مساله بعدی که اتفاق افتاد این است که وقتی گفتند احسان طبری متحول شده، من به ملاقاتش رفتم. به او گفتم: «آقای طبری چی شد که متحول شدی؟»
به گزارش جهان نيوز، محسن رفیق دوست، از موسسین سپاه پاسداران در بخشی از گفتگو با جام جم ماجرای قابل توجهی از پاسداری که ذهن احسان طبری را خالی کرده تعریف کرده که در ادامه خواهید خواند:
بعد از اینکه همه سران حزب توده دستگیر شدند، من دو سه بار به زندان رفتم و با اینها ملاقات کردم. یک دفعه رفتم با عمویی ملاقات کردم، عمویی گفتش: «شما هر که هستید در این مملکت ماندنی هستید» گفتم: «چطور؟» گفت:«شاه با همه عظمتش فقط پنجاه و سه نفر از ما را دستگیر کرد، شاخة نظامی ما را ضربه زد و ما توانستیم از کشور خارج بشویم و به فعالیت خود ادامه بدهیم. اما شما ما را ریشه کن کردید.» حالا اینها چگونه بازداشت شدند؟ چون مسئول پشتیبانی سپاه بودم، نیروهای سپاه برای تهیه امکانات به من مراجعه میکردند. وقتی لیست اسامی حزب توده درآمد و قرار شد که همة اینها را جمع کنیم، به من گفتند: یک ماشینی میخوایم که بشه از داخلش یک جایی را پایید. ظاهراً یک خانهای بود که چند نفر از اینها داخل آن بودند. خب ما هم یکی از ماشینهای ساواک که با آن زندانیها را منتقل میکرد، به این دوستان دادیم. یک برادر سپاهی برای اینکه دقیقا گزارش تهیه کند، چند روز در آن ماشین غذایش را درست میکرده، دستشوییاش را میرفته نمازش را میخوانده، دیدهبانیاش را هم انجام میداد. گزارش کاملی میدهد و آن مقر را سپاه میریزد و پاکسازی میکند.
مساله بعدی که اتفاق افتاد این است که وقتی گفتند احسان طبری متحول شده، من به ملاقاتش رفتم. به او گفتم: «آقای طبری چی شد که متحول شدی؟» گفت: «ما چند نفر به اصطلاح از سرانِ حزب توده در یک سلول بودیم. یک برادر پاسداری هم بود که این مرتب برای ما غذا میآورد. ما تصمیم گرفتیم که یک کاری کنیم این عصبانی بشود و علیه ما کاری بکند. مثلا یک چکی بزند، یک لگدی بزند و... . هر کاری کردیم این پاسدار هیچ واکنشی نشان نداد. تا اینکه یک روز که ظرف غذا را آورد، یکی از ما به روی صورت او آب دهان پرتاب کردیم. این پاسدار یک مرتبه عصبانی شد و زیر لب یک چیزی گفت و رفت. لحظهای که دوست ما این کار را کرد و آن پاسدار یک چیزی گفت و رفت، من یک تکانی خوردم. بعد از چند روزی که آن پاسدار مجددا به سلول ما آمد از او عذرخواهی کردم و ازش خواستم به من بگوید آن روز که عصبانی شد، زیر لب چه چیزی گفت. آن پاسدار گفت: من فهمیدم چرا اینقدر مرا اذیت میکنید، شما پیرهای کهنه کار سیاست، میخواستید من عصبانی بشوم و یک لگدی، یک ضربهای به شما بزنم، یک بلایی سر شما بیاورم اما من فهمیده بودم و به همین دلیل هر کاری میکردید، محل نمیگذاشتم. وقتی به صورتم آب دهان پرتاب کردید، من اول عصبانی شدم اما ما مسلمانیم و در اسلام برای این کار پادزهر داریم. گفتم: « پادزهرتان چیست؟» گفت: ما یه آیه داریم «وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ. (آیه ۱۳۴ سوره آل عمران).
طبری میگفت: این پاسخ آن پاسدار باعث شد تا همه آنچه که به اسم مارکسیسم در ذهن داشتم، خالی بشود.