نمونه اول: شناخت خدا ممكن نيست در اصل 59 اساسنامه عرفان كيهاني آمده: «انسان نميتواند عاشق خدا شود، زيرا انسان از هيچ طريقي قادر به فهم او نيست و در حقيقت خدا عاشق انسان ميشود و انسان معشوق ميباشد و مشمول عشق الهي. و انسان ميتواند فقط عاشق تجليات الهي، يعني مظاهر جهان هستي، شود و پس از اين مرحله است كه مشمول عشق الهي ميگردد.» در اين اصل، شناخت خدا غيرممكن دانسته شده است «انسان از هيچ طريقي قادر به فهم او نيست». مطلوب نويسنده در فهم و شناخت، چگونه فهم و شناختي است؟ سرتاسر قرآن درصدد شناساندن خدا به انسان است. برخي از اين آيات عبارتند از:
سوره اخلاص: «قُلْ هُو الله أحدٌ الله الصمدُ لمْ يلِدْ ولمْ يُولدْ ولمْ يكُنْ لهُ كُفُوا أحدٌ». بگو: خداوند، يكتا و يگانه است؛ خداوندي است كه همه نيازمندان قصد او ميكنند؛ (هرگز) نزاد، و زاده نشد، و براي او هيچگاه شبيه و مانندي نبوده است.
سوره حشر: «هُو الله الذِي لا إِله إِلا هُوعالِمُ الغيْبِ والشهاده هُو الرحْمنُ الرحِيمُ هُو الله الذِي لا إِله إِلا هُو الملِكُ القُدوسُ السلامُ المُؤْمِنُ المُهيْمِنُ العزِيزُ الجبارُ المُتكبرُسُبْحان الله عما يُشْرِكُون هُو الله الخالِقُ البارِئُ المُصورُ لهُ الأسْماءُ الحُسْني يُسبحُ لهُ ما فِي السماواتِ والأرْضِ وهُو العزِيزُ الحكِيمُ». او خدايي است كه معبودي جز او نيست، داناي آشكار و نهان است، و او رحمان و رحيم است و خدايي است كه معبودي جز او نيست، حاكم و مالك اصلي اوست، از هر عيب منزه است، به كسي ستم نميكند، امنيتبخش است، مراقب همه چيز است، قدرتمندي شكستناپذير كه با اراده نافذ خود هر امري را اصلاح ميكند و شايسته عظمت است؛ خداوند منزه است از آنچه شريك براي او قرار ميدهند، او خداوندي است خالق، آفرينندهاي بيسابقه، و صورتگري (بينظير)؛ براي او نامهاي نيك است؛ آنچه در آسمانها و زمين است تسبيح او ميگويند؛ و او عزيز و حكيم است.
سوره حديد: «سبح لِلهِ ما فِي السماواتِ والأرْضِ وهُو العزِيزُ الحكِيمُ لهُ مُلكُ السماواتِ والأرْضِ يُحْيِي ويُمِيتُ وهُو على كُل شيْءٍ قدِيرٌ هُو الأولُ و الآخِرُ و الظاهِرُ والباطِنُ و هُو بِكُل شيْءٍ علِيمٌ هُو الذِي خلق السماواتِ والأرْض فِي سِته أيامٍ ثُم اسْتوى على العرْشِ يعْلمُ ما يلِجُ فِي الأرْضِ وما يخْرُجُ مِنْها و ما ينْزِلُ مِن السماءِ و ما يعْرُجُ فِيها و هُو معكُمْ أيْن ما كُنْتم والله بِما تعْملُون بصِيرٌ لهُ مُلكُ السماواتِ والأرْضِ و إِلى الله تُرْجعُ الاُمُورُ يُولِجُ الليْل فِي النهارِ و يُولِجُ النهار فِي الليْلِ وهُو علِيمٌ بِذاتِ الصدُورِ». آنچه در آسمانها و زمين است براى خدا تسبيح مىگويند، و او عزيز و حكيم است. مالكيت (و حاكميت) آسمانها و زمين از آن او است، زنده مىكند و مىميراند، و او بر هر چيز قادر است. اول و آخر و ظاهر و باطن، اوست، از هر چيز آگاه است. او كسى است كه آسمانها و زمين را در شش روز (شش دوران) آفريد، سپس بر تخت قدرت قرار گرفت (و به تدبير جهان پرداخت) آنچه را در زمين فرو مىرود، مىداند و آنچه را از آن خارج مىشود، و آنچه از آسمان نازل مىشود و آنچه به آسمان بالا مىرود، و او با شماست هر جا كه باشيد و خداوند نسبت به آنچه انجام مىدهيد، بيناست. مالكيت آسمانها و زمين از آن اوست، و همهچيز به سوى او باز مىگردد. شب را داخل روز مىكند، و روز را داخل شب، و او به آنچه بر دلها حاكم است، داناست.
امير مؤمنان علي عليهالسلام در نهجالبلاغه فرمود: «لمْ يُطْلِعِ العُقُول على تحْدِيدِ صِفتِهِ و لمْ يحْجُبْها عنْ واجِبِ معْرِفتِه». عقول و خردها را بر كنه صفاتش آگاه نساخت و (با اين حال) آنها را از مقدار لازم معرفت و شناخت باز نداشته است.
ممكن است توجيهي آورده شود كه منظور از فهم، شناخت نيست، بلكه درك ماهيت خداست و چون خدا ماهيت ندارد، پس نميتوان او را فهميد و شناخت و در نتيجه نميتوان عاشق او شد.
اما اگر به ادامه همين اصل توجه كنيم، ميبينيم نويسنده از عشق به تجليات سخن گفته است. اين بدان معناست كه تجليات را ميتوان فهميد و در نتيجه ميتوان عاشق آنها شد. فهميدن تجليات به چه معناست؟ آيا به معناي فهميدن ماهيت آنهاست يا بهمعناي فهميدن كمال الهي متجلي در آنها؟ اگر منظور فهميدن ماهيت باشد، عشق به ماهيت معنا ندارد، چون ماهيت از خود چيزي ندارد و اگر منظور عشق به كمال الهي متجلي در مخلوقات باشد، اين معنا درست خواهد بود، اما در اين صورت، عشق به تجليات الهي به پشتوانه كمالي است كه از خدا گرفتهاند. بنابراين همانطور كه ميتوان عاشق تجليات شد، ميتوان عاشق خدا شد؛ بلكه انسان، اول عاشق خدا ميشود و بعد عاشق تجليات او.
نمونه دوم: عشق به خدا ممكن نيست نويسنده در همان اصل 59 ميگويد: «انسان نميتواند عاشق خدا شود، زيرا انسان از هيچ طريقي قادر به فهم او نيست و در حقيقت، خدا عاشق انسان ميشود و انسان، معشوق ميباشد و مشمول عشق الهي.»
عشق به معناي محبت شديد است. چگونه نميتوان عاشق خدا شد. اين مطلب با آيات قرآن سازگاري ندارد. «يا أيها الذِين آمنُوا منْ يرْتد مِنْكُمْ عنْ دِينِهِ فسوْف يأْتِي الله بِقوْمٍ يُحِبهُمْ ويُحِبونهُ...». اى كسانىكه ايمان آوردهايد هر كس از شما از آیين خود بازگردد (به خدا زيانى نمىرساند). خداوند در آينده جمعيتى را مىآورد، كه آنها را دوست دارد و آنها (نيز) او را دوست دارند.... در آيه ديگر نيز فرمود: «قُل إِنْ كُنْتُمْ تُحِبون الله فاتبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ الله ويغْفِرْ لكُمْ ذُنُوبكُمْ والله غفُورٌ رحِيمٌ». بگو: اگر خدا را دوست ميداريد، از من پيروى كنيد! تا خدا (نيز) شما را دوست بدارد، و گناهانتان را ببخشد، و خدا آمرزنده مهربان است. آيه، صريحتر ميفرمايد: «..والذِين آمنُوا أشد حُبا لِلهِ...». آنها كه ايمان دارند، عشقشان به خدا (از مشركان نسبت به معبودهاشان) شديدتر است. به اصل 66 توجه ميكنيم كه ميگويد: انگيزه عبادت بر سه نوع تقسيم ميشود: - عبادت بردگان يا عبادت از روي ترس (مرگ و قبر و دوزخ و...)؛ - عبادت مزدوران يا عبادت از روي طمع مزد و پاداش (بهشت و حوري و...)؛ - عبادت آزادگان يا عبادت از روي عشق الهي. نوع عبادت و خواسته هر كسي، بستگي به ميزان درك و فهم او، از خداوند دارد، و همانگونه كه يك بچه آبنبات چوبي را به دنيايي از آگاهيها ترجيح ميدهد، ممكن است كه كسي هم حوري را به عشق الهي ترجيح دهد. در عرفان كيهاني حلقه، عبادت از روي عشق الهي موردنظر است. اگر قرار باشد انسان نتواند عاشق خدا باشد (طبق اصل 59) پس عبادت از روي عشق الهي معنا ندارد؛ و چون «نوع عبادت و خواسته هر كسي، بستگي بهميزان درك و فهم او از خداوند دارد» عبادت خدا هم امكان ندارد. بنابراين برآيند اين دو اصل، گزاره نادرست زير است: نميتوان خدا را فهميد(اصل 59) + عشق به خدا، وابسته به فهميدن خداست(اصل 66) = نميتوان عاشق خدا شد.
