چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 8 May 2024
 
۰
۱
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود(8)

عطری که در قبر به مشام رسید!

شنبه ۶ شهريور ۱۳۸۹ ساعت ۱۶:۵۵
کد مطلب: 131735


... نگران نباش. بعد از رفتن من نکیر و منکر برای سؤال کردن می آیند و پس از آن شاید این مشکل برطرف شود. رومان این را گفت و رفت.

* سؤال قبر
 هنوز مدت زیادی از رفتن رومان نگذشته بود که صداهای عجیب و غریبی از دور به گوشم رسید. صدا نزدیک و نزدک تر می شد و ترس و وحشت من بیشتر. تا اینکه دو هیکل بزرگ و وحشتناک در جلوی چشمم ظاهر شدند. اضطرابم وقتی به نهایت رسید که دیدم هر یک از آنها آهنی بزرگ در دست دارند که هیچکس از اهل دنیا قادر به حرکت آن نیست، پس فهمیدم که این دو نکیر و منکر اند.
 
در همین حال یکی از آن دو جلو آمد و چنان فریادی کشید که اگر اهل دنیا می شنیدند، می مردند.
 
فکر کردم دیگر کارم تمام است. لحظه ای بعد آندو به سخن آمده و شروع به پرسش کردند: پروردگارت کیست؟ پیامبرت کیست؟ امامت کیست؟ از شدت ترس و وحشت زبانم بند آمده بود(1) و عقلم از کار افتاده بود.، هرچند فهم و شعورم نسبت به دنیا صدها برابر شده بود، اما در اینجا بیاریم نمی آمدند. می دانستم اگر جواب ندهم آهنشان را بر فرقم فرود خواهند آورد. چه می توانستم بکنم؟! سرم بزیر افتاد، اشکم جاری شد و آماده ضربت شدم.
 
درست در همین لحظه که همه چیز را تمام شده می دانستم، ناگهان دلم متوجه رحمت خدا و عنایات معصومین علیهم سلام شد و زمزمه کنان گفتم: ای بهترین بندگان خدا و ای شایسته ترین انسانها، من یک عمر از شما خواستم که شب اول قبر به فریادم برسید، از کرم شما بدور است که مرا در این حال و گرفتاری رها کنید.
 
و این بار آنها با صدای بلندتری سؤالشان را تکرار کردند. چیزی نگذشت که قبرم روشن شد، نکیر و منکر مهربان شدند، دلم شاد و قلبم مطمئن و زبانم باز شد. باصدای بلند و پر جرأت جواب دادم: پروردگارم خدای متعال(الله)، پیامبرم حضرت محمد صلی الله علیه وآله و سلم، امامم علی و اولادش، کتابم قرآن، قبله ام کعبه می باشد. دلم می خواست یکبار دیگر بپرسند تا اینبار محکمتر جواب دهم. 

نکیر و منکر در حالیکه راضی به نظر می رسیدند از پایین پایم دری به سوی جهنم گشوندند و به من گفتند: اگر جواب ما را نمی دادی جایگاهت اینجا بود، سپس با بستن آن در، در دیگری از بالای سرم باز کردند که نشان از بهشت داشت. آنگاه به من مژده سعادت دادند. 

با وزش نسیم بهشتی قبرم پر نور و لحدم وسیع شد. حالا مقداری راحت شدم.(2)
از اینکه از تنگی و تاریکی قبر نجات یافته بودم، بسیار مسرور و خوشحال بودم.

فریادرس تنهایی
سرور و شادمانیم ار اینکه در اولین امنحان الهی سربلند بیرون آمدم، چندی نپایید و رفته رفته نوعی احساس دلتنگی و غربت به من روی آورد. باخود اندیشیدم: من کسی بودم که در دنیا دوستان، اقوام و آشنایان فراوانی داشتم؛ با آنها رابطه و انس فراوان داشتم. اما اینک دستم ار همه آنها کوتاه است.
 
خدای من اکنون چگونه تنهایی را در این لحظات طاقت سوز جانفرسا تاب آورم؟ آیا غم غریبی و غربت در این عالم فراگیر است؟ً سر بزیر گرفتم و بی اختیار گریه را آغاز کردم. چندی نگذشت که عطر دل انگیز و و روح نوازی به مشامم رسید، عطر بیشتر و بیشتر می شد. 

در حالیکه پرونده اعمال بر گردنم سنگینی می کرد با زحمت سرم را بلند کردم و ...

منبع: کتاب سرگذشت ارواح در برزخ/اصغر بهمنی

ادامه از قسمت قبل
______________________________________
منابع:
1. نفس الرحمن فی فضئل سلمان/باب 16 
2. همان

نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *


Iran, Islamic Republic of
من یکبار به حالت های بعداز مرگ رفته ام
خدمتتان عرض کنم که عمراٌ
محال است که به این راحتی بتوانید جواب بدهید. حتی اگر جواب را بلد باشید و حتی اجازه بدهند که به یادتان هم بیاید حالاحالا ها کار دارد تا اجازه دهند به زبانتان بیاید این وصف حالی که نوشته اید مال پیامبران اولی العزم است...