جمعه ۷ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 26 Apr 2024
 
۰
۲

شهيدي كه برای حجله‌اش عكس تهيه كرد

يکشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۹ ساعت ۰۹:۰۹
کد مطلب: 148201
دست برد پشت كمد و قاب عكس بزرگي را از آن‌جا بيرون آورد. در كمال تعجب ديدم عكس خودش است. وقتي پرسيدم اين چيست؟ گفت: اين عكس رو چند وقت پيش انداختم و دادم يه دونه ازش بزرگ كردند. اين رو آماده كردم واسه حجله‌ي شهادتم.
فارس:

*صبح جمعه 30 آذر 1363

همين‌طور كه داشتيم از حاشيه‌ي خياباني در دزفول مي‌رفتيم، با صداي ترمز شديد وانت تويوتايي كه پشت سرمان ايستاد، هر سه از جا پريديم. برگشتم و با عصبانيت داد زدم: "هوش‌ش‌ش‌ش بابا ". يك‌باره چشمم به داخل تويوتا افتاد و رحمان را ديدم كه داشت مي‌خنديد. تا فهميدم كه بدجور خراب كرده‌ام، رويم را كردم به طرف عباس و ادامه دادم:
- هوش‌ش‌ش‌ش عباس آقا ... مگه نمي‌دوني وانت تويوتا‌ها حق دارن از توي پياده‌رو هم رد بشن؟ خب برو كنار ديگه.
رحمان از ماشين پياده شد. جلو آمد و با هر سه‌مان احوال‌پرسي و روبوسي كرد و رو به من گفت: كم مونده بود خون به‌پا كني ها.
وقتي فهميد كه قصد داريم به نماز جمعه برويم و عجله‌اي هم براي برگشتن به پادگان نداريم، گفت: حالا نماز جمعه رو هفته‌ي ديگه با هم مي‌ريم.
عباس گفت: نماز چيه؟ اين حميد يه هفته است غذاي درست و حسابي توي پادگان نخورده كه بياد نماز جمعه و يه آبگوشت باحال بخوره.
- پس دردتون ناهاره؟ باشه، عيبي نداره. بپرين بالا تا به‌تون بگم.
من پريدم جلو و نشستم روي صندلي و در حالي كه با دست پاي چپم را مي‌ماليدم، ادا درآوردم و گفتم: آخ ... عباس جون تو كه مي‌دوني من پام بدجوري درد مي‌كنه، آخه من ...
عباس گفت: بعله. مي‌دونم. جناب‌عالي از جانبازاي ارزشمند دفاع مقدس هستيد؛ از اونايي كه ملائكه به‌شون افتخار مي‌كنن، ولي اگه اشتباه نكنم، اون‌دفعه گفتي كه پاي راستت تركش خورده، نه؟
جا خوردم ولي سريع گفتم: آخه مي‌دوني؟ چيزه ... اين پدر سوخته آمريكا جديدا يه بمبايي به عراق داده كه اگه گوش شيطون كر و خدايي نكرده زبونم لال و روم به ديوار ... يه دونه از تركشاش به‌ت بخوره ... همه جاي بدنت رو درد مي‌آره.
عباس در حالي كه پريد عقب وانت تا سوار شود، رو به سعيد و من گفت: خب ايشون كه جانباز مملكت هستند، شما هم حتما مي‌خواي بگي كه پهلوون اين آب و خاكي، منم كه تكليفم معلومه ديگه. خب مي‌خوايين بشينيد جلو، بشينيد، ديگه آسمون و ريسمون بافتن نداره كه.
سعيد در حالي كه روي صندلي كنار من نشست، گفت: اي قربون آدم چيزفهم.
ماشين راه افتاد و در حالي كه از دزفول خارج شد، رفت طرف انديمشك. نزديك مصلاي انديمشك كه نگه‌داشت تا پياده شويم، رو كردم به رحمان و گفتم: بگو، پس مي‌خواستي مصلاي نماز جمعه‌تون رو به رخ ما بكشي؟
رحمان خنديد و گفت: آره. گفتم هم مصلامون رو ببينيد، هم بدونيد كه اين‌جا هم ناهار خوب مي‌دن، هم يه كار مهم‌تر باهاتون دارم.
