دوشنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 20 May 2024
 
۴
۱
سید نواب علوی؛

وای اگر پاسخی به ندای هل من ناصر پیدا نشود

پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۱۴
کد مطلب: 266834
این بار کلامِ شیخ، تنها اثر گذار بر قلب سید نشد، بر کام سید و وجود سید و عقل و سیرت و سرنوشت سید اثر گذار شد. اما سید گفتی دل نگران است، دل نگران چه؟
وای اگر پاسخی به ندای هل من ناصر پیدا نشود
سرویس فرهنگی جهان- دوزانویش را همچون کُنده ی ادب در نزد استاد خویش بر زمین کوفته بود، و جسم و روح ش را بر آن استوار کرده بود. جلسه درس بود و سید مجتبی نواب شاگرد درس، و موضوع درس تفسیر قرآن بود. و شیخِ استاد نیز غمگین، برای انتشار یادداشت های یک خائنِ تاریخ¬نویس و به اصطلاح روشن¬فکر که "کسروی" نام داشت. چرا که وی در یادداشت هایش به مقادیر زیادی به علماء و ائمه اطهار توهین می کرد. شیخ تردید داشت که آیا تفسیر قرآن خویش را، بر تفسیر شرح مصیبتِ ایام، ارجحیت دهد یا خیر، و آیا قلبش را بر زبان ش جاری کند یا نکند؟ 

مثل همیشه، شیخ وقتی بر کرسیِ منبر و درس می نشست، و سخنی می گفت، گفتی (گوئی) روح و جسم هیچ جنبنده ای جرات حرکت به خود نمی داد. برق و برش کلام به گونه ای بود که گفتی اگر حرکتی جزء محو تماشای سخن استاد از آدمی سر می زد، روح و جسم آدمی با ضربت برق و برش کلام شیخ مواجه می شد.

سید مجتبی میر لوحی چشم به لبان استاد دوخته و دل به کلام استاد باخته و در انتظار همیشگیِ فریبایی لحنِ بیان استاد، کنده بر زمین کوفته بود، تا ابواب قلبش به بیان شکیبای استاد مجدد گشوده شود. لکن این بار کلامِ شیخ، تنها اثر گذار بر قلب سید نشد، بر کام سید و وجود سید و عقل و سیرت و سرنوشت سید اثر گذار شد.
اما سید گفتی دل نگران است، دل نگران چه؟ خود نیز نمی داند، ولی می داند دلنگرانی اش از ظاهر دل نگران شیخ است. سید گفتی در دل می گفت: شیخ از چه رو امروز تا این مقدار پریشان حال و دل نگران است، در دل ش چه می گذرد؟ داغِ دلی که در سینه دارد شنیدنی ست؟ تا اگر لایق ش را بیابد بیان کند؟ مَحرم راز درد دل ِ این دل ربا چیست؟ 

اما نگاه که بر قلب شیخ بیندازی می بینی تمام دنیای اندوه و درد آن را پوشانده، لکن اگر کمی بیشتر در قلب شیخ بنگری خواهی یافت که در گوشه ای از آن تردیدی وجود دارد. شیخ در خود می گفت، بگویم یا نگویم؟ اگر گفتم، کسی هست که کار را به سر انجام برساند؟ وای اگر ندای هل من ناصر برای این ملعون و دست نوشته هایش سر دهم و ینصرنی پیدا نشود! تنها بر عذاب مستعمین خود افروخته ام. اگر لبیکی در میان به کلامم نباشد، مفیدی جزء فراهم کردن آذوقه عذاب شاگردان، نیاندوخته ام. شیخ با نگاهی مترصد، با زبان تردیدِ دل، در حال تصمیم گیری و کنار آمدن با قلب خود بود که بگوید یا خیر. ناگهان چشمان نافذ و هل من ناصر ینصرنی جو شیخ به جمال سید افتاد. دید سید کنده زانوئی بر زمین کوفته و روح و جسم ش را در آن بند کرده که اگر میخ کنده زانوان ش که بر زمین کوفته است کمی شل شود، روح او آنی و کمتر از آنی دوام نمی آورد و رها خواهد شد. کام شیخ به کام شیرین سید کامروا شد و سید نیز گفتی، با زبان بی زبان و در سکوت می گوید، لبیک و انا ناصرک و ناصر الدین.

