سه شنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 7 May 2024
 
۰

برای هادی که ابدی شد

سه شنبه ۵ شهريور ۱۳۹۲ ساعت ۱۷:۱۶
کد مطلب: 309178
شب‌های قدر امسال را به یاد دارم که حتی تا بعد از سحر هم در مسجد بودی تا نکند خانه خدا را رها کنی آ‌ن هم در حالتی که کارهای زیادی برای انجام دادن بر زمین‌ مانده بود.
به گزارش جهان، محمد میرزایی نویسنده وبلاگ تلنگر در جدیدترین مطلب خود نوشت:

بار اولی که دیدمت را کاملا به یادت دارم. در مسجد نشسته بودی و به درد و دل‌های بچه‌های محل و دغدغه‌هایشان گوش می‌دادی تا شاید بتوانی گره‌ای از گره مشکلاتشان باز کنی یا حتی قدمی برایشان برداری...

زمانی که در همان دیدار اول به گفت‌وگو با هم پرداختیم از دغدغه‌هایت در عرصه فرهنگ گفتی و کم‌کاری‌هایمان تا هر ۲ احساس مسئولیت بیشتری کنیم برای گام برداشتن در مسیری که نسبت به آن مسئولیم...

یادم نمی‌رود که چه ایده و برنامه‌هایی داشتی برای تابستان بچه محل‌هایی که به نیکی از آنها یاد می‌کردی...


«هادی» از همان دیدار اول، از آن سخنان، برخورد صمیمی و نگاه آرامت دریافتم که به دنبال آنی که اگر می‌توانی کاری کنی تا عمرت به غفلت نگذرد...

بعدها که می‌دیدمت دیگر در حال سخن گفتن نبودی بلکه در حال انجام عملی برای همان بچه‌ محل‌ها بودی که پیش از آن یادشان می‌کردی...

هنوز با یاد دارم که هیچگاه با صدای بلند با کسی سخن نگفتی، همواره به دنبال انجام کارهایی بودی که خیلی‌ها از آن فرار می‌کردند...

شب‌های قدر امسال را به یاد دارم که حتی تا بعد از سحر هم در مسجد بودی تا نکند خانه خدا را رها کنی آنهم در حالتی که کارهایی زیادی برای انجام دادن بر زمان‌مانده بود...


یادم نرفته دوربینی را که همواره در دست داشتی، البته در عرصه مستند و خبر گمنام بودی اما گمنامیت از عدم انجام به وظیفه نبود، از این‌رو بود که دوس نداشتی در کاری نامت باشد...

«هادی باغبانی» به یاد ندارم در محل کسی از تو بد گفته باشد، نه اینکه چون رفته‌ای میخواهیم خوب برایت بگویم، «نه»، خوب گفتنمان از خوب بودنت بود...

حتی شب شهادتت را فراموش نکرده‌ام، آن زمانی که در کوچه قدم میزدم تا مثلا با خودم خلوتی کرده باشم، از بغض بچه‌های محل، پیراهن سیاهشان و عکست که به دیوار خورده بود فهمیدم شهید شده‌ای...

شبی که همه سیاه پوشت شدند، شبی که هر کس خبر شهادتت را می‌شنید بغض می‌کرد و به نیکی تو را یاد می‌کرد...

«هادی» اکنون که درحال نوشتن برایت هستم، بغض گلویم را می‌فشارد، چون می‌دانم که چه کسی از میانمان رفته است و چه زود از دستت دادیم...

اکنون چشمان دختر ۳ سالت را به یاد می‌آورم که روز تشییعت به عکسای تو می‌نگریست... چشمانی که هنوز منتظر پدر است که به خانه بیاید، پدری که دیگر به خانه ابدی رفته است...

«هادی» بدان که دختر ۳ سالت روز تشییعت آرام بود، آرامشش را تعبیر نمی‌کنم اما به گمانم می‌خواهد همچون بانوهایی که تو حافظ حرمشان بودی، صبور و مقاوم باشد...


فقط «هادی» قرارمان باشد برای قیامت؛ به قول آوینی، «ای شهید! ای آن که بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشسته‌ای، دستی برآر و ما قبرستان نشینان این عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش ...»
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *