پنجشنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 16 May 2024
 
۰

از شهرری تا لندن، از لندن تا شهرری!

يکشنبه ۴ فروردين ۱۳۹۲ ساعت ۱۲:۵۲
کد مطلب: 278287
این داستان صرفاً زاییده تخیل نویسنده است و نگاهی است آزاد به یکی از وقایع مهم سال 91 از منظر داستانی.
به گزارش جهان به نقل از رجا، اتفاق عجیبی بود. همه توی اتاق سیامک دور هم نشسته بودن. تا اون روز خیلی پیش نیومده بود یا حداقل من ندیده بودم که بچه‌های کمپ این جوری دور هم جمع بشن و بگن و بخندن. آخه اینجا ایرانی‌ها خیلی دوست ندارن که با هم بپرن. شاید اونا هم همون احساسی رو دارن که من وقت قبولی توی دانشگاه آزاد واحد کاشان داشتم.

احساسی که تا یه مدت طولانی باعث می‌شد تا من با هیچ‌کدوم از هم‌دانشگاهی‌ام نتونم گرم بگیرم. آخه می‌دونستم اولین دیالوگ دو تا دانشجو به محض گرم گرفتن و شروع دوستی با هم اینه که «اهل کجایی؟» و مصیبت تازه از جایی شروع می‌شد که می‌گفتی تهران و اون می‌پرسید: «کدوم محله؟» و حالا من باید می‌گفتم: «شهرری.» اونم پیش بچه‌ تهرانی‌های دانشگاه آزادی که پایین‌تر از جمهوری رو به عمرشون ندیده بودن.
 
البته این تنها دلیل منزوی شدن من توی دانشگاه آزاد کاشان نبود. دلیل مهم‌ترش این بود که شهریه‌ی دانشگاهم رو باید خودم با بدبختی و با شاگردی و حمالی تو مغازه‌ی حاجی بازاری‌های تهران و تازه به دوران رسیده‌ها و دست راکفلر رو تو نامردی از پشت بسته‌ها درمی‌آوردم. اونم با یه کار پاره وقت.

خب این شرایط باعث می‌شد تا همیشه به اخراج از دانشگاه به خاطر ندادن شهریه به صورت جدی فکر کنم و بنابراین منطقی بود که توی دانشگاه مثل دانشجوهای مهمان رفتار کنم. بی‌سر و صدا برم و بیام تا اگه اخراج شدم خیلی بابت از دست دادن رفاقت‌ها و دوران خوش دانشجویی – که البته من هیچی از این خوشیش رو ندیدم- غصه نخورم. قصه‌ی غربت ما توی لندن هم خیلی توفیری با قصه‌ی غربتم تو دانشگاه آزاد کاشان نداشت.
 
اما این بار کمپ یه طور دیگه بود. اون روز، همه بابت فینال کشتی فرنگی حمید سوریان با رقیب آذربایجانی‌اش و به امید طلا دور هم –یا بهتر بگم دور تلویزیون اتاق سیامک- جمع شده بودن و جو بین بچه‌ها هم از همیشه صمیمی‌تر شده بود. می‌تونم بگم وضعیت اتاق سیامک کمی غیرعادی بود. چون حس می‌کردم که این فینال هم برای خودم و هم برای بقیه‌ی ساکنین کمپ بیشتر از یه فینال المپیک مهم شده. شاید این احساس به خاطر ماجراهایی بود که این چند وقته دیده و شنیده بودم.
 
خلاصه تو همین فکرا بودم که یکی از بچه‌های کمپ با یه سوز خاصی گفت: «همیشه دوست داشتم یه مسابقه‌ی المپیک رو از نزدیک ببینم. حالا من لندنم و المپیکم لندنه، اما رنگ بخت ما انقدر قهوه‌ای هست که تو این روزای مهم توی این کمپ لعنتی زندانی بشیم!» چند نفری به این جمله‌اش پوزخند تلخی زدن. اما بنده‌خدا طوری این جمله رو گفت که من یکی واقعاً باورش کردم. یه جوری که شدت شوقش رو برای اینکه الان توی سالن کشتی باشه و بلند «ایران ایران» بگه با تموم وجود حس کردم.
 
بالاخره مسابقه شروع شد. هنوز بیست ثانیه نگذشته بود که یه دفعه فرید –از بچه‌های کمپ- درو باز کرد، پاسپورت توی دست راستش رو بالا گرفت و با فریاد گفت: «کی باورش میشه. بالاخره صادر شد! بالاخره پاسم رو دادن.» هنوز جمله‌اش تموم نشده بود که همه بی‌خیال کشتی و بهت‌زده دورش جمع شدن و بازار ماچ و بوسه و البته حسرت توأم با حسودی بعضیا رونق گرفت. فرید هم شروع کرد به رقصیدن.

ناگهان وسط دست زدن ما و رقصیدن اون، فرید فریادی از درد کشید و نقش زمین شد. سیامک که پیشکسوت کمپ بود، سریع فرید رو به حالت دمر درازکش کرد و پیرهنش رو بالا داد و شروع کرد به کرم‌مالی و ماساژ دادن. کمر فرید به قدری کبود و زخمی بود که حال همه گرفته شد. البته از سروصدای یکی دو روز پیش داخل کمپ و صدای بزن بزن توی اتاق سیامک فهمیده بودم که ماجرا از چه قراره.

این وسط، یکی از بچه‌های مطلع با شیطنت و تمسخر پرسید: «فرید جان کهریزک بودی دیگه؟ ببین دژخیمان جمهوری اسلامی چیکار کرده باهات!» فرید که نمی‌خواست از تک و تا بیفته گفت: «نازشست آقا سیامک. خب یه کم دستش سنگینه. به خصوص اگه کمربند دستش باشه. البته کار اصلی رو من کردم. چنان براشون بستم که نزدیک بود گریه‌اشون بگیره. کهریزک که هیچی! گفتم با ندا هم بودم! چنان جهنمی از ایران براشون تصویر کردم که بنده خدا دیگه کلاهشم صد کیلومتری ایران بیفته نمیاد برداره.»
 
نمی‌دونم چه سری توی این جمله‌ی تلخ فرید بود که حس کردم جو اتاق سنگین شد. انگار یه جورایی همه ناراحت شدن. یه دفعه یکی داد زد: «سوریان طلا گرفت!» برگشتم و نگاهی به تلویزیون انداختم. سوریان پرچم به دست داشت دور افتخار می‌زد. نمی‌دونم چرا خوشحال نشدم. برعکس اولش که خیلی برای بردن این مسابقه هیجان داشتم. مخصوصاً نگاه کردن به پرچم اذیتم می‌کرد. شاید یه جورایی یه احساس شرم...
 
چند لحظه بعد، برگشتم و سری تو اتاق چرخوندم. همه رفته بودن. بی‌هیچ سرو صدایی. سیامک فقط کف اتاق نشسته بود و داشت روی جای کبودی‌های کمر فرید که دسته‌گل خودش هم بود، کرم می‌مالید. اون شب هیچ کس منتظر اهدای جوایز و شنیدن سرود ملی نشد. اصلاً انگار دوباره هیچ کس دوست نداشت اون یکی رو ببینه و همه چیز مثل همیشه شد. همه آروم رفتن تو اتاقاشون. خب اینجا آخه ایرانی‌ها خیلی دوست ندارن که با هم بپرن. شاید از ترس اینکه ممکنه اولین سوالی که یه هم‌وطن از یه هم‌وطن دیگه تو غربت بپرسه این باشه که تو چه دروغی گفتی تا اقامت بگیری؟ یا شایدم طرف از ترس اینکه دیپورت بشه، به هیچ کس و هیچ چیز دل نمی‌بنده.
 
ولی امشب یه چیزی بیشتر از بقیه چیزا فکرم مشغول کرده. اینکه من و «حمید سوریان» هم‌محلی بودیم....
 
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *