راستش را بخواهید وقتی علی را در آغوش گرفتم، یاد روز تولدش افتادم، از آن نوزاد چهار کیلویی، تنها چند گرم برایم مانده بود. میان کفنش دست میکشیدم تا شاید علی را حس کنم، اما خبری نبود. به اصرارم کفنش را باز کردند، علی را روی پاهایم گذاشتم. چیزی از علی نمانده بود. من همه علی را تقدیم خدا کرده بودم. بوییدمش،...
پرچم را کنار زدم، چند تکه استخوان و قدری خاک، سفارش کرده بود جایی که تیر خورده را ببوسم اما تکه استخوانها معلوم نمیکرد چه بر پسرم گذشته، پسر رعنایم شده بود چند تکه استخوان سرم را روی خاک و استخوانهای داخل تابوت گذاشتم و گفتم: امان از دل زینب.
خدا دیگر به مادر پسر نداد، اما همان سید محمد برای 3 خواهر کوچکترش یک برادر بزرگتر درست و حسابی بود. بیبیرقیه هر وقت میدید حال خواهرها با دیدن سید محمد چقدر کوک میشود، دلش قرص میشد که پشت دخترها به کوه بند است.
مادر شهید مدافع امنیت حسین زینالزاده میگوید: درد بزرگی بود که «مجید رهنورد» جوان همسن و سال پسرم و همشهریمان، پسرم و رفیقش را چاقو زد، اما الان دست آن پسر جوان از دنیا کوتاه است. او فریب خورده بود. بعد از اعدام هم گفتم: خدایا! او را به خودت واگذار کردم.
من خیال می کردم اگر زن بگیرد پایبند خانه و زن و بچه می شود و دیگر به جبهه نمی رود اما همسرش از روحیه انقلابی فوق العاده برخوردار بود همواره او را تشویق به حضور در جبهه می کرد.