جمعه ۷ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 26 Apr 2024
 
۰

گزارش يك انحراف

درآمدي بر تناقض عرفان كيهاني با آيات قرآن
پنجشنبه ۱۸ شهريور ۱۳۸۹ ساعت ۱۴:۵۷
کد مطلب: 133647

نمونه اول: شناخت خدا ممكن نيست
در اصل 59 اساسنامه عرفان كيهاني آمده:
«انسان نمي‌تواند عاشق خدا شود، زيرا انسان از هيچ طريقي قادر به فهم او نيست و در حقيقت خدا عاشق انسان مي‌شود و انسان معشوق مي‌باشد و مشمول عشق الهي. و انسان مي‌تواند فقط عاشق تجليات الهي، يعني مظاهر جهان هستي، شود و پس از اين مرحله است كه مشمول عشق الهي مي‌گردد.»
در اين اصل، شناخت خدا غيرممكن دانسته شده است «انسان از هيچ طريقي قادر به فهم او نيست». مطلوب نويسنده در فهم و شناخت، چگونه فهم و شناختي است؟ سرتاسر قرآن درصدد شناساندن خدا به انسان است. برخي از اين آيات عبارتند از:

سوره اخلاص:
«قُلْ هُو الله أحدٌ الله الصمدُ لمْ يلِدْ ولمْ يُولدْ ولمْ يكُنْ لهُ كُفُوا أحدٌ».
بگو: خداوند، يكتا و يگانه است؛ خداوندي است كه همه نيازمندان قصد او مي‌كنند؛ (هرگز) نزاد، و زاده نشد، و براي او هيچ‎گاه شبيه و مانندي نبوده است.

سوره حشر:
«هُو الله الذِي لا إِله إِلا هُوعالِمُ الغيْبِ والشهاده هُو الرحْمنُ الرحِيمُ هُو الله الذِي لا إِله إِلا هُو الملِكُ القُدوسُ السلامُ المُؤْمِنُ المُهيْمِنُ العزِيزُ الجبارُ المُتكبرُسُبْحان الله عما يُشْرِكُون هُو الله الخالِقُ البارِئُ المُصورُ لهُ الأسْماءُ الحُسْني يُسبحُ لهُ ما فِي السماواتِ والأرْضِ وهُو العزِيزُ الحكِيمُ».
او خدايي است كه معبودي جز او نيست، داناي آشكار و نهان است، و او رحمان و رحيم است و خدايي است كه معبودي جز او نيست، حاكم و مالك اصلي اوست، از هر عيب منزه است، به كسي ستم نمي‌كند، امنيت‎بخش است، مراقب همه چيز است، قدرتمندي شكست‌ناپذير كه با اراده نافذ خود هر امري را اصلاح مي‌كند و شايسته عظمت است؛ خداوند منزه است از آن‌چه شريك براي او قرار مي‌دهند، او خداوندي است خالق، آفريننده‌اي بي‌سابقه، و صورت‎گري (بي‌نظير)؛ براي او نام‎هاي نيك است؛ آن‌چه در آسمان‎ها و زمين است تسبيح او مي‌گويند؛ و او عزيز و حكيم است.

سوره حديد:
«سبح لِلهِ ما فِي السماواتِ والأرْضِ وهُو العزِيزُ الحكِيمُ لهُ مُلكُ السماواتِ والأرْضِ يُحْيِي ويُمِيتُ وهُو على كُل شيْءٍ قدِيرٌ هُو الأولُ و الآخِرُ و الظاهِرُ والباطِنُ و هُو بِكُل شيْءٍ علِيمٌ هُو الذِي خلق السماواتِ والأرْض فِي سِته أيامٍ ثُم اسْتوى على العرْشِ يعْلمُ ما يلِجُ فِي الأرْضِ وما يخْرُجُ مِنْها و ما ينْزِلُ مِن السماءِ و ما يعْرُجُ فِيها و هُو معكُمْ أيْن ما كُنْتم والله بِما تعْملُون بصِيرٌ لهُ مُلكُ السماواتِ والأرْضِ و إِلى الله تُرْجعُ الاُمُورُ يُولِجُ الليْل فِي النهارِ و يُولِجُ النهار فِي الليْلِ وهُو علِيمٌ بِذاتِ الصدُورِ».
آن‎چه در آسمان‎ها و زمين است براى خدا تسبيح مى‎گويند، و او عزيز و حكيم است.
مالكيت (و حاكميت) آسمان‎ها و زمين از آن او است، زنده مى‎كند و مى‎ميراند، و او بر هر چيز قادر است. اول و آخر و ظاهر و باطن، اوست، از هر چيز آگاه است. او كسى است كه آسمان‎ها و زمين را در شش روز (شش دوران) آفريد، سپس بر تخت قدرت قرار گرفت (و به تدبير جهان پرداخت) آن‌چه را در زمين فرو مى‎رود، مى‎داند و آن‌چه را از آن خارج مى‎شود، و آن‌چه از آسمان نازل مى‎شود و آن‌چه به آسمان بالا مى‎رود، و او با شماست هر جا كه باشيد و خداوند نسبت به آن‌چه انجام مى‎دهيد، بيناست. مالكيت آسمان‎ها و زمين از آن اوست، و همه‎چيز به سوى او باز مى‎گردد.
شب را داخل روز مى‎كند، و روز را داخل شب، و او به آن‌چه بر دل‎ها حاكم است، داناست. 

