يکشنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 5 May 2024
 
۰
۱

برای اویی که هست امّا نیست...

يکشنبه ۶ مهر ۱۳۹۳ ساعت ۱۲:۰۶
کد مطلب: 381846
پیرمرد بدون مکث و با لهجه‌ی شیرین لریش گفت:« مرتیکه بی‌همه چیز! سهم پسرم رو بالا کشیده، نمی‌ذاره پسرم یه تیکه زمین کوچیک گیرش بیاد؛ خدایا خودت حق پسرم رو از این علی آبادی فلان فلان شده بگیر.»
به گزارش جهان، حمید علی آبادیان در وبلاگ "اندر حکایت هر روز" نوشت:
هوا آنچنان سرد بود که نمی‌شد مستقیم رو برو را نگاه کرد، اسماعیل قدش بلند بود، سرش رو پایین انداخته بود؛ کتف‌هایش رو کمی جمع کرده بود و با سرعت به سمت محل کارش در حرکت بود. نزدیک در ورودی، پیرمردی رو دید که روی زمین نشسته و زیر لب، غر و لُند می‌کند.
ـ پدرجان، چرا اینجا نشستی؟
پیرمرد انگار کسی مُهر دلش رو برداشته باشه، شروع کرد به بد و بیراه گفتن و داد و بیداد کردن! اسماعیل آرام دست پیرمرد رو گرفت و گفت:«گوش‌هام اونقدر یخ زده که حرف‌هایت رو نمی‌شنوم؛ بیا بریم داخل کمی گرم بشیم، ببینم مشکلت چیه!؟»
پیرمرد بدون مکث و با لهجه‌ی شیرین لریش گفت:« مرتیکه بی‌همه چیز! سهم پسرم رو بالا کشیده، نمی‌ذاره پسرم یه تیکه زمین کوچیک گیرش بیاد؛ خدایا خودت حق پسرم رو از این علی آبادی فلان فلان شده بگیر.»
تازه دوزاریش افتاد که چی شده. آخه اخیراً به عنوان رئیس هیأت هفت نفره‌ای منصوب شده بود که وظیفه‌شون، تقسیم زمین بین مردم بود؛ که باید بر اساس اولویت‌ها، زمین‌ها رو به مردم واگذار می‌کردن.
حالا زبان پیرمرد تازه فعال شده بود و فحش و ناسزا بود که نثار علی آبادی می‌کرد. وقتی پیرمرد یواش یواش آروم شد، اسماعیل نگاهی بهش کرد و آروم‌تر از دفعات قبل گفت : «بیا بریم داخل، علی آبادی هرجا باشه دیگه باید پیداش بشه؛ نشین اینجا، سرما می‌خوریا...» 
پیرمرد قبول نکرد و گفت:«اینقدر اینجا می‌شینم تا اون مرتیکه پیداش بشه!»
اسماعیل رفت داخل و بدون اینکه به اصل ماجرا اشاره‌ای کنه، به همکارانش گفت:« من زورم به این پیرمرد نرسید! ببینید میتونید راضیش کنید بیاد تو!؟ امروز خیلی سرده...»؛ و بعد وارد اتاقش شد.
دو نفر از همکارانش، جلوی در رفتن و با اصرار از پیرمرد خواستن که بیاد داخل؛ ولی اون با عصبانیت گفت:«تا علی آبادی نیاد و تکلیف منو روشن نکنه، من پامو تو این اداره نمی‌ذارم.»
ـ ولی علی آبادی که توی اداره ست!
پیرمرد با تعجب نگاهی به اون دو نفر کرد و گفت:« ولی من الان دو ساعته که اینجام! کی اومد که من ندیدمش!؟»
با همون ابروهای بالا رفته و تعجب زیاد وارد اداره شد و به سمت اتاقی که بهش نشون دادن حرکت کرد. تا در اتاق رو باز کرد، دید اسماعیل پشت یه میز نشسته و با ورود پیرمرد، یه سلام علیک جانانه باهاش کرد و گفت:« خب خدا رو شکر، بالاخره اومدی !»
پیرمرد خیره به اسماعیل نگاه کرد و گفت:« علی آبادی تویی؟!!»
اسماعیل با نگاهی پر از خنده و آرامش به سمت پیرمرد رفت و اون رو روی یکی از صندلی‌ها نشوند.
ـ خب باباجون، بگو ببینم، مشکل پسرت چیه؟
پیرمرد که دیگه نایی برای حرف زدن نداشت، زیر لب گفت:« می، میگن شما توی تعاونی مسکن، زمینش رو بالا کشیدی!؟»
اسماعیل ابروهاش رو کمی جمع کرد و گفت:« اسم پسرت چیه؟!»
پیرمرد اسم و فامیل پسرش رو گفت و اسماعیل توی دفاتر شروع کرد به گشتن؛ هنوز خیلی نگشته بود که اسم پسر پیرمرد رو پیدا کرد، اون جوون بی‌انصاف چند ماه پیش زمینش رو تحویل گرفته بود و واسه اینکه کسی با خبر نشه! به پدرش گفته بود که علی آبادی زمینم رو نمیده...
اشک توی چشمای پیرمرد جمع شده بود و ... .
برگی از خاطرات شهید سرافراز اسماعیل علی آبادیان
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *


میرصفی
Iran, Islamic Republic of
سلام حمید آقا شما آن زمان خیلی سن کمی داشتی شاید یک یا دوسال خوب خاطرات پدر بزرگوارتان را بیاد می آوری با تشکر سید محمد میرصفی همسایه آن زمان. بسیار عالی بود.