داخل كوچه‌ي جنب مصلا كه شديم، رحمان زنگ خانه‌اي را زد. در كه باز شد، جوان خوش‌چهره‌اي كه محاسن بلندي داشت، با ديدن ما ذوق‌زده شد و با من و سعيد و عباس سلام و روبوسي كرد و خوش‌آمد گفت. رحمان او را "مجيد عتيقي‌نژاد " معرفي كرد و گفت كه از بچه‌هاي اطلاعات و عمليات قرارگاه است.
وقتي وارد اتاق شديم، ديدم چند جوان ديگر هم آن‌جا هستند. فقط علي كريم‌زاده ميان‌شان آشنا بود. با همه احوال‌پرسي و روبوسي كرديم. بچه‌هاي انديمشك نسبت به همه‌ي ما با اشتياق و ذوق فراوان برخورد كردند و با ابراز خوشحالي از اين‌كه به جمع‌شان پيوسته‌ايم، خوش‌آمد گفتند.
پس از دقايقي كه به گفت‌وگو و بيشتر پرسش از كارها و فعاليت‌هاي سعيد و به‌خصوص درباره‌ي پهلواني‌اش گذشت، رحمان گفت: همه چيز آماده است ... زود وسايل رو بار كنيم و بريم.
برخاستيم تا آماده‌ي رفتن شويم كه صداي زنگ خانه بلند شد. مجيد رفت در را باز كند. دقيقه‌اي بعد چند جوان مسلح جلوي در اتاق ظاهر شدند. مجيد در حالي كه دست‌هايش را روي سرش گذاشته بود و مي‌خنديد، جلوتر از آنها وارد اتاق شد و به شوخي گفت: بچه‌ها، كارمون تمومه ... لو رفتيم.
يكي از افراد مسلح كه بسيجي بود، فرياد زد: همه بلند شيد رو به ديوار وايسين.
ناگهان چشمش افتاد به اسلحه‌ي كلتي كه روي طاقچه بود. جا خورد. فرياد زد و بقيه را به آن طرف فراخواند. تا آمد گلنگدن اسلحه‌اش را بكشد، متوجه لباس فرم سپاه آويزان بر چوب‌لباسي شد. با تعجب گفت:
- اين لباس مال كيه؟
مجيد با خنده گفت: مال منه ... عزيزم، گفتم كه اشتباه گرفته‌ايد.
و رفت طرف لباس. جوان بسيجي كمي خودش را عقب كشيد و همه‌شان به حال آماده‌باش درآمدند. من با خنده و شوخي، در حالي كه دست‌هايم را تا آن‌جا كه جا داشت بالا برده بودم، عباس را نشان دادم و خطاب به بسيجي‌ها گفتم: به‌خدا برادرا، همه‌اش تقصير اينه. اين بود كه ما رو گول زد. آخه باباش پسرعموي صدامه و به‌ش قول داده كه اگه بتونن كودتا كنند و انديمشك رو بگيرند، پسر شاخ شمشادش يعني اين آقا رو مي‌ذاره فرماندار شهر، تا قشنگ گند بزنه به همه چيز.
در حالي كه همه زدند زير خنده، عباس با چشم‌غره به من نگاه كرد و با ايما و اشاره برايم خط و نشان كشيد. مجيد حكم سپاه را از لباسش درآورد و به بسيجي‌ها نشان داد. لوله‌ي اسلحه‌هاي‌شان را پايين آوردند. فرمانده‌شان كه وسط اتاق ايستاده بود، گفت: آخه صبح به ما گزارش دادند كه تعدادي جوون مشكوك به اين خونه رفت و آمد كرده‌اند. خودتونم حق بدين.
رحمان گفت: "جوون مشكوك؟ اينا كجاشون مشكوكه؟ نكنه به شيكم اين شك كردند؟ " و من را نشان داد. بسيجي‌ها پس از عذرخواهي از خانه خارج شوند.

رحمان و مجيد، وسائل را آماده كردند و در حياط گذاشتند تا هركدام از بچه‌ها كه خواستند بروند، تكه‌اي را با خود ببرند. وسائل را بار ماشين كرديم و همراه "حميد طوبي "، "مجيد طوبي "، "صفر علي‌اكبري "، "علي كريم‌زاده " و چند تاي ديگر از بچه‌هاي باحال انديمشك، به طرف بيرون شهر حركت كرديم. با دو وانت تويوتا به طرف جاده‌ي دزفول راه افتاديم. در راه، كنار چند مغازه ايستادند و مقدار زيادي ميوه ونان خريدند.
در بيابان‌هاي پشت پايگاه وحدتي دزفول، ماشين‌ها توقف كردند و همه پياده شديم. چند پتو و تكه‌هاي موكت را در جاي مناسب و صافي پهن كرديم. رحمان، ضرب و دو جفت ميل بزرگ باستاني و يك جفت ميل كوچك، از زير پتوي عقب وانت درآورد. عباس با ديدن ضرب، ذوق‌زده شد و جلو رفت. ضرب را گرفت و در حالي كه با كف دست بر روي آن مي‌ماليد، گفت: اي والله بابا ... اينا كجا بودن؟
سعيد جلو رفت و ميل‌هاي كوچك مخصوص هنرنمايي را برداشت. پس از وارسي، با آنها بازي كرد و به هوا انداخت‌شان. من سريع رفتم سراغ كيسه‌ي ميوه‌ها و چند تايي برداشتم. رحمان خنديد و گفت: راست مي‌گن كه هركسي بار خودش.
همه روي پتوها نشستند تا شاهد هنرنمايي سعيد و عباس باشند. عباس شروع كرد به ضرب زدن و سعيد هم با انجام بعضي حركات، بدن خود را گرم كرد. پس از دقايقي، سعيد در حالي كه پابرهنه روي چمن‌ها ايستاده بود، شروع كرد به چرخيدن. بقيه از شدت خوشحالي شروع كردند به فرستادن صلوات. من با تمسخر گفتم: اي والله بابا. ما رو از نماز جمعه انداختيد كه بياريد توي بر بيابون بزنيد و بچرخيد؟
علي با خنده و در حالي كه من را كه شديدا مشغول خوردن ميوه‌ها بودم به ديگران نشان مي‌داد، گفت: نه عزيزم. نماز جمعه چيه؟ شما فقط بخور. خدا وكيلي توي نماز جمعه تهرونتون هم يه‌همچين بخور بخوري مي‌توني داشته باشي؟
همه زدند زير خنده.
ناگهان سعيد از چرخيدن ايستاد. عباس ضرب زدن را قطع كرد و همراه ديگران، متعجب به سعيد نگاه كرد. دست‌هاي سعيد از شدت نيروي گريز از مركز سرخ و سرد شده بودند. دست‌ها را جلوي دهان خود گرفت و در حالي كه آنها را مي‌ماليد، شروع كرد به گرم كردن آنها. همه برخاستند و جلو رفتند تا ببينند چي شده. سعيد گفت: چيزي نيست ... خوب مي‌شه. چند وقته كه تا دور مي‌گيرم، اين‌جوري مي‌شه. پيري‌يه ديگه.
و آمد روي پتو كنار من نشست كه مشغول خوردن بودم. من كه حال بلند شدن نداشتم، با بي‌اهميتي گفتم: حالت خيلي خوشه ‌ها ... اين همه چرخيدي كه بشيني اين‌جا؟ خب من بدون اين‌كه اين همه به خودم زحمت بدم، از اول نشستم اين‌جا.
علي كريم‌زاده دوربين را درآورد و شروع كرد به عكس گرفتن. من از عكس انداختن فرار كردم و مثلا با ناراحتي گفتم: آقا من قبول ندارم. به شخصيت من توهين شده. من رو از آبگوشت باحال دزفول انداختيد، كه بياريد توي بيابونا عكس بگيريد؟
خودم خوب مي‌دانستم اگر عزت و احترامي براي امثال من قائل هستند، فقط و فقط به خاطر سعيد است و بس! وگرنه من با شكم گنده و زمختم، چه هنري داشتم كه براي آنها عزيز و مورد توجه باشم؟!