امير مؤمنان علي عليه‎السلام در نهج‎البلاغه فرمود:
«لمْ يُطْلِعِ العُقُول على تحْدِيدِ صِفتِهِ و لمْ يحْجُبْها عنْ واجِبِ معْرِفتِه‏».
عقول و خردها را بر كنه صفاتش آگاه نساخت و (با اين حال) آن‎ها را از مقدار لازم معرفت و شناخت باز نداشته است. 

ممكن است توجيهي آورده شود كه منظور از فهم، شناخت نيست، بلكه درك ماهيت خداست و چون خدا ماهيت ندارد، پس نمي‌توان او را فهميد و شناخت و در نتيجه نمي‌توان عاشق او شد. 

اما اگر به ادامه همين اصل توجه كنيم، مي‌بينيم نويسنده از عشق به تجليات سخن گفته است. اين بدان معناست كه تجليات را مي‌توان فهميد و در نتيجه مي‌توان عاشق آن‎ها شد. فهميدن تجليات به چه معناست؟ آيا به معناي فهميدن ماهيت آن‎هاست يا به‎معناي فهميدن كمال الهي متجلي در آن‎ها؟ اگر منظور فهميدن ماهيت باشد، عشق به ماهيت معنا ندارد، چون ماهيت از خود چيزي ندارد و اگر منظور عشق به كمال الهي متجلي در مخلوقات باشد، اين معنا درست خواهد بود، اما در اين صورت، عشق به تجليات الهي به پشتوانه كمالي است كه از خدا گرفته‌اند. بنابراين همان‎طور كه مي‌توان عاشق تجليات شد، مي‌توان عاشق خدا شد؛ بلكه انسان، اول عاشق خدا مي‌شود و بعد عاشق تجليات او.

نمونه دوم: عشق به خدا ممكن نيست
نويسنده در همان اصل 59 مي‌گويد:
«انسان نمي‌تواند عاشق خدا شود، زيرا انسان از هيچ طريقي قادر به فهم او نيست و در حقيقت، خدا عاشق انسان مي‌شود و انسان، معشوق مي‌باشد و مشمول عشق الهي.» 

عشق به معناي محبت شديد است. چگونه نمي‌توان عاشق خدا شد. اين مطلب با آيات قرآن سازگاري ندارد.
«يا أيها الذِين آمنُوا منْ يرْتد مِنْكُمْ عنْ دِينِهِ فسوْف يأْتِي الله بِقوْمٍ يُحِبهُمْ ويُحِبونهُ...».
اى كسانى‎كه ايمان آورده‎ايد هر كس از شما از آیين خود بازگردد (به خدا زيانى نمى‎رساند). خداوند در آينده جمعيتى را مى‎آورد، كه آن‎ها را دوست دارد و آن‎ها (نيز) او را دوست دارند....
در آيه ديگر نيز فرمود:
«قُل إِنْ كُنْتُمْ تُحِبون الله فاتبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ الله ويغْفِرْ لكُمْ ذُنُوبكُمْ والله غفُورٌ رحِيمٌ».
بگو: اگر خدا را دوست مي‎داريد، از من پيروى كنيد! تا خدا (نيز) شما را دوست بدارد، و گناهان‎تان را ببخشد، و خدا آمرزنده مهربان است.
آيه، صريح‌تر مي‌فرمايد:
«..والذِين آمنُوا أشد حُبا لِلهِ...».
آن‎ها كه ايمان دارند، عشق‎شان به خدا (از مشركان نسبت به معبودهاشان) شديدتر است. 
به اصل 66 توجه مي‌كنيم كه مي‌گويد:
انگيزه عبادت بر سه نوع تقسيم مي‌شود:
- عبادت بردگان يا عبادت از روي ترس (مرگ و قبر و دوزخ و...)؛
- عبادت مزدوران يا عبادت از روي طمع مزد و پاداش (بهشت و حوري و...)؛
- عبادت آزادگان يا عبادت از روي عشق الهي.
نوع عبادت و خواسته هر كسي، بستگي به ميزان درك و فهم او، از خداوند دارد، و همان‎گونه كه يك بچه آب‎نبات چوبي را به دنيايي از آگاهي‌ها ترجيح مي‌دهد، ممكن است كه كسي هم حوري را به عشق الهي ترجيح دهد. در عرفان كيهاني حلقه، عبادت از روي عشق الهي مورد‎نظر است.
اگر قرار باشد انسان نتواند عاشق خدا باشد (طبق اصل 59) پس عبادت از روي عشق الهي معنا ندارد؛ و چون «نوع عبادت و خواسته هر كسي، بستگي به‎ميزان درك و فهم او از خداوند دارد» عبادت خدا هم امكان ندارد.
بنابراين برآيند اين دو اصل، گزاره نادرست زير است:
نمي‌توان خدا را فهميد(اصل 59) + عشق به خدا، وابسته به فهميدن خداست(اصل 66) = نمي‌توان عاشق خدا شد.

نمونه سوم: عبادت خدا ممكن نيست
برآيند ديگر اصل 59 و 66 كه در نمونه دوم آمد، امكان نداشتن عبادت خداست. به‎صورت زير:
نمي‌توان خدا را فهميد(اصل 59) + هر نوع عبادت خدا بستگي به ميزان فهميدن خدا دارد(اصل 66) = نمي‌توان خدا را عبادت كرد.
بر اين اساس، عبادت خدا معنا ندارد. حال كه عبادت خدا امكان ندارد، چه كنيم؟ مي‌گوييم عبادت، تنها به معناي خدمت به خلق خداست. اين نتيجه در اصل 65 آشكارا ذكر شده است. ببينيد:
«عبادت، يعني عبد بودن و به‎جا آوردن رسالت بندگي. عبادت بر دو نوع است: عبادت نظري و عبادت عملي. عبادت نظري، ارتباط كلامي با خداوند و عبادت عملي در خدمت خداوند بودن است و چون او بي‎نياز از هر عمل ماست، از اين‎رو خدمت ما صرفا مي‌تواند معطوف به تجليات او شود. در نتيجه، عبادت عملي در خدمت جهان هستي بودن است؛ يعني خدمت به انسان، طبيعت و... .» 

البته در اين اصل به بي‌نياز بودن خدا از عمل ما اشاره شده («چون او بي نياز از هر عمل ما مي‌باشد»). اين نكته دليل دوم نويسنده بر عدم عبادت خدا محسوب مي‌شود. بنابراين به اين نتيجه مي‌رسيم كه عبادت خدا به دو دليل معنا ندارد:
الف: ما خدا را نمي‌توانيم بفهميم؛
ب: خدا از هر عمل ما بي‌نياز است.
و در نتيجه فقط بايد به خلق خدا خدمت كرد. 

قرآن كريم بارها و بارها صريحا از عبادت خدا سخن مي‌گويد از جمله:
«قُلِ الله أعْبُدُ مُخْلِصا لهُ دِينِي».
بگو من تنها خدا را مى‎پرستم، در حالى كه دينم را براى او خالص مى‎كنم.
«وأنِ اعْبُدُونِي هذا صِراطٌ مُسْتقِيمٌ».
و اين‌كه مرا بپرستيد كه راه مستقيم اين است.
«قال إِني عبْدُ الله آتانِي الكِتاب وجعلنِي نبِيا».
(عيسى زبان به سخن گشود) گفت من بنده خدايم، به من كتاب (آسمانى) داده و مرا پيامبر قرار داده است. 

شهيد مطهري در اين‎باره مي‌گويد:
«يكى از ارزش‎هاى قاطع و مسلم انسان كه اسلام آن را 100 درصد تأييد مى‏كند و واقعا ارزشى انسانى است، خدمتگزارِ خلق خدا بودن است. در اين زمينه پيغمبر اكرم زياد تأكيد فرموده است. قرآن كريم در زمينه تعاون و كمك دادن و خدمت كردن به يكديگر مى‏فرمايد: «ليْس البِر انْ تُولوا وُجوهكُمْ قِبل المشْرِقِ و المغْرِبِ و لكِن البِر منْ امن بِالله و اليوْمِ الاخِرِ و الملائِكه و الكِتابِ و النبِيين و اتى المال على‏ حُبهِ ذوِى القُرْبى‏ و اليتامى‏ و المساكين و ابْن السبيلِ و السائِلين و فِى الرقابِ». 

اما انسانى مثل سعدى مى‏گويد: (البته سعدى در عمل اين‏طور نبوده؛ زبان شعر است): «عبادت به‎جز خدمت خلق نيست»؛ همين يكى است و بس. [عده‏اى با گفتن اين سخن‏] مى‏خواهند ارزش عبادت را نفى كنند، ارزش زهد را نفى كنند، ارزش علم را نفى كنند، ارزش جهاد را نفى كنند، اين همه ارزش‎هاى عالى و بزرگى را كه در اسلام براى انسان وجود دارد، يك‎دفعه نفى كنند. مى‏گويند: مى‏دانيد «انسانيت» يعنى چه؟ يعنى خدمت به خلق خدا. مخصوصا بعضى از اين روشنفكرهاى امروز خيال مى‏كنند به يك منطق خيلى عالى دست يافته‏اند و اسم آن منطق خيلى عالى را انسانيت و انسان‎گرايى مى‏گذارند. 

انسان‎گرايى يعنى چه؟ [مى‏گويند:] يعنى خدمت كردن به خلق؛ ما به خلق خدا خدمت مى‏كنيم. [مى‏گوييم:] بايد هم به خلق خدا خدمت كرد، اما خود خلق خدا چه مى‏خواهد باشد؟ فرض كنيم شكم خلق خدا را سير كرديم و تن‎شان را پوشانديم؛ تازه ما به يك حيوان خدمت كرده‏ايم. اگر ما براى آن‎ها ارزش بالاترى قائل نباشيم و اصلا همه ارزش‎ها منحصر به خدمت به خلق خدا باشد و نه در خود ما ارزش ديگرى وجود داشته باشد و نه در ديگران، تازه خلق خدا مى‏شوند مجموعه‏اى از گوسفندها، مجموعه‏اى از اسب‎ها. شكم يك عده حيوان را سير كرده‏ايم، تن يك عده حيوان را پوشانده‏ايم. البته اگر انسان، شكم حيوان‎ها را هم سير كند به هرحال كارى كرده است، ولى آيا حد اعلاى انسان اين است كه در حيوانيت باقى بماند و حد اعلاى خدمت من اين است كه به حيوان‎هايى مثل خودم خدمت كنم و حيوان‎هايى مثل خودم هم حد اعلاى خدمت‎شان اين است كه به حيوانى مثل خودشان - كه من باشم - خدمت كنند؟! نه، خدمت به انسان [ارزش والايى است‏] ولى انسان به شرط انسانيت. هميشه اين حرف را گفته‏ايم: لومومبا انسان است، موسى چومبه هم انسان است. اگر بنا باشد فقط مسئله خدمت به خلق مطرح باشد، موسى چومبه يك خلق است و لومومبا هم يك خلق ديگر، پس چرا ميان اين‎ها تفاوت قائل مى‏شويد؟چه فرقى است ميان ابوذر و معاويه؟ 

پس اين‌كه انسانيت يعنى خدمت به خلق و هيچ ارزش ديگرى مطرح نيست، باز يك نوع افراط ديگرى است.» 

در جاي ديگر مي‌گويد:
«سعدى در اين‌جا منظور ديگرى دارد و منظور او آن عده از متصوفه است كه كارشان فقط تسبيح و سجاده پهن كردن و دلق درويشى پوشيدن است و اساسا از كارهاى خيرخواهانه چيزى سرشان نمى‏شود. سعدى با اين‌كه خودش يك درويش است، خطابش به آن درويش‎هايى است كه از خدمت به خلق چيزى نمى‏فهمند. منتها اول با يك لسان مبالغه‎آميزى مى‏گويد: عبادت به جز خدمت خلق نيست.
گاهى همين مطلب را با تعبيرات ديگرى مى‏گويند كه تعبيرات نادرستى است: مى‏بخور منبر بسوزان، مردم آزارى نكن.
از نظر اين‎ها فقط در دنيا يك بدى وجود دارد و آن مردم‎آزارى است و يك خوبى وجود دارد و آن احسان به مردم است. مكتب محبت، حرفش اين است كه فقط يك كمال و يك ارزش و يك نيكى وجود دارد و آن خير رساندن به مردم است، و فقط يك نقص و يك بدى وجود دارد و آن آزار رساندن به مردم است‏.»
و نوشته است:
«مى‏گويند: «عبادت به‎جز خدمت خلق نيست- به تسبيح و سجاده و دلق نيست» بلى عبادت تنها به تسبيح و سجاده و دلق نيست، ولى تنها به خدمت خلق هم نيست. قرآن «اقيموا الصلوه» را با «اتوا الزكوه» هميشه توأم كرده است. در قديم عده‏اى عبادت را فقط به تسبيح و سجاده و دلق مى‏خواستند و امروز عده‏اى ديگر برعكس، اما حقيقت غير هر دو است».
 
منبع: هفته نامه پنجره/ شماره 57

نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *