جمعه ۷ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 26 Apr 2024
 
۰

كيميا

حامیان ولایت
دوشنبه ۲۶ تير ۱۳۹۱ ساعت ۱۲:۲۷
کد مطلب: 234156
اين داستان رو يكي از دوستان فرستاده ...
امیرحسین سقا در وبلاگ حامیان ولایت نوشت:

کبری خانوم از تمام دنیا ۳ تا دختر داشت ، دوتای بزرگ ترشان بیست سالگی نرسیده بودند که رفتند خانه بخت ، مانده بود فقط آن آخری که اسمش کیمیا بود .
 
اینکه چه کسی اسم کیمیا را برایش انتخاب کرده نمی دانم ولی حدس میزنم پدر خدا بیامرزش کیمیا را انتخاب کرده که با همسرش با یک حرف شروع بشوند.
 
کیمیا ۱۶ ساله بود که جنگ شروع شد ، جنگ را فقط توی تلوزیون دیده بود ، اما یک بار که هواپیماهای عراقی تا تهران آمده بودند یک صدای ضعیف انفجار هم به گوشش رسیده بود .
 
کیمیا و کبری هر روز عصر ، کارشان رفتن به مسجد محلشان بود ، مسجد ابوذر که هر روز زن های محل جمع می شدند و خوراکی ها را بسته بندی می کردند و می فرستادند سمت جبهه ها .
 
کیمیا اما دلش در جبهه ها بود ، البته نه این که عاشق جنگ و شهادت باشد نه ، او عاشق میثم بود ، میثم پسر خانوم صفایی .
 
خانوم صفایی از خانوم های مسجدی بود که مثل کبری خانوم ، هر روز عصر به مسجد می آمد برای کمک به بسته بندی خوراکی ها. خانوم صفایی هر مشت کشمشی را که میریخت در نایلون و منگنه اش می کرد ، زیر لب می گفت این برای میثم ..
 
آنقدر از میثمش تعریف کرده بود که کیمیا هم کم کم دلبسته اش شده بود ، به همین سادگی ، البته یک بار میثم را چند ماه قبل در مسجد دیده بود ، ولی خبر نداشت این پسر همان میثم ِ خانوم صفایی هست  و یک روز که خانوم صفایی رو می کند به کیمیا و می گوید مادر جان تو باید عروس خودم بشی ; عکس میثم را نشانش داده بود و او فهمیده بود آن پسر ، همان میثم خانوم صفایی ست.
 
کربلای ۵ که شروع شد ، خبر آوردند که میثم شهید شده اما جنازه اش بر نگشته هنوز …
 
کیمیا هم چند هفته ای حالش خراب شد ، اگر خانه خلوت بود که همانجا زار زار گریه می کرد اما اگر خواهر زاده هایش می آمدند هروقت بغضش می گرفت می رفت انباری و آنجا گريه هایش را می کرد ، اما بعد از چند هفته کم کم آن عشق ندیده را فراموش کرد .
 
چهار ماه بود  از شهادت میثم می گذشت ، که یکی دیگر از خانوم های مسجدی کیمیا را برای پسرش که در جبهه ها بود خواستگاری کرد ، کیمیا مخالفتی نداشت چون محسن هم مثل میثم بود ، رشید و مومن…
 
محسن که از منطقه برگشت مراسم ساده ای گرفتند و زندگی را شروع کردند ….
 
گذشت تا جنگ تمام شد و نوبت به تفحص رسید ، محسن جزو نیرو های داوطلب برای تفحص بود ، آن هم در منطقه ای پر از مین .
 
سه روز از آمدنشان به منطقه تفحص  می گذشت ، صبح جمعه بود بعد از دعای ندبه ، ستونی راه افتادند برای تفحص ، محسن حالش عجیب بود می دانست بازگشتی ندارد این سفر ، آخر هم به آرزویش رسید ، وقتی که داشت یک پلاک را از زیر خاک بیرون می کشید ، پای نفر بقلی اش ، روی مین میخورد و هر دو شهید می شوند .
 
بعد ها به کیمیا می گویند محسن در حالی شهید شد که پلاک دوستش میثم در دستانش بود …
 
خانوم های محل می گفتند کیمیا وقتی این خبر را شنیده بود تا یک هفته لب به غذا نزده بود ، شب آخر هم نزدیکای اذان صبح ماشین شان را برداشته و به سمت بهشت زهرا رفته بود ، و بعد از آن دیگر کسی کیمیا را ندیده بود ، و چون ماشینشان را در بهشت زهرا پلیس پیدا کرده بود فهمیده بودند مقصد آخرش آنجا بوده…
 
دیگر کسی از کیمیا ردی پیدا نکرد خانواده اش هم بعد از چند ماه جستجوی شبانه روزی نا امید شده بودند فقط کبری خانوم بود که هر روز عصر به امام زاده سید ملک خاتون می رفت و برای برگشتن دخترش دعا می کرد …
 
کبری خانوم هم دو سال و سه روز بعد از گم شدن کیمیا از دنیا رفت ، خانوم صفایی می گفت کبری خانوم لحظات آخر عمرش گفته بود : سفر آخری که به کربلا رفته بود وقتی داشت از زیارت بر می گشت در راه هتل برای لحظاتی کیمیا را در جلوی درب حرم دیده بوده ولی خیلی زود گمش کرده ، صفا خانوم می گفت پیرزن بعد از آن سفر کربلا دیگر عصر ها به سید ملک خاتون نرفت فقط هر ۵ شنبه عصر می رفت آنجا و به جای  نذر همیشگی اش خرما ، لقمه نان و پنیر دست مردم می داد......
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *