شنبه ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 27 Apr 2024
 
۲
۲

۱۰ خاطره از شهید باکری/ مهریه متفاوت همسر فرمانده لشکر عاشورا

دوشنبه ۲ مهر ۱۳۹۷ ساعت ۰۹:۵۷
کد مطلب: 642122
آن زمان که مهدی مجرد بود خیلی به او یادآوری می شد که ازدواج کند و ایشان با صداقت وصف ناپذیری می گفتند: «آن آدمی که من در انتظار اویم باید بتواند اسلحه به دست بگیرد».
۱۰ خاطره از شهید باکری/ مهریه متفاوت همسر فرمانده لشکر عاشورا
گروه فرهنگی جهان نيوز: هفته دفاع مقدس بهانه خوبی است برای مرور خاطرات دلاورمردان بی ادعای دفاع مقدس تا در کوچه پس کوچه های روزمرگی این خاطرات و این سبک زندگی از ذهن ها دور نشود.

1) یک روز گرم تابستان ، شهید مهندس (مهدی باکری ) – فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا – از محور به قرا رگاه بازگشت . یکی از بچه ها که تشنگی مفرط او را دید، یک کمپوت گیلاس خنک برای ایشان باز کرد ، مهدی قدری آن را در دست گرفت و به نزدیک دهان برد ، که ناگهان چهره اش تغییر کرد و پرسید: (امروز به بچه های بسیجی هم کمپوت داده اید؟) جواب دادند: نه ، جزء جیره امروز نبوده . مهدی با ناراحتی پرسید: (پس چرا این کمپوت را برای من باز کردید؟ (گفتند: دیدیم شما خیلی خسته و تشنه اید و گفتیم کی بخورد بهتر از شما . مهدی این حرف ها را شنید، با خشم پاسخ داد : (از من بهتر ، بچه های بسیجی اند که بی هیچ چشمداشتی می جنگند و جان می دهند). به او گفتند : حالا باز کرده ایم ، بخورید و به خودتان این قدر سخت نگیرید . مهدی با صدای گرفته ای به آن برادر پاسخ داد : (خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی!)

2) شهید مهدی باکری فرمانده دلیر لشکر 31 عاشورا ، بر اثر اصابت تیر، از ناحیه کتف مجروح شده بود. یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع از انبارهای لشکر بازدید کند مسئول انبار ، پیرمردی بود به نام حاج امر ا... با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود ، او که آقا مهدی را نمی شناخت تا دید ایشان در کناری ایستاده و آن ها را  تماشا می کند فریاد زد جوان چرا همین طور ایستاده ای و ما را نگاه می کنی بیا کمک کن بارها را خالی کنیم یادت باشد آمده ای جبهه که کار کنی شهید باکری با معصومیتی صمیمی  پاسخ داد: «بله چشم» و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت نزدیکی های ظهر بود که حاج امرا... متوجه شد که او آقا مهدی فرمانده لشکر است بعض آلود برای معذرت خواهی جلو آمد که مهدی گفت : « حاج امر ا... من یک بسیجی ام .»

3) دوستان شهید مهدی باکری – فرمانده شجاع لشکر 31 عاشورا  - می گویند: آن زمان که مهدی مجرد بود خیلی به او یادآوری می شد که ازدواج کند و ایشان با صداقت وصف ناپذیری می گفتند: «آن آدمی که من در انتظار اویم باید بتواند اسلحه به دست بگیرد» او مهریه همسرش را اسلحه کلت خود قرار داد و درست یک روز پس از عقد خود عازم جبهه شد و تا سه ماه برنگشت. همسرش می گوید «مرخصی برای مهدی مفهومی نداشت فقط یک بار از طرف لشکر او را به سوریه فرستادند جز این هرگز مرخصی نگرفت و تمام وقت خود را در جبهه گذرانید.


4) شهید مهدی باکری فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا برای نیروهای بسیجی احترام زیادی قائل می شد . به دلیل اینکه بیش از حد ساده و متواضع بود، اکثر بسیجیان لشکر او را نمی شناختند. یک بار در عملیات والفجر یک دستور داده بود که هیچکس وارد قرارگاه لشکر نشود، دژبان قرارگاه که یک بسیجی بود و آقا مهدی را با آن وضع ساده نمی شناخت، از ورود او به قرارگاه جلوگیری کرده بود. آقا مهدی نه تنها از کار آن بسیجی ناراحت نشد که او را تشویق کرد.

5) همسر شهید باکری فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا می گوید: «شبی فرماندهان قرارگاه در خانه ما جلسه داشتند، ما نان نداشتیم، صبح همان روز به مهدی گفته بودم که برای عصر نان بخرد. ولی وقتی که آمد فراموش کرده بود. دیروقت هم بود ناچار تلفن زد از لشکر نان آوردند، اما ایشان فقط پنج قرص نان برداشتند و بقیه را برگرداندند. بعد به من گفتند: این نان ها را برای رزمندگان فرستاده اند، شما از این نان نخورید.»

6) همسر شهید باکری فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا تعریف می کند: «روزی در حالی که آقا مهدی، از خانه بیرون می رفت به او گفتم: چیزهایی را که لازم داریم بخر. گفت: بنویس. خواستم با خودکاری که در جیبش بود بنویسم، با شتاب و هراس گفت: مال بیت المال است و استفاده شخصی از آن ممنوع است و حتی اجازه نداد چند کلمه با آن بنویسم.»

7) همسر شهید باکری فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا می گوید: «هنگامی که برادر ایشان حمید به شهادت رسید، مهدی با وجود علاقه خاصی که به او داشت، بی هیچ ابراز اندوه و غمی، با خانواده اش تماس گرفت و گفت: «شهادت حمید یکی از الطاف الهی است که شامل حال خانواده ما شده است»  او به این قصد که وصیت حمید باز کردن راه کربلاست، در جبهه ماند و برای تشییع جنازه حمید نیامد.

8) وقتی در عملیات خیبر شهید حمید باکری از طرف برادرش شهید مهدی باکری به عنوان فرمانده عملیات روانه جزایر مجنون شد. پس از رشادت های بسیار و تصرف خط، بر اثر ترکش خمپاره ای به شهادت رسید ، هیچکس نمی دانست که چگونه این خبر را به آقا مهدی برساند ، وقتی ایشان بر بچه ها وارد شدند دیدند که همه زانوی غم در بغل گرفته اند، گفتند: «می دانم ، حمید شهید شده » و بعد قاطع و محکم ادامه دادند: «وقت را نمی شود تلف کرد همه ما مسئولیم و باید به فکر فرمانده جدید خط باشیم ، بی سیم را بیاورید... » آن روز آقا مهدی ، طی تماسی با خط ، برادر شهید « مرتضی یاغچیان » را به عنوان فرمانده خط معرفی کرد . وقتی این شهید عزیز از ایشان اجازه خواستند که بروند و جنازه حمید را بیاورند، آقا مهدی گفت: « جز یک نفر را نمی توانیم بیاوریم » و مهدی گفت : «هیچ فرقی بین حمید و دیگر شهیدان نیست، اگر دیگران را نمی شود انتقال داد ، پس حمید هم پیش دیگران بماند، اینطور بهتر است... » و این در حالی بود که آقا مهدی، حمید را بزرگ کرده بود و هیچکس به اندازه آقا مهدی، حمید را دوست نداشت.



9) من از سپاه تبریز مأموریت 45 روزه به جبهه رفته بودم . اما یک سال و نیم بود که در منطقه بودم. مقداری از لحاظ روحی و جسمی خسته شده بودم . قبل از عملیات بدر به فرمانده گردان بنی هاشم گفتم که تسویه حساب می خواهم . گفت : من نمی دانم ، اگر می خواهی برو پیش آقا مهدی . گفتم با آقا مهدی کاری ندارم . فرمانده گردان تو هستی . خلاصه زیر بار نرفت . رفتم پیش آقا مهدی و ماجرا را گفتم . آقا مهدی با آن وقار همیشگی اش گفت : « چشم ، الآن یک تسویه برای شما می نویسم و یکی هم برای خودم . جبهه را هم به هرکه می خواهی بسپاریم و می رویم .» سر به زیر انداختم و از گفته ام شرمنده شدم . مقداری از وضعیت جنگ و جبهه را برایم تشریح کرد . از مشکلات پشت جبهه برایم گفت . حرفهایش دلم را نرم کرد . برگشتم گردان و دیگر هیچوقت به تسویه حساب فکر نکردم.

10) باران تازه قطع شده بود. مهدی از پنجره اتاقش به خیابان نگاه می کرد. جویها لبریز شده و آب در خیابانها و کوچه ها سرازیر شده بود .مهدی پشت میز نشست. پرونده ای را که مطالعه می کرد بست .در اتاق زده شد و نور الله وارد اتاق شد .
هول کرده بود. مهدی بلند شد و گفت: چه شده نور الله ؟

نور الله پیشانی اش را پانسمان کرده بود . با هول و ولا گفت : سیل آمده آقا مهدی...سیل!

مهدی سریع گوشی تلفن را برداشت. چند دقیقه بعد گروههای امداد به سرپرستی مهدی به سوی محله مستضعف نشینی که گرفتار سیل شده بود راهی شدند . تمامی محله را آب پوشانده بود . حجم آب لحظه به لحظه بیشتر می شد . مردم هراسان و باشتاب به کمک مردمی که خانه هایشان گرفتار سیل شده بود می آمدند . آب در بیشتر نقاط تا کمر مردم بالا آمده بود . سقف بعضی خانه ها هوار شده بود روی سرشان و تیرکهای چوبی شان بیرون زده بود. گل و لای و فشار شدید آب گروههای امدادی را اذیت می کرد . مهدی پرجنب و جوش به این طرف وآنطرف حرکت می کرد وبه امدادگرها دستور می داد . چند رشته طناب از اینطرف خیابان به آنطرف کشیده شد . مهدی و چند نفر دیگر در حالی که فشار آب می خواست آنها را ببرد طناب را گرفتند و خود را به سختی به آنطرف خیابان رساندند . چند زن و کودک روی بامی رفته بودند و هوار می کشیدند . نیروهای امدادی با سعی و تقلا به کمک سیل زدگانی که وسایل ناچیزشان را از زیر گل و لای بیرون می کشیدند شتافتند.

مهدی به خانه ای رسید که پیرزنی در حیاطش فریاد می کشید. مهدی در را هل داد. آب تا بالای زانوانش رسیده بود . پیرزن به سر و صورت  می زد. مهدی گفت: چه شده  مادر جان ؟ کسی زیر آوار مانده ؟ پیرزن که انگار جانی تازه گرفته بود با گریه و زاری گفت : قربانت بروم پسرم ...خانه و زندگی ام زیر آب مانده کمکم کن ! چند نفر به کمک مهدی آمدند . آنها وسایل خانه را با زحمت بیرون می کشیدند و  روی بام  و  گوشه حیاط  می گذاشتند.  پیرزن گفت: جهیزیه دخترم توی زیرزمین مانده. با بدبختی جمعش کرده ام . مهدی رو به احمد و هاشم کرد و گفت : یا الله زود جلوی در سد درست کنید ! احمد و هاشم سدی از خاک جلوی در خانه درست کردند . راه آب بسته شد . مهدی به کوچه دوید . وانت آتش نشانی را پیدا کرد و به طرف خانه پیرزن آورد . چند لحظه بعد شیلنگ پمپ در زیرزمین فرو رفت و آب مکیده شد . پمپ کار می کرد و آب زیرزمین لحظه به لحظه کم می شد . مهدی غرق گل و لای شده بود . پیرزن گفت : خیر ببینی پسرم . . .یکی مثل تو کمکم می کند آنوقت شهردار ذلیل شده از صبح تا حالا پیدایش نیست . مگر دستم بهش نرسد. .. مهدی فرش خیس و سنگین شده را با زحمت به حیاط آورد . اگر دستم به شهردار برسد حقش را کف دستش می گذارم . چند ساعت بعد جلوی سیل بطور کامل گرفته شد. مهدی پمپ را خاموش کرد و پیرزن هنوز دعایش می کرد. گروههای امدادی پتو و پوشاک و غذا بین سیل زده ها تقسیم می کردند . مهدی رو به پیرزن گفت : خب مادر جان با من امری ندارید ؟ پیرزن گریه کنان دست رو به آسمان بلند کرد و گفت: پسرم ان شاء الله خیر از جوانی ات ببینی . برو پسرم دست علی به همراهت . خدا از تو راضی باشد. خدا بگویم این شهردار را چه کند . کاش یک جو از غیرت و مردانگی تو را داشت. مهدی از خانه بیرون رفت . پیرزن همچنان او را دعا می کرد و شهردار را نفرین!
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *


Iran, Islamic Republic of
سلام بر مردان بی ادعا
Iran, Islamic Republic of
...