دوشنبه ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 29 Apr 2024
 
۰

بند بند وجود یک رزمنده فریاد می‌زد «من حسینی‌ام»

يکشنبه ۱۲ شهريور ۱۴۰۲ ساعت ۰۸:۵۰
کد مطلب: 849667
این شهدا صرفاً جنگاور نبودند، رزمندگانی مکتبی بودند که حتی در سخت‌ترین لحظات جنگ نیز دست از باور‌های خودشان نمی‌کشیدند و مردانه با دشمن رو به رو می‌شدند. به قول یکی از رزمنده‌ها، وقتی در یک عملیات جنگنده دشمن آمد و تعدادی از بچه‌ها را شهید کرد، پدافند خودی همین جنگنده را زد و خلبانش با چتر پایین پرید.
بند بند وجود یک رزمنده فریاد می‌زد «من حسینی‌ام»
به گزارش جهان نيوز به نقل از روزنامه جوان، بیش از یک دهه است که مراسم اربعین حسینی با شکوه خاصی برگزار می‌شود. میلیون‌ها عاشق دلداده از اقصی نقاط جهان و خصوصاً ایران خود را به نجف اشرف می‌رسانند تا ۸۰ کیلومتر راه تا کربلا را نه با پای تن که با بال دل طی کنند و زمانی که به بین الحرمین رسیدند، دست بر سینه بگذارند و بگویند: «السلام علیک یا اباعبدالله حسین (ع)»...، اما یادمان است روز‌هایی را که کربلا رفتن یک آرزو بود؟ حسرتی که دل‌ها را می‌سوزاند و شوقی که راهی جز دعا برای بیان نمی‌یافت و ذکر «زیارت کربلا نصیب ما بگردان» از زبان‌ها نمی‌افتاد؟ روز‌هایی را می‌گویم که هزاران جوان به زلالی آب روان، روانه جبهه‌های جنگ می‌شدند تا مگر راه کربلا را باز کنند. آن‌ها قائل به تکلیف بودند اگر پیروز می‌شدند یا به شهادت می‌رسیدند، رستگاری را از آن خود می‌کردند... سال‌های دفاع مقدس، باور‌های عاشورایی رزمندگان و آرزوی زیارت اباعبدالله الحسین (ع) در میان آن‌ها موضوع گفت‌وگوی ما با عبدالمحمود محمودی از رزمندگان و راویان دفاع مقدس است.

حضرت امام، دفاع مقدس را جنگ حق و باطل معرفی می‌کردند، جنگی که ریشه در باور‌های مذهبی مردم ایران داشت. چرا باید حمله یک دشمن خارجی به کشورمان را به عنوان یک جنگ عاشورایی و مقدس بدانیم؟
ما از جنگ تحمیلی با عنوان دفاع مقدس یاد می‌کنیم، اصطلاحی که از دو بخش تشکیل می‌شود؛ «دفاع» و «مقدس». در واقع ما از خودمان دفاع کردیم. صدام بود که به ما حمله کرد و باعث شد تا دو ملت همسایه، یعنی مردم ایران و عراق سال‌ها درگیر یک جنگ فرسایشی شوند، اما تقدس این جنگ به خاطر این بود که دشمن نه تنها خاک ما که در اصل باور‌ها و دین ما را نشانه رفته بود. آن‌ها نه با ایرانی بودن ما که با اسلامی بودن ما مشکل داشتند. سال ۵۹ که جنگ شروع شد، هنوز دو سال از پیروزی انقلاب نگذشته بود. انقلاب اسلامی یک نظام ایدئولوژیک را مستقر کرد. اصل و اساس انقلاب ما بر پایه اعتقادات مذهبی مردم ایران بود؛ مردمی که پای منبر‌ها و مساجد از روحانیت درس گرفتند و علیه ظلم رژیم طاغوت قیام کردند. امام خمینی (ره) به عنوان رهبر این نهضت اسلامی، روحانی و مرجع تقلید بود. همان باور‌های عاشورایی مردم ایران باعث شد تا بتوانند طومار نظام ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی را به‌هم بپیچند. بعد از پیروزی انقلاب هم دشمن سعی کرد این نظام را از بین ببرد. خاک بهانه بود، آن‌ها اساس باور‌های مردم را نشانه رفته بودند. به همین دلیل بیشتر قدرت‌های منطقه‌ای در کنار ابرقدرت‌ها از صدام حمایت کردند. اما همین مردم بر پایه باور‌های عاشورایی که داشتند، از هر استانی یک لشکر مهیا کردند و هشت سال تمام در برابر استکبار جهانی ایستادند. جنگ تحمیل شده به مردم ایران، از همین باور‌های عاشورایی بود که تقدس گرفت و دفاع مقدس نامیده شد.