آن روز مسخره‌بازي‌ام گل كرد. نمي‌دانم چه شد كه از عكس فرار مي‌كردم. دست آخر وقتي رحمان و علي كه اصرار كردند، در جمع‌شان نشستم تا عكس بگيرند، اما سرم را پايين گرفتم.
سفره‌ي ناهار را كه انداختند، من شنگول شدم. سر جايم نشستم و در حالي كه ادا و اطوار درمي‌آوردم، رو به رحمان گفتم: حالا چندان عيبي هم نداره ... ايشاالله هفته‌ي ديگه دو تا نماز جمعه مي‌خونيم تا تلافي بشه.
حميد طوبي جوان محجوب و ساكتي كه فقط ريز به حركات و تكه‌هاي مسخره‌ي من مي‌خنديد و اصلا صدايش به گوش نمي‌رسيد، برخاست و سفره را پهن كرد. وقتي از من خواست تا سر سفره را بگيرم، لم دادم يك گوشه و گفتم: برادراي محترم انديمشكي، لطفا سفره رو پهن كنيد كه من مي‌خوام غذا صرف كنم.
مجيد قابلمه‌ي بزرگي را از عقب ماشين پايين آورد و براي همه غذا ريخت. موقع خوردن هم دست از شوخي و لودگي برنداشتم. رو كردم به عباس و با حالتي متعجبانه گفتم:
- اااااِ ... عباس ... پوست ضرب كه پاره شده.
عباس مضطرب از جا بلند شد تا به طرف ضرب برود و من سريع تكه گوشتي را از غذاي او برداشتم. وقتي عباس برگشت سر سفره، با خنده گفتم: مي‌بخشيد عباس آقا كه شوخي ناموسي باهات كردم. آخه چشمام يه‌كم مسواك مي‌خواد. اشتباهي ديدم.
عباس كه متوجه كمبود غذايش شد، با بي‌اهميتي گفت: عيبي نداره داداش جون ... تو فقط بخور. اگه اين كلك‌ها رو سوار نكني كه توي پادگان بايد از گرسنگي بميري. بخور عزيزم، بخور جونم.
بعد از ظهر، مجيد چند تكه سنگ به عنوان دروازه كاشت و براي فوتبال ياركشي كرد. من كه حال تكان خوردن نداشتم، همان‌جا روي پتو ولو شدم و گفتم: آخ آخ آخ ... من چون پام درد مي‌كنه، داور واميسم.
بازي شروع شد. من مدام با دهان سوت مي‌زدم و وقتي همه از بازي دست مي‌كشيدند، تكه‌ مي‌انداختم كه: ببخشيد، از دهنم دررفت ... مي‌خواستم اون يارو رو اون ته صدا كنم.
توپ كه دست عباس افتاد، از همه عبور كرد و خودش را به دروازه‌ي تيم مقابل رساند و پيروزمندانه اولين گل را زد. فرياد شادي بچه‌هاي تيم بلند شد. عباس به علامت تشكر و پيروزي دست‌هايش را بالا برد. مجيد پريد و از داخل ماشين اسلحه‌ي كلت خودش را آورد و مسلح كرد. وقتي نزديك عباس رسيد، گلوله‌اي را زير پاي او شليك كرد و فرياد زد: تو به چه جرأتي به ما گل زدي؟
عباس كه از شليك تير شوكه شده بود، در حالي كه عقب عقب مي‌رفت، با تته پته گفت: من من من ... غلط كردم كه به شما گل زدم ... من ... كي باشم كه به شما ... جسارت بكنم. بفرماييد ... اينم تلافي اون.
و در حالي كه توپ را برداشت و به طرف دروازه‌ي خودشان برد، آن را شوت كرد و به خودشان گل زد. در حالي كه ديگران را به فرياد و شادي تشويق مي‌كرد، گفت: هورا ا ا ... به افتخار گل تيم آقا مجيد هورا ا ا ا
فرياد خنده‌ي همه بلند شد.
