیشنهادی سعید را روی بچه گذاشتیم، سعید جان از دختر بچههایی که نامشان فاطمه بود یا چادر سر میکردند، خیلی خوشش میآمد و اسمشان را زیبا صدا میکرد.»