شیخِ استاد سخنی را می خواست بگوید که ظاهرا قبل یا بعد از آن نیز علامه امینی صاحب الغدیر از سید خواسته است. 
داغ شیخ، از انتشار بیانیه ها و کتب "کسروی" بود که با حمایت دربار و به صورت در ایران و عراق مننتشر می شد. "کسروی" در آنها امام زمان (عج) را موهوم می دانست، به ائمه اهانت می کرد و شدید تر ین جسارت ها را به اسم دموکراسی به علماء روا می دانست و انجام می داد. حرفش را زد و یک جمله، تنها یک جمله که از حروف هل من ناصر ینصرنی کمی بیش است را به زبان آورد و گفت: کسی هم نیست که نفس ش(نفس کسروی) را خفه کند و مشتی بر دهان ش بکوبد.

وای که دیگر این کنده زانو تحمل بار سنگین سید را نداشت، و کنده گفتی نتوانست تحمل اتمام مجلس را داشته باشد. سید گفتی مقصود استاد را دانسته باشد، جسارت کرد و در وسط مجلس درس قیام کرد و به پا ایستاد و با صدایی که به طلاب نمی خورد سخن به میدان آورد. صدایش گفتی به رجزی می ماند که عباس بن علی(ع) خطاب به اشقیاء کربلا و  ساکتین فتنه کرب و البلا و صد البته برای آرامش قلب حسین بن علی و اهل بیت علیهم السلام در دل میدان نبرد می خواند بود. و سید مجتی یک جمله و تنها یک جمله گفت و آن این که« فرزندان علی هستند که جواب او را بدهند».

به ایران آمد. لکن سید قلبی هم چون جد بزرگوار خویش علی بن ابیطالب (ع) مهربان دارد، اول اتمام حجت را باید تمام کند و بعد کارش را تمام.

بدون فوت وقت به سراغ "کسروی" می رود تا اول نهی از منکرش کند و حجت را بر او تمام. لکن بی فایده بود و "کسروی" گوشش را لقمه های حرام پر کرده است و بدهکار نیست. چهار صد تومان از آقا "شیخ محمد حسین طالقانی" قرض می گیرد و یک هفت تیر می خرد و در ماه اردبیهشت 1324 در خیابان حشمت الدوله "کسروی" را هدف گلوله قرار می دهد. ولی "کسروی" فقط زخمی می شود و جان به در می برد. بعد ها سید "محمد حسین امامی" که از یارارن خویش بود را به سراغ کسروی می فرستد تا کار وی را تمام کند. مانده م جراید چرا می نوشتند سید نواب صفوی و نمی نوشتند سید نواب علوی.

بگذریم از این که سید نواب را به جرم قتل نخست وزیر می خواستند ترور کنند و امام خمینی(ره) از آیت الله العظمی بروجردی می خواهد تا وساطت کند و مانع ترور سید نواب شود، ولی آقای بروجردی بزرگ دخالت نمی کند و امام بسیار خشمگین و عصبانی می شود.

ولی از این نخواهیم گذشت که عده ای که گفتی در همان کلاسهای درس اخلاق و تفسیر قرآن نشسته اند توجهی به آن آرزویی که سید مجتبی داشت و به آن نرسید نمی کنند. سید آرزو حکومت اسلامی را در سر داشت و می گفت حاضرم در حکومت اسلامی جارو کش خیابان ها باشم. 

حال سئوالم از کسانی که بحث انتخابات آزاد را در حکومت اسلامی سر می دهند و مسلما اندازه سید مجتبی برای تاسیس این انقلاب رنج نکشیده اند این است که اگر سید مجتبی زنده بود و سخنان تان را گوش می داد حاضر بودید این مطالب را مجددا... نه ببخشید حاضر بودید درست نیست، آیا اصلا به خود جرات می دادید که این بحث را آن هم بعد از اینکه این حکومت اسلامی شده است به مثابهِ درختی جوان و پرثمره سر دهید و دوستان تان، ببخشید دشمنان انقلاب را که سازمان سیا و رضا پهلوی فرزند شاه ملعون هستند را شاد کنید و با آنها هم رای شوید؟ 

سئوالی دیگر؛ مگر شما در همان کلاسها ننشسته بودید؟ پس چرا سید نواب نشدید؟ شاید جوابش این باشد که در درس استاد کنده ادب بر زمین نزدید یا اینکه وقتی تفسیر اتقوا الله را می کرد سرتان در هوای پست ها و قدرت هایی بود که از قبل این درس ها نصیبتان می شد، یا شاید آنقدر افراط کردید که نهایتا طبق سنت الهی تفریط کار شدید؟
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *


سلام
هم فرم سایت عوض شده که البته من نمی پسندم، هم نحوه مطالب.
مطلب سید نواب علوی قلم خوبی داشت و نو آوری محتوایی تان را تبریک می گویم.