این روز‌هایی که در آن قرار داریم مراسم اربعین حسینی در حال برگزاری است. نگاه رزمنده‌ها به کربلا و زیارت مزار اباعبدالله‌الحسین (ع) که سرور و سالار شهیدان است، چه بود؟
این رزمنده‌ها در دامان همان پدران و مادرانی رشد کرده بودند که از سنین کودکی فرزندان‌شان را به روضه‌ها می‌بردند و همراه شیری که مادر‌ها به فرزندان‌شان می‌دادند، ذکر یا حسین با سرشت این بچه‌ها عجین می‌شد. آن‌ها پای روضه‌ها قد می‌کشیدند و تبدیل به رزمنده‌هایی مثل شهید حاج کاظم رستگار مقدم می‌شدند. یا مثل برادران باکری، همت، خرازی و کاظمی هر کدام عالمی برای خودشان داشتند.

این شهدا صرفاً جنگاور نبودند، رزمندگانی مکتبی بودند که حتی در سخت‌ترین لحظات جنگ نیز دست از باور‌های خودشان نمی‌کشیدند و مردانه با دشمن رو به رو می‌شدند. به قول یکی از رزمنده‌ها، وقتی در یک عملیات جنگنده دشمن آمد و تعدادی از بچه‌ها را شهید کرد، پدافند خودی همین جنگنده را زد و خلبانش با چتر پایین پرید.

به دست همان رزمنده‌هایی اسیر شد که چند دقیقه قبل داشت با مسلسل و راکت‌هایش آن‌ها را تکه تکه می‌کرد. اما کسی به آن خلبان دشمن تعرض نکرد، او را کتک نزد، چون باور‌های دینی ما اینطور می‌گفت: «چو اسیر توست امروز، به اسیر کن مدارا.» از این دست موارد در دوران دفاع مقدس بسیار اتفاق می‌افتاد. اما اینکه می‌گویید شوق بچه‌های رزمنده به زیارت کربلا چه بود؟ این سؤال را نمی‌توان به این راحتی‌ها پاسخ داد. شما ابتدا باید جنس یک رزمنده دفاع مقدس را بشناسید. اینکه من گفتم آن‌ها در روضه‌ها قد می‌کشیدند و بزرگ می‌شدند، یعنی گوشت و پوست و وجودشان با امام حسین و باور‌های عاشورایی درهم می‌آمیخت. حالا چنین آدمی می‌آمد جبهه تا با یزید زمان که صدام بود بجنگد. از من بپرسید، می‌گویم یزد زمان استکبار جهانی و ابرقدرت‌هایی بودند که اصل اسلام ناب محمدی را نشانه رفته بودند. صدام فوق فوقش ابن زیاد بود. یا عمر بن سعد که آمده بود فرمان یزید‌های زمان را اجرا کند.

حرف‌های شما به این معناست که ما یک عاشورای دیگر در جبهه‌ها خلق کرده بودیم، عناصرش هم عین وقایع تاریخی، تکرار شده بودند.
بله، کاملاً همین طور است. ما زیر پرچم جمهوری اسلامی که پرچمدار حق علیه باطل بود، به فرمان یک روحانی عظیم‌الشأن که اتفاقاً از اولاد پیغمبر و امام حسین (ع) بود، به جنگی ورود می‌کردیم که از سوی یزیدی‌های زمان به ما تحمیل شده بود. این بچه‌ها (رزمنده‌ها) اغلب بچه هیئتی بودند و ماجرای عاشورا را بار‌ها و بار‌ها در خیالات‌شان زندگی کرده بودند. یک اشاره از حضرت امام کافی بود تا بدانند چه کاره‌اند و باید چه کاری انجام دهند. از همین جاست که ما در جبهه هم شبیه حبیب‌بن مظاهر داشتیم، هم مسلم بن اوسجه، هم شبیه وهب نصرانی و... اصلاً تک تک شخصیت‌های کربلا آنجا تکرار شده بود. سعی هم می‌کردیم علاوه بر شباهت‌هایی که وجود دارد، خودمان به سمت این شباهت‌ها برویم! شما ببینید چند تا از عملیات‌های دفاع مقدس نام کربلا یا عاشورا یا اسامی مذهبی دیگر داشتند. یا چند واحد از گروهان، گردان، لشکر و این‌ها نام‌های مذهبی و خصوصاً عاشورایی داشتند.

این‌ها یعنی ما داد می‌زنیم، فریاد می‌زنیم که حسینی هستیم و آمدیم که ماجرای عاشورا را تکرار کنیم. نه اینکه حتماً باید شهید شویم، امام حسین مگر چه کاری انجام داد جز اینکه تکلیفش را در آن زمان به انجام رساند؟ ما هم رفته بودیم تا ادای تکلیف کنیم. حالا چه پیروزی باشد یا شهادت، ما قرار بود عاشورایی باشیم و عاشورایی بجنگیم و اگر خدا توفیقش را می‌داد، عاشورایی به شهادت برسیم.

اینچنین رزمنده‌هایی در شوق زیارت امام حسین می‌سوختند.
حسرت زیارت کربلا در بین بچه‌ها موج می‌زد، اما تعدادی از همین بچه‌ها آن قدر در عشق امام حسین (ع) غرق می‌شدند که به جای حرم، به دیدار و زیارت صاحب حرم می‌رفتند. یعنی شهید می‌شدند و به کاروان شهدا و قافله سالاری امام حسین (ع) می‌پیوستند.

الان که سال‌ها از دفاع مقدس می‌گذرد، وقتی به ماجرا‌های شگفت انگیز آن روز‌ها نگاه می‌کنیم، شاید عده‌ای بگویند که این رزمنده‌ها از سر جو‌گیری چنین رفتار‌هایی بروز می‌دادند، پاسخ شما چیست؟
الان آرشیو خوبی از زمان جنگ تحمیلی وجود دارد. از مجروحی که در بیمارستان است و خبرنگار به سراغش می‌رود. این جوان که آن زمان سن کمی داشت، یک یا چند عضوش را از دست داده بود، اما همچنان از باورهایش سخن می‌گفت و اینکه با چه انگیزه‌ای و چرا به جبهه‌های جنگ رفته است. من جانبازی را سراغ دارم که در عملیات شناسایی پایش روی مین می‌رود و قطع می‌شود، به اسارت درمی‌آید و دو سال بعد به دلیل معلولیتی که داشت ایشان را مبادله می‌کنند، اما دوباره به جبهه برمی‌گردد و بار‌ها تا مرحله شهادت پیش می‌رود. این‌ها که دیگر جوگیری نیست. کسی که دست یا پایش قطع شده، هنوز دارد از اعتقاداتش می‌گوید و دفاع می‌کند، او که دیگر اسیر احساسات نیست. یا آن رزمنده‌ای که بار‌ها و بار‌ها به جبهه رفت و طعم درد و زخم و خستگی‌های طولانی و فرسایشی را چشید و باز به جبهه رفت که دیگر جوگیر نیست.

شما که در مقاطعی از دفاع مقدس در جبهه بودید، از دیده‌های خودتان در فضای جبهه‌ها بگویید.
آنجا همه چیز ما را به یاد کربلا می‌انداخت. از تابلو‌هایی که واحد تبلیغات می‌نوشت تا شعار‌هایی که در مراسم صبحگاه و آموزشی و پایان مراسم مختلف می‌دادیم، همگی نشانی از حضرت عشق امام حسین (ع) داشتند. یادم است تابلوی «کربلا ما داریم می‌آییم» را بسیار می‌دیدم. اصلاً شما نریشن‌های شهید آوینی را نگاه کنید، یا اشعاری که حاج صادق آهنگران و دیگر مداحان یا حماسی خوان‌های شناخته شده آن روز‌ها می‌خواندند، همگی نشان از کربلا داشتند. دراصل ما می‌رفتیم تا اگر خدا بخواهد اول ثواب جهاد در راه او را پیدا کنیم و اگر سعادتش را داشته باشیم، شهید شویم.

حالا سؤال اینجاست که آقای شهیدان مگر کسی جز آقا اباعبدالله‌الحسین (ع) است؟ کربلا هم که چند کیلومتر دورتر از سیم خاردار‌ها و میدان‌های مین عظیم دشمن قرار داشت. آنجا اگرچه ما دست‌مان از بارگاه آقا کوتاه بود، اما دل‌هایمان در دعا‌های کمیل یا زیارت عاشورا‌های به شدت معنوی جبهه‌ها از قفس دل‌ها پر می‌کشید و تا نینوا پرواز می‌کرد. شهدایی را می‌شناختم که در دعاهای‌شان توفیق زیارت کربلا را طلب می‌کردند، آن قدر شوق داشتند که اشک‌های‌شان جاری می‌شد. اما نهایتاً شهید شدند و همان طور که قبلاً هم عرض کردم، به جای حرم، صاحب حرم را زیارت می‌کردند. واقعاً چه سعادتی بالاتر از این وجود دارد؟

حرف از دعای کمیل و زیارت عاشورا‌هایی پیش آمد که در جبهه‌ها با صفای خاصی خوانده می‌شد، چه خاطراتی از این دست مراسم در جبهه‌ها دارید؟
من چند محرم را در مناطق عملیاتی تجربه کرده‌ام، اما اجازه دهید یک خاطره از شهید تورجی‌زاده تعریف کنم. قبل از تعریف این خاطره دو نکته را بگویم، زمان شهادت تورجی‌زاده من تازه توانسته بودم مجوز حضور در جبهه را پیدا کنم، چون آن زمان سنم خیلی کم بود و اواخر سال ۶۶ در سن ۱۳ سالگی به جبهه رفتم. در صورتی که تورجی‌زاده اوایل سال ۶۶ به شهادت رسید. نکته دوم اینکه خاطره‌ام به نقل از آقای حسن‌پور هرچند در مورد دعای کمیل است، اما رگه‌هایی از طنز دارد. به هرحال راوی این خاطره آقای حسن‌پور از بچه‌های قدیمی گردان یازهرا (س) است. ایشان می‌گفت یک‌بار شهید تورجی‌زاده (فرمانده گردان یازهرا) به مقر دارخوین رفته بود تا دعای کمیل بخواند. زمان جنگ تحمیلی اغلب گردان‌های لشکر ۱۴ در اردوگاه شهید عرب در جاده آبادان- اهواز بودند و ستاد لشکر در شهرک دارخوین قرار داشت. به هرحال تورجی‌زاده از اردوگاه شهید عرب به دارخوین می‌رود و دعای کمیل جانانه‌ای می‌خواند. خیلی هم طول می‌کشد. وسط دعا روضه می‌خواند و گذری به کربلا می‌زند و خلاصه با حال و هوایی که آن روز‌ها بین رزمنده‌ها بود، این دعا خیلی طول می‌کشد. آقای حسن‌پور و شهید اسدی به دنبال شهید تورجی‌زاده می‌روند تا بعد از اتمام دعای کمیل ایشان را به اردوگاه شهید عرب برسانند. بعد از انتهای مراسم، شهید تورجی‌زاده با آن دل سوخته و شیفته اهل بیت (ع)، بسیار گریه می‌کند. طوری که تا سوار شدن به وسیله نقلیه همین طور زار زار گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت. حسن‌پور می‌گوید حین راه، تورجی‌زاده چفیه‌اش را روی صورتش انداخته بود و شانه‌هایش از گریه می‌لرزید. من و شهید اسدی نگاهی به‌هم انداختیم و گفتیم باید کاری کنیم تا ایشان از این حالت بیرون بیاید. چون به هرحال شهید تورجی‌زاده فرمانده گردان بود و شاید بچه‌ها از دیدن اشک‌های فرمانده‌شان ناراحت می‌شدند و روحیه‌شان تحت تأثیر قرار می‌گرفت.

خلاصه اسدی بر می‌گردد و می‌گوید حسن‌پور دیدی انتهای حسینیه چند نفر از بچه‌ها داشتند دعای توسل می‌خواندند. حسن‌پور می‌گوید بله دیدم. شهید تورجی‌زاده کمی به خودش می‌آید و می‌گوید چرا حرف عجیب و غریب می‌زنید، امشب شب جمعه است و من دعای کمیل خواندم، چه وقت و جای خواندن دعای توسل است. شهید اسدی می‌گوید نه من دیدم که دارند توسل می‌خوانند.

تورجی‌زاده گریه‌اش قطع و وارد بحث می‌شود. در همین حین اسدی می‌گوید این بچه‌ها داشتند به چهارده معصوم متوسل می‌شدند تا بلکه شما دعای کمیل را تمام کنی و اجازه بدهی آن بندگان خدا بروند و استراحت کنند. با این حرف ناگهان حسن‌پور می‌زند زیر خنده و تورجی‌زاده هم لبخند می‌زند و جو عوض می‌شود.
https://jahannews.com/vdch-wn6q23nk-d.tft2.html
jahannews.com/vdch-wn6q23nk-d.tft2.html
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *