متن شعر:
من باقر ابن زین العبادم
دست خدایم کز پا فتادم
یادم نرفته لبهای عطشان
بر خاک صحرا سلطان خوبان
از گوشه مقتل زنی می گفت حسین جان
دیدم که خورشید خدا شد پر ستاره
دیدم لب خشک و گلوی پاره پاره
خاطراتم پر از غریبی
ارثیه ما غربت نصیبی
آتش گرفته قلبم ز کینه
می سوزد آهم در کنج سینه
پر می کشم دل خسته از شهر مدینه
هر روز و شب با این دل سرشار دردم
بر روضه های عمه خود گریه کردم