نمونه سوم: عبادت خدا ممكن نيست برآيند ديگر اصل 59 و 66 كه در نمونه دوم آمد، امكان نداشتن عبادت خداست. بهصورت زير: نميتوان خدا را فهميد(اصل 59) + هر نوع عبادت خدا بستگي به ميزان فهميدن خدا دارد(اصل 66) = نميتوان خدا را عبادت كرد. بر اين اساس، عبادت خدا معنا ندارد. حال كه عبادت خدا امكان ندارد، چه كنيم؟ ميگوييم عبادت، تنها به معناي خدمت به خلق خداست. اين نتيجه در اصل 65 آشكارا ذكر شده است. ببينيد: «عبادت، يعني عبد بودن و بهجا آوردن رسالت بندگي. عبادت بر دو نوع است: عبادت نظري و عبادت عملي. عبادت نظري، ارتباط كلامي با خداوند و عبادت عملي در خدمت خداوند بودن است و چون او بينياز از هر عمل ماست، از اينرو خدمت ما صرفا ميتواند معطوف به تجليات او شود. در نتيجه، عبادت عملي در خدمت جهان هستي بودن است؛ يعني خدمت به انسان، طبيعت و... .»
البته در اين اصل به بينياز بودن خدا از عمل ما اشاره شده («چون او بي نياز از هر عمل ما ميباشد»). اين نكته دليل دوم نويسنده بر عدم عبادت خدا محسوب ميشود. بنابراين به اين نتيجه ميرسيم كه عبادت خدا به دو دليل معنا ندارد: الف: ما خدا را نميتوانيم بفهميم؛ ب: خدا از هر عمل ما بينياز است. و در نتيجه فقط بايد به خلق خدا خدمت كرد.
قرآن كريم بارها و بارها صريحا از عبادت خدا سخن ميگويد از جمله: «قُلِ الله أعْبُدُ مُخْلِصا لهُ دِينِي». بگو من تنها خدا را مىپرستم، در حالى كه دينم را براى او خالص مىكنم. «وأنِ اعْبُدُونِي هذا صِراطٌ مُسْتقِيمٌ». و اينكه مرا بپرستيد كه راه مستقيم اين است. «قال إِني عبْدُ الله آتانِي الكِتاب وجعلنِي نبِيا». (عيسى زبان به سخن گشود) گفت من بنده خدايم، به من كتاب (آسمانى) داده و مرا پيامبر قرار داده است.
شهيد مطهري در اينباره ميگويد: «يكى از ارزشهاى قاطع و مسلم انسان كه اسلام آن را 100 درصد تأييد مىكند و واقعا ارزشى انسانى است، خدمتگزارِ خلق خدا بودن است. در اين زمينه پيغمبر اكرم زياد تأكيد فرموده است. قرآن كريم در زمينه تعاون و كمك دادن و خدمت كردن به يكديگر مىفرمايد: «ليْس البِر انْ تُولوا وُجوهكُمْ قِبل المشْرِقِ و المغْرِبِ و لكِن البِر منْ امن بِالله و اليوْمِ الاخِرِ و الملائِكه و الكِتابِ و النبِيين و اتى المال على حُبهِ ذوِى القُرْبى و اليتامى و المساكين و ابْن السبيلِ و السائِلين و فِى الرقابِ».
اما انسانى مثل سعدى مىگويد: (البته سعدى در عمل اينطور نبوده؛ زبان شعر است): «عبادت بهجز خدمت خلق نيست»؛ همين يكى است و بس. [عدهاى با گفتن اين سخن] مىخواهند ارزش عبادت را نفى كنند، ارزش زهد را نفى كنند، ارزش علم را نفى كنند، ارزش جهاد را نفى كنند، اين همه ارزشهاى عالى و بزرگى را كه در اسلام براى انسان وجود دارد، يكدفعه نفى كنند. مىگويند: مىدانيد «انسانيت» يعنى چه؟ يعنى خدمت به خلق خدا. مخصوصا بعضى از اين روشنفكرهاى امروز خيال مىكنند به يك منطق خيلى عالى دست يافتهاند و اسم آن منطق خيلى عالى را انسانيت و انسانگرايى مىگذارند.
انسانگرايى يعنى چه؟ [مىگويند:] يعنى خدمت كردن به خلق؛ ما به خلق خدا خدمت مىكنيم. [مىگوييم:] بايد هم به خلق خدا خدمت كرد، اما خود خلق خدا چه مىخواهد باشد؟ فرض كنيم شكم خلق خدا را سير كرديم و تنشان را پوشانديم؛ تازه ما به يك حيوان خدمت كردهايم. اگر ما براى آنها ارزش بالاترى قائل نباشيم و اصلا همه ارزشها منحصر به خدمت به خلق خدا باشد و نه در خود ما ارزش ديگرى وجود داشته باشد و نه در ديگران، تازه خلق خدا مىشوند مجموعهاى از گوسفندها، مجموعهاى از اسبها. شكم يك عده حيوان را سير كردهايم، تن يك عده حيوان را پوشاندهايم. البته اگر انسان، شكم حيوانها را هم سير كند به هرحال كارى كرده است، ولى آيا حد اعلاى انسان اين است كه در حيوانيت باقى بماند و حد اعلاى خدمت من اين است كه به حيوانهايى مثل خودم خدمت كنم و حيوانهايى مثل خودم هم حد اعلاى خدمتشان اين است كه به حيوانى مثل خودشان - كه من باشم - خدمت كنند؟! نه، خدمت به انسان [ارزش والايى است] ولى انسان به شرط انسانيت. هميشه اين حرف را گفتهايم: لومومبا انسان است، موسى چومبه هم انسان است. اگر بنا باشد فقط مسئله خدمت به خلق مطرح باشد، موسى چومبه يك خلق است و لومومبا هم يك خلق ديگر، پس چرا ميان اينها تفاوت قائل مىشويد؟چه فرقى است ميان ابوذر و معاويه؟
پس اينكه انسانيت يعنى خدمت به خلق و هيچ ارزش ديگرى مطرح نيست، باز يك نوع افراط ديگرى است.»
در جاي ديگر ميگويد: «سعدى در اينجا منظور ديگرى دارد و منظور او آن عده از متصوفه است كه كارشان فقط تسبيح و سجاده پهن كردن و دلق درويشى پوشيدن است و اساسا از كارهاى خيرخواهانه چيزى سرشان نمىشود. سعدى با اينكه خودش يك درويش است، خطابش به آن درويشهايى است كه از خدمت به خلق چيزى نمىفهمند. منتها اول با يك لسان مبالغهآميزى مىگويد: عبادت به جز خدمت خلق نيست. گاهى همين مطلب را با تعبيرات ديگرى مىگويند كه تعبيرات نادرستى است: مىبخور منبر بسوزان، مردم آزارى نكن. از نظر اينها فقط در دنيا يك بدى وجود دارد و آن مردمآزارى است و يك خوبى وجود دارد و آن احسان به مردم است. مكتب محبت، حرفش اين است كه فقط يك كمال و يك ارزش و يك نيكى وجود دارد و آن خير رساندن به مردم است، و فقط يك نقص و يك بدى وجود دارد و آن آزار رساندن به مردم است.» و نوشته است: «مىگويند: «عبادت بهجز خدمت خلق نيست- به تسبيح و سجاده و دلق نيست» بلى عبادت تنها به تسبيح و سجاده و دلق نيست، ولى تنها به خدمت خلق هم نيست. قرآن «اقيموا الصلوه» را با «اتوا الزكوه» هميشه توأم كرده است. در قديم عدهاى عبادت را فقط به تسبيح و سجاده و دلق مىخواستند و امروز عدهاى ديگر برعكس، اما حقيقت غير هر دو است».