سه شنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 7 May 2024
 
۲
۱

چند روایت از انتظاری طولانی/ مهدی‌ام را آوردند!

يکشنبه ۲۶ دی ۱۴۰۰ ساعت ۰۸:۲۲
کد مطلب: 788660
نمیدانم چنددقیقه است مات به این دو تکه استخوان و بادگیر پاره خیره شده‌ام. انگار توی این دنیا نیستم، ماتم برده است. یاد چشم‌هایت می‌افتم که پر از زندگی بود. با خودم فکر می‌کنم مهدی این تویی؟
چند روایت از انتظاری طولانی/ مهدی‌ را آوردند!
قَدت چو سرو، رخت همچو ماه تابانه / شِکر به کنج لبت، شبنم گلستانه / مهدی جان / برای دیدن رؤیت مادر، آفتاب حیرانه / بیابیا که دلم بی تو کافرستانه / مهدی جان

این دو بیت را مادربزرگ مهدی وقتی نوه‌اش از جبهه برمی گشت، برایش می‌خواند. شعری که آینه وار، ده سال انتظار خانواده صبورش را منعکس می‌کند؛ ده سال انتظار، از زمان شهادتش در عملیات کربلای ۵ تا وقتی پیکرش تفحص شد. امید، در هر لحظه از این ده سال، همراه مادر بود و چشم انتظاری، پدر بیمارش را تا زمان دیدن پیکر مهدی زنده نگه داشت. بیم و امید، توصیف حال ده سال از زندگی خانواده این شهید و خانواده‌هایی است که فرزندشان از جنگ برنگشته است.

مهدی بخشی جانشین گردان مالک یکی از این جوان‌های این سرزمین بود که با همت او و دوستان هم سن و سالش، این کشور از شر دشمن در امان ماند.
کتاب «دیدارِ جان» به قلم افسانه وفایی در سه بخش روایت مادر «شروع قصه زندگی» روایت مهدی «قصه جنگ» روایت مادر «قصه انتظار» به بخش‌های از زندگی این فرمانده شهید پرداخته است. ۲۱ دی سالروز شهادت این‌فرمانده جنگ بود که می‌توان به بهانه آن، بخش‌هایی از کتاب مورد اشاره را مرور کرد. شهید بخشی متولد سال ۴۲ بود و بیست و یکم دی ماه سال ۱۳۶۵، در خلال عملیات کربلای ۵ با سمت معاون فرمانده گردان بر اثر اصابت ترکش خمپاره در شلمچه شهید شد.

روایت مادر
روی صندلی سالن معراج نشسته‌ام. اطرافم را نگاه می‌کنم. دور سالن، پر از تابوت است؛ تابوت‌هایی که پرچم ایران را دورشان پیچیده‌اند. یکی از تابوت‌ها وسط سالن است. سربازی می‌آید. اجازه می‌گیرد تا درش را باز کند. نگاهش می‌کنم؛ هنوز باورم نمی‌شود تو بین این شهیدها باشی. چادر را روی سرم جا به جا می‌کنم و اجازه می‌دهم. سرباز، اول پرچم روی تابوت را برمیدارد. بعد درِ چوبی تابوت را بلند می‌کند و کناری می‌گذارد. زمان کند می‌گذرد. تمام وجودم را در چشم‌هایم جمع کرده‌ام؛ می‌خواهم زودتر ببینم توی این جعبه چوبی چیست. کف تابوت، به اندازه دوتا بیل، خاک ریخته‌اند، یک بادگیر پاره، یک تکه استخوان فک و یک تکه استخوان دست را روی پنبه گذاشته‌اند. همین.