بعد از ظهرها، لشكر نيروها را در زمين صبحگاه به‌خط مي‌كرد و پس از قرائت آياتي از قرآن، فرمانده يا معاون لشكر، پشت ميكروفون اتاقكي كه به شكل قدس بود، قرار مي‌گرفت و به بازديد و وارسي نيروها و آمادگي آنها مي‌پرداخت. پس از آن، فرمانده هر گردان نيروهاي خود را براي آموزش و تاكتيك نبرد، به بيابان پشت پادگان مي‌برد و تا اذان مغرب آنها را آموزش مي‌داد. سپس خسته و كوفته به پادگان برمي‌گشتند. در حالي كه نيروهاي همه‌ي گردان‌هاي لشكر، با تجهيزات كامل و آماده به‌خط مي‌شدند، نيروهاي گردان ميثم، خونسردانه و در حالي كه گاهي شلواركُردي پاي برخي نيروها بود و لك و لك كنان به طرف زمين صبحگاه مي‌آمدند، به‌جاي رفتن براي آموزش، با فرمان معاون گردان، "سيدابوالفضل كاظمي " آرايش مي‌گرفتند و به دستورهاي او عمل مي‌كردند. غالبا بچه‌ها فرمان دادن داش‌مشدي سيدابوالفضل را دست‌مايه‌ي شوخي و خنده مي‌كردند:
- اوردان ... به فاصله‌ي يه قمه ...، از جلو از راست اظام.
و پس از اعلام فرمان آزاد مي‌گفت:
- نيروها با يه صلوات در اختيار خودشون. ما داريم مي‌ريم زورخونه‌ي انديمشك، هركي مي‌خواد بياد، بپره عقب وانت كه رفتيم.
ظاهرا هر چه از طرف فرماندهي لشكر به "عزيزالله رحيمي "، فرمانده گردان ميثم، فشار مي‌آوردند كه نيروهايش را براي عمليات آماده كند و مثل ديگر گردان‌ها به رزم و تاكتيك ببرد، او مي‌گفت: وقتش كه بشه، خودم مي‌دونم چي ‌كار كنم.
يكي از همين روزها بود كه دم غروب، سوار بر 2 وانت تويوتا، به انديمشك رفتيم. نماز را در مسجد خوانديم و يك‌راست رفتيم به باشگاه راه‌آهن. "شيعه " كه لوكوموتيوران قطار بود، مرشد بود و به احترام او كه بزرگ‌تر بود و مرشدي قديمي، عباس ضرب نگرفت.
همان اول كه وارد شديم، ضبط صوت كوچكي را كه همراه داشتم، گذاشتم جلوي ضرب و آن‌چه را مرشد مي‌نواخت، ضبط كردم. ساعتي بعد كه ورزش تمام شد، مجيد گير داد كه براي شام برويم خانه‌ي آنها. من و عباس و سعيد و اصغر و حسين و "عباس منيري " و "سيداكبر موسوي " رفتيم خانه‌ي پدر مجيد. ساعتي نگذشت كه بچه‌هاي انديمشك يكي يكي پيدا‌شان شد. غلام‌رضا حسين‌زاده و صفر علي‌اكبري هم آمدند. وقتي منصور الياس‌پور و گودرز مرادي آمدند، صداي انديمشكي‌ها درآمد. آن دو نفر كه تنگ هم مي‌خوردند، يك لشكر را به هم مي‌ريختند. هر دو جوان بودند و شاداب و بسيار شوخ. در عين حال كه به هيچ وجه با شوخي‌هاي خود، كسي را نمي‌رنجاندند و به قول معروف پايبند اين بودند كه "با هم بخنديم، ولي به هم نخنديم. " منصور، هم‌هيكل من بود و البته سنش بيشتر. وقتي صداي زنگ آمد، منصور گفت: بچه‌ها، اين حميد طوبي‌يه. بياييد امشب يه‌كم اذيتش كنيم.
با تعجب پرسيدم: اذيتش كنيم؟ چه‌طوري؟
گودرز گفت: اين حميد، از اون فازبالاها است كه نماز شبش ترك نمي‌شه. خنده‌اش هم كه فقط تبسمه. اصلا با ما دم‌خور نمي‌شه. واسه همين هم امشب يه كاري كنيم كه اين‌جا بمونه و نتونه بره نماز شب بخونه.
كه علي كريم‌زاده گفت: ببينيد، بي‌خودي به خودتون زحمت ندين. هيچ‌كس نمي‌تونه جلوي نماز شب خوندن اون رو بگيره. ما خودمون رو كشتيم كه يه شب توي سپاه نگه‌ش داريم، نتونستيم.
گودرز كه شيطنتش بيشتر بود، زيرزيركي مي‌خنديد. معلوم بود فكري به سرش زده. گفت: كاري نداره. اگه ما به‌ش بگيم، قبول نمي‌كنه، ولي وقتي سعيد يا عباس ازش بخوان، توي رودرواسي گير مي‌كنه و مي‌مونه.
من با ناراحتي گفتم: پس منم برگ چغندرم ديگه؟
كه منصور با خنده گفت: نه داداش، شما خود چغندري. مرد مؤمن تو اگه به حميد گير بدي اين‌جا بمونه كه از ترس قيافه و هيكل گنده‌ات درمي‌ره. مگه مي‌خواي حوري‌هاي بهشت رو ول كنه و بياد جهنم پهلوي توي خوشگل وحشتناك بمونه؟
حميد كه آمد تو، با همه دست داد و روبوسي كرد. چهره‌ي متين و آرام و سكوتش، او را زيباتر و دل‌نشين‌تر مي‌كرد.
گودرز و منصور، خورده بودند تنگ هم و براي سر كار گذاشتن من و اكبر تلاش مي‌كردند. صداي قهقهه‌مان كه بلند شد، صفر آمد جلو و گفت: هيس‌س‌س‌س بابا. حداقل حرمت آقا حميد رو نگه‌داريد.
حميد با تبسمي زيبا گفت: نه آقا صفر. منم راحتم. بذار توي حال خودشون باشند.
گودرز با خوشحالي به طرف صفر دهن‌كجي كرد.
در همين اثنا، عباس كه حوصله‌ نداشت كسي سر كارش بگذارد، نشست جلوي تلويزيون و شروع كرد به كانال عوض كردن. ناگهان با صحنه‌ي عجيبي روبه‌‌رو شد؛ چندين دختر نيمه‌عريان در حال رقص بودند. من كه هول شدم، پريدم تلويزيون را زدم كانال ايران كه عباس با ادايي قشنگ، گفت: چي بود مگه كه زود سانسورش كردي؟ تو برو بازي خودت رو بكن. آقا گودرز به اين رفيق من ستاره‌ها رو نشون دادي؟
كه گودرز كت يكي از بچه‌ها را گرفت و گفت كه آن را روي سرم بكشم و از داخل آستين آن بيرون را نگاه كنم تا ستاره‌ها را در اتاق نشانم بدهد. زدم زير خنده و گفتم: خودتي گودرز جون. پس اون چيه؟
علي كريم‌زاده را با كتري پر از آب نشانش دادم كه قصد داشت از داخل آستين، آن را روي سر من خالي كند.
عباس دوباره تلويزيون را زد روي كانال‌هاي ديگر. تلويزيون عراق تانك‌ها و نفربرهاي جديدشان را نشان مي‌داد كه اصغر چشمكي به عباس زد و گفت: بابا اين‌قدر از اين چيزا ديديم كه خفه شديم. يه دور بزن ببينيم اون‌ور دنيا چه خبره؟
عباس دوباره زد روي همان كانال كه مي‌رقصيدند. صداي من كه درآمد، عباس و اصغر زدند زير خنده. سعيد هم به عباس گير داد: "عباس، چي بود؟ من نديدم. "
ضبط را روشن كرده بودم و گذاشته بودم كنارم كه سعيد متوجه شد و شروع كرد به مسخره‌بازي درآوردن كه صدايش ضبط شد.
شام را كه خورديم، وقت اذيت كردن حميد رسيد. ساعت حدود 12 بود كه بلند شد و از همه خداحافظي كرد تا برود. مجيد و گودرز به او گير دادند كه: حالا امشب رو همين‌جا بمون. سعيد اينا امشب نمي‌رن پادگان. بمون ديگه.
حميد از ما عذر خواست، ولي من و عباس شروع كرديم كه: آقا حميد دمت گرم. حالا ما يه شب از پادگان جيم شديم و به خاطر شما مونديم اين‌جا، شما هم كوتاه بيا ديگه.
هر كاري كه كرديم، نشد. هماني بود كه علي گفت. نماز شبش را با هيچ چيز عوض نمي‌كرد و رفت.
چند وقتي مي‌شد كه علي كريم‌زاده شده بود مسئول امور شناسايي مفقودين سپاه انديمشك. هر بار كه به شهر مي‌رفتم، اول از همه وارد اتاق او مي‌شدم و آلبوم‌هاي عكسي را كه از تصاوير مفقودين تهيه كرده بودند، نگاه مي‌كردم. عكس‌ها را كه از روي فيلم‌هاي پخش شده از تلويزيون عراق گرفته بودند كه صحنه‌هاي اسارت ايراني‌ها و اجساد شهدا را بعد از هر عمليات نشان مي‌داد. غالبا هم كيفيت بدي داشتند و به‌سختي مي‌شد كسي را شناسايي كرد.
برخي تصاوير نشريات عراق و حتي كشورهاي خارجي كه خبرنگاران‌شان در بازديد از جبهه‌هاي عراق تهيه و منتشر كرده بودند، كيفيت بهتري داشت و راحت‌تر مي‌شد چهره‌ي افراد را تشخيص داد. يكي دو بار تصاوير مشكوكي ديدم، به‌خصوص صورت نوجواني كه بر خاك افتاده بود و فكر كردم بايد سعيد باشد، ولي هيچ‌كدام از آنها براي من آشنا نبودند.

يكي از روزها كه پهلوي علي بودم، دم ظهر گير داد كه براي ناهار به خانه‌ي آنها برويم كه با خوشحالي پذيرفتم. خانه‌ي آنها در ورودي انديمشك از طرف دوكوهه، داخل كوچه‌اي روبه‌‌روي خانه‌ي رحمان دزفولي قرار داشت. علي براي خودش اتاق كوچكي شايد3 متر در 5/1 نيم متر داشت كه وسايل شخصي‌اش را در آن جمع كرده بود. بعد از ناهار، آلبوم عكس‌هايش را آورد و نگاهي انداختيم كه بيشتر پر بود از عكس‌هاي سعيد و عباس.
علي، جوان پاك‌دل، صاف و ساده و خوش‌مرامي بود. همواره به خلوص و صداقتش غبطه مي‌خوردم. طي مدتي كه با او آشنا بودم، يك بار نديدم دروغي بگويد يا با گفتن جوك يا تمسخر ديگران، باعث غيبت يا رنجش اطرافيان شود. همين‌‌طور كه نشسته بوديم، علي از خاطرات حميد طوبي مي‌گفت كه در عمليات والفجر هشت در فاو شهيد شده بود. وقتي رسيد به آن‌جا كه: "حميد خدابيامرز وصيت كرده بود وقتي شهيد شد، اگه فرزندش دختر بود، اسم اون رو زينب بذارند و اگه پسر بود، حسين. وقتي حميد شهيد شد و دخترش به دنيا اومد، نام اون رو زينب گذاشتند. " اشك در چشمانش حلقه زد. اصلا نسبت به حميد حساسيت خاصي داشت؛ درست مثل همان حساسيتي كه به سعيد و عباس داشت.
در همين حال، دست برد پشت كمد و قاب عكس بزرگي را از آن‌جا بيرون آورد. با خودم گفتم حتما عكس حميد است كه قاب كرده، ولي در كمال تعجب ديدم عكس خودش است. وقتي پرسيدم اين چيست؟ گفت: اين عكس رو چند وقت پيش انداختم و دادم يه دونه ازش بزرگ كردند. اين رو آماده كردم واسه حجله‌ي شهادتم.
اشك من را هم درآورد. دلم آتش گرفت. يك سال نمي‌شد كه ازدواج كرده بود، ولي حالا عكس خودش را براي حجله‌ي شهادت قاب كرده بود. وقتي بغلش كردم و رويش را بوسيدم، گفت: اتفاقا خانمم حامله است. به اونا گفتم اگه بچه‌ام دختر بود، اسم اون رو بذارند زينب و اگه پسر بود، بذارند حسين.
علي خاطره‌اي تعريف كرد كه بدجوري رويم تاثير گذاشت: يك روز كه وضعيت قرمز شد، داشتم توي كوچه‌ها مي‌رفتم كه متوجه زني شدم كه هراسان دم در خانه‌اش ايستاده بود و التماس مي‌كرد. جلو كه رفتم، با خواهش گفت: آقا تو رو خدا كمكم كن. بچه‌هام دارند توي كوچه بازي مي‌كنند. الان بمبارون مي‌شه. تو رو به خدا.
وقتي مشخصات بچه‌هايش را پرسيدم، گفت كه يك پسر حدود هشت ساله و دختري پنج ساله هستند. سريع دويدم كوچه‌ها را گشتم. از دور متوجه دختر و پسري شدم كه خونسرد مشغول بازي توي خاك‌ها بودند. سريع رفتم جلو و دست هر دو‌شان را گرفتم. پسرك بدجوري مقاومت مي‌كرد و مدام داد مي‌زد كه ما رو كجا مي‌بري؟
آنها را كه به مادرشان رساندم، خيالم راحت شد، ولي زن با ديدن آنها متعجب گفت: اينا كه بچه‌هاي من نيستند، تو رو خدا اونا رو بيار.
كه من گفتم: پس اين دو تا بچه اين‌جا پهلوي شما باشند و مواظب‌شون باش تا من برم بچه‌هاي شما رو بيارم.
همين كه از كوچه دور شدم، ناگهان صداي وحشتناك شيهه‌ي بمباران پشت سرم بلند شد. سراسيمه به داخل كوچه دويدم. دود و آتش از همان خانه بلند بود. آوار را كه برداشتند، ديدم آن زن خودش را روي دو بچه انداخته كه آنها را حفظ كند، ولي هر سه شهيد شده بودند.

توضيحات:
- حميد طوبي بهمن 1364 در عمليات والفجر 8 در فاو به شهادت رسيد.
- علي كريم زاده كه خود مسئول پي‌گيري امور شناسايي مفقودين سپاه انديمشك بود، سرانجام دي ماه 1365 در عمليات كربلاي 4 در جزيره‌ي ام‌الرصاص مفقود شد و چندين سال بعد استخوان‌هايش به خانه بازگشت. دختر او زينب كه بزرگ شده بود، از پيكر پدر استقبال كرد.
- سعيد طوقاني و عباس دائم الحضور اسفند 1363 در عمليات بدر در شرق دجله جاودانه شدند و سال ها بعد استخوان هايشان به خانه بازگشت.
- حسين رجبي اسفند 1363 در عمليات بدر در شرق دجله جاودانه شد.
- مجيد عتيقي نژاد اسفند 1366 در عمليات والفجر 10 در غرب كشور به شهادت رسيد.
- سيدابوالفضل كاظمي معاون گردان ميثم، در عمليات بدر در شرق دجله جاودانه شد و سال ها بعد استخوان هايش به خانه بازگشت.
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *


Iran, Islamic Republic of
بسمه تعالي
انقلاب ما ريشه در جريان كربلا دارد و همه جهان بدانند كه جريان كربلا فراموش شدني نيست و روز به روز اين جريان احيا مي گردد تا به انقلاب حضرت مهدي (ع) پيوند مي خورد و آن روز است كه استكبار نابود مي شود و زمين را مستضعففين جهان ارث مي برند و ما آن روز را نزديك مي بينيم .
United Kingdom
گلبرگ سرخ لاله ها در کوچه های شهر ما بوی شهادت میدهد...برای من هم دعا کنید ...خونتان در رگهای تاریخ زنده است...دعا کنید همه بتوانیم مسئولیتمان را انجام دهیم.