نمی توانستنم در این مواقع گریه نکنم. ناخودآگاه دلم از معصومیت و اخلاص دردانه ام می لرزید. اولین بار که قصد داشت به سوریه برود، خانه برایم شده بود بیت الاحزان.
هنگامی که این جمله را گفت انگار که یک پارچ آب یخ روی سرم خالی کردند. ابراهیم به کوچک ترین چیزهایی که می توانست مانع شهادتش شود فکر می کرد و هرگز مال شبهه ناکی در زندگی اش راه نداد.
هنگامی که داخل اتاق شد، خیلی آرام در گوشه اتاق سجاده اش را پهن کرد و نشسته نماز شبش را خواند. قبل از اینکه اذان صبح شروع شود، به روی تختش بازگشت، گویی که اصلاً از خواب بیدار نشده.
هرکس با هر تیپ و ظاهری در حلقه های صالحین ابراهیم پیدا میشد تمرکزش را بر دو چیز گذاشته بود تأمین پذیرایی خوب که پولش را یا خودش میداد یا از پدرش میگرفت، و ارائه محتوای جذاب همراه با ایجاد رفاقت.
چند سالی گذشت، ابراهیم دیگر نوجوانی بالغ شده بود که نمازهایش را اول وقت می خواند. در کار ما گاهی به خاطر شرایط، نماز را کمی با تاخیر می خوانیم. همین موضوع علاقه ابراهیم را نسبت به کار من کم کرد؛ ولی من گاهی به او و برادرانش در کار نیاز داشتم.