نمیدانم چند دقیقه است مات و مبهوت به این دو تکه استخوان و بادگیر پاره خیره شده‌ام. انگار توی این دنیا نیستم، ماتم برده است. یاد چشم‌هایت می افتم که پر از زندگی بود و حالا استخوان‌هایی را می بی نم که سرد و بی روح است. با خودم فکر می‌کنم مهدی، این تویی؟ بعد از ده سال، از کجا معلوم تو باشی؟ ای کاش هنوز هم فکر کنم یک جایی توی ایران یا عراق زنده‌ای. ای کاش هنوز هم فکر کنم بالاخره یک روز خودت، زنگ در خانه را می زنی و برمیگردی.

روایت مهدی، شروع جنگ
آخر شهریور ۵۹ عراق با بمباران تهران، اعلان جنگ داد. هنوز هفده سالم نشده بود که جنگ این طور ناگهانی سرک کشید توی شهر و زندگی ام. طاقت نمی‌آوردم خانه بمانم و کاری نکنم. بابا به همان شیوه قدیمش مخالف بود که دور و بر کارهای خطرناک بروم. حالا خطرناک‌تر از جنگ هم مگر می‌شد؟ بحث کردن با بابا فایده نداشت. حرفش همین بود که می‌گفت. انگار بقیه فامیل هم همین نظر را داشتند که هیچکس همراه من نشد. قبلاً عضو بسیج شده بودم و حالا که جنگ شد، تنهایی رفتم دوره آموزش نظامی دیدم.....

روایت مهدی، مرخصی
وقتی منطقه بودم، برای خانواده نامه نمی‌نوشتم. فکر می‌کردم اگر نتوانم مرتب نامه بدهم و دیر بشود، مادرم نگران می‌شود و دلش شور می‌زند. گاهی به خانه همسایه تلفن می‌کردم و خبر سلامتی ام را می‌دادم. وقتی می‌رفتم خانه، خواهر و بردار که جمع می‌شدند، از جبهه برایشان تعریف می‌کردم. می‌گفتم فقط سربازهای عراقی که نیستن کشورهای عربی هم کمک می‌کنند و نیرو می فرستن. بیشترشان دوره تکاوری دیده بودند. اما بچه‌های ما یکی دو ماه آموزش دیده بودند......

روایت مهدی، عملیات کربلای ۵؛ نوزده دی ۱۳۶۵
چند روز اردوگاه کارون بودیم. چادر زدیم و تجهیز شدیم. بعد رفتیم کرخه. دستور دادند آمادگی خودتان را حفظ کنید. قرار بود عملیات دیگری انجام بدهیم. کسی نمی‌توانست حدس بزند بعد از اینکه عملیات کربلای ۴ را متوقف کردیم، به این سرعت عملیات دیگری شروع کنیم. بچه‌ها را جمع کردیم و موقعیت را برایشان گفتیم. منطقه عملیات کربلای، شلمچه و قسمتی از منطقه عملیاتی کربلای ۴ یعنی کانال ماهی و پنج ضلعی بود، با هدف تصرف بندر بصره. بصره مهم‌ترین بندر عراق بود که اگر سقوط می‌کرد، انگار بغداد سقوط کرده بود. عراق، برای اینکه بصره تصرف نشود، با کمک کارشناس‌های جنگی روسی و فرانسوی نقشه‌های زیادی کشیده بود و موانع زیادی سرراه ما گذاشته بود. خاک ریزهای نونی شکل، خاک ریزهای مقطعی، جلوی خاک ریزها موانع مختلف و میدان مین کار گذاشته بود. توی منطقه مرزی آب رها کرده بود.

تازه بعد از این موانع، کمین دشمن بود، نیروهای قوی‌تر را عقب تر گذاشته بود. عملیات ۱۹ دی ۶۵ شروع شد. یگان‌های دیگر خط شکن بودند و لشکر ۲۷ محمد رسول الله لشکر عبور کننده بود. روز اول غواص‌ها و نیروهای پیش رو رفتند تا از راه آبی دور بزنند، بیایند راه خشکی را از منطقه پنج ضلعی برای نیروها باز کنند. بیش‌ترین موانعی که عراق استفاده کرده بود در همین منطقه بود. سیم خاردارهای حلقوی تا عرض یک کیلومتر ادامه داشت. کانال ماهی در خاک عراق، سر راه بود. عراقی‌ها این کانال را مسلح کرده بودند و به شدت موانع گذاشته بودند، طوری که به نظر می‌رسید اصلاً نمی‌شود از داخل این کانال عبور کرد. مین خورشیدی کار گذاشته بودند که غواص و قایق موتوری نتواند کاری بکند.

۲۲ دی بود که عملیات گردان مالک شروع شد. همان جا، قبل از کانال ماهی، هواپیماهای عراقی آمدند و موضع ما را بمباران کردند. هنوز وارد عمل نشده بودیم که چند نفر از نیروها شهید شدند. پیاده راه افتادیم، به صورت ستون حرکت کردیم. تا کانال ماهی رفتیم و پشت کانال ماندیم تا شب بشود. بعد از کانال، کلی موانع و سیم خاردار سرراه بود که بعد از رد کردن آنها، عملیات گسترده شروع می‌شد و می‌افتادیم توی دشت و می‌رسیدیم به دژ دشمن.....

روایت مادر؛ روایت انتظار
حالا اینجا توی حیاط کوچک مان، روی پله نشسته‌ام. اما از فکر اتفاقاتی که ۲۳ دی ۱۳۶۵ افتاد بیرون نمی آیم. لحظه‌ای که تو زخمی توی سنگر افتاه بودی. حتماً خون زیادی از زخم‌های پهلویت رفته بود و بی حال شده بودی… جبهه که بودی، فرش کوچکی بافتم. تویش را پر کردم و پشتی درست کردم. از جبهه آمدی و دیدی، خوشت آمد. تعریفش را کردی. فکر کردم یک فرش برای توی ببافم که سجاده ات را بیندازی رویش و نماز بخوانی. فرشی که وقتی از دنیا رفتم، من را یادت بیندازد. نخ و دار قالی گرفتم و شروع کردم به بافتن. وقتی از آخرین عملیات برنگشتی و گفتند شهید شده‌ای، دیگر دست و دلم به بافتن نمی‌رفت. یک پارچه کشیدم روی فرش و گذاشتم توی انباری. پنج سال گذشت. یک روز رفتم سراغش. با خودم گفتم من به مهدی قول داده بودم این فرش را ببافم. می‌خواستم اسمت روی فرش بماند. بالای فرش این نوشته را بافتم:

گوشه تنهایی نشستم با فراقت ساختم مهدی جان / با سرانگشتان خود، من یادگار بافتم مهدی جان / شبی در کنج تنهایی فراقت یاد کردم / گهی از هوش می‌رفتم گهی فریاد می‌کردم.

تفحص
برای سیصد شهیدی که آورده بودند، سه شب پشت سرهم، بعد از افطار، مراسم گرفتند؛ دانشگاه تهران، مهدیه تهران و شب سوم هم شهدا را بردند حرم امام.خواهرت مطمئن بود که تو بین این سیصد شهید نیستی. خودم تلفن کردم معراج و اسمت را گفتم. کسی که پشت خط داشت جواب می‌داد، گفت: حاج خانوم، سردار شما را آوردند. زنگ زدم تاکسی تلفنی، ماشین بیاید بروم معراج. دلم یک جا بند نمی‌شد. بعد از ده سال می‌خواستم تو را ببینم. چادرم را سرم کردم و دویدم توی کوچه. یکی از همسایه‌ها من را دید و پرسید: حاج خانم تا حالا ندیدم توی کوچه بدوی، چی شده؟ گفتم: مهدی‌ام را آوردن…
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *


🌷🌷🌷
Iran, Islamic Republic of
شادی ارواح طیبه همه شهدامون ،صلوات.خوشا به سعادتشان.