چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 1 May 2024
 
۵
۳۸
به بهانه درگذشت جانسوز همسر شهید؛

شهید مدافع حرم سجاد طاهرنیا به روایت همسر/ چند دقیقه قبل از شهادت گفته بود حالم بهتر از این نمی‌شود/ پسرش را ندیده از دنیا رفت

دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۰۹:۰۲
کد مطلب: 870681
وقتی آقا سجاد برای خواستگاری آمدند، من دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم راه را به من نشان بدهد. قرآن را که باز کردم آیه 37 سوره «نور» آمد که معنی آن این بود که می‌گفت «پاک‌مردانی که کسب و تجارت و دادوستد آنها را از یاد خداغافل نمی‌کند...» آقا سجاد واقعاً همین‌طور بود
شهید مدافع حرم سجاد طاهرنیا به روایت همسر/ چند دقیقه قبل از شهادت گفته بود حالم بهتر از این نمی‌شود/ پسرش را ندیده از دنیا رفت
گرو فرهنگی جهان نيوز: شهید سجاد طاهرنیا از اهالی خطه سرسبز گیلان و شهر رشت در ۲۳ مرداد ماه سال ۱۳۶۴ چشم به جهان گشود. در ۱۸ سالگی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ملحق شد و قدم در راهی نهاد که پدرش در آن جوانی را سپری کرده بود. با شدت گرفتن درگیری ها در عراق و سوریه سجاد طاهر نیا تصمیم گرفت به سوریه برود و از حرم اهل بیت و اسلام ناب محمدی که در معرض خطر تعرض تروریست های تکفیری قرار گرفته اند دفاع کند. در نهایت همزمان با تاسوعای حسینی سال ۹۴ در دفاع از حرم حضرت زینب(س) در حین انجام مأموریت مستشاری در «حلب» سوریه به فیض شهادت نائل آمد. از این شهید والامقام یک پسر و دختر به یادگار ماند با این توضیح که پسر خود را ندیده از دنیا رفت.

اما شب گذشته، خانم نسیبه علیپرست لشکاجانی همسر شهید مدافع حرم «سجاد طاهرنیا» هم تاب دوری نیاورد و پس از تحمل یک دوره بیماری به همسر شهیدش پیوست.

آنچه که خواهید خواند خاطرات مرحومه علی پرست از همسر شهیدش است:

وقتی آقا سجاد برای خواستگاری آمدند، من دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم راه را به من نشان بدهد. قرآن را که باز کردم آیه 37 سوره «نور» آمد که معنی آن این بود که می‌گفت «پاک‌مردانی که کسب و تجارت و دادوستد آنها را از یاد خداغافل نمی‌کند...» آقا سجاد واقعاً همین‌طور بود. اولین بار موقع خواستگاری کمی از خانواده و شغلش گفت و خیلی تأکید داشت که من شغلم سخت است و حتی گفت که احتمال شهادت هم هست. من هم برادر و هم پدرم پاسدار بودند و از طرف دیگر آیه 37 سوره نور دلم را گرم کرده بود و تصمیم گرفتم پای همه سختی‌هایش بایستم. ما اصالتاً رودسری هستیم. پدرم که بازنشسته شد، چون خیلی به تربیت بچه‌ها اهمیت می‌داد و دوست داشت بچه‌ها در یک شهر مذهبی تربیت شوند، سال 80 به قم آمدیم. خود من هم دانشگاه آزاد قم رشته فقه و مبانی حقوق قبول شدم. قبل از این‌که اصلاً ایشان به خواستگاری بیایند. من یک شب خانمی را در خواب دیدم که گفت «پسر خوبی است و در قم زندگی می‌کند.» در حالی که آن‌موقع آقا سجاد شمال زندگی می‌کرد و محل کارش هم تهران بود، ولی خودش بسیار قم را دوست داشت و حتی وقتی من به او گفتم بهتر نیست به خاطر کار شما برویم تهران، گفت من عاشق حضرت معصومه(س) هستم و حاضرم همه سختی‌اش را هم تحمل کنم. وقتی به منزل برمی‌گشت غروب بود و خیلی خسته می‌شد. البته من هم عاشق او بودم و هرکجا می‌گفت، حاضر بودم بروم، ولی در خصوص قم اتفاق نظر داشتیم. فرزند اول‌مان که دختر بود، عید سال 90 به دنیا آمد و چون آقا سجاد عاشق اسم رقیه بود، اسمش را «فاطمه رقیه» گذاشتیم.

 

عید سال 90 قرار بود فاطمه رقیه دخترم به دنیا بیاید. تمام فامیل‌ها و حتی پدر و مادر آقاسجاد شمال استان گیلان بودند. آن سال به خاطر شرایط من، نتوانستیم به رشت بروم. قم ماندیم. آقارضا الوانی یکی از دوستان صمیمی آقا سجاد که فرمانده‌شان هم بودند آن سال عازم راهیان نور بودند. آمدند قم زیارت کردن می‌خواستند از قم بروند. ما هم چون قم بودیم آقا رضا ماشینش را داد دست آقا سجاد تا هم استفاده کند هم مراقبش باشد. چون نمی‌خواست ماشینش را پارکینگ بگذارد. 6 فروردین 90 بیمارستان رفتم ساعت حدوداً 10 صبح و فاطمه رقیه ساعت 9و نیم شب بدنیا آمد. آقا سجاد نگران من بود. پشت در بیمارستان ایستاده بود و خانه نمی‌رفت. برایم دعا می‌کرد. وقتی خبر سلامتی من و فاطمه رقیه را به او دادند خیلی خوشحال شد آن شب من و بچه باید بیمارستان می‌ماندیم. به آقایان اجازه ورود نمی‌دادند. پدرم با نگهبانی صحبت کرده بود و نگهبانی هم قبول کرد تا یک لحظه کوتاه پدرم و آقاسجاد بیایند دم در آسانسور تا بتوانند بچه را بیاورند پایین و نشان‌شان بدهند. خلاصه این کار صورت گرفت و همان شب فاطمه رقیه را دید...

آن شب وقتی در بیمارستان بستری بودم تا صبح خانه نرفته بود و پشت در بیمارستان قدم می‌زد و لحظاتی هم در ماشین می‌رفت تا کمی استراحت کند. خیلی دلسوز و مهربان بود. صبح 6 فروردین که می‌خواستیم برویم سمت بیمارستان من را با ماشین آقا رضا برد و 7 فروردین که خواستیم دخترمان را بیاوریم خانه با ماشین شهید الوانی (آقارضا) آوردیم. آن‌موقع ما وسیله نقلیه نداشتیم و آقا رضا به ما خیر رسانده بود. شهدا خیرشان همیشه به آدم می‌رسد، چه زمانی که زنده‌اند و چه زمانی که دیگر حضور فیزیکی روی زمین ندارند. هرچند ماشین پدرم بود، اما آن سال این خاطره برایم مانده که اولین فرزندمان را با ماشین شهید الوانی منزل آوردیم. بعد که آقارضا از راهیان نور برگشتند و آمدند قم تا ماشین را بگیرند، تا آن موقع اصلاً خبر نداشتند که خدا به ما فرزندی عنایت کرده است. وقتی آقاسجاد برای‌شان گفتند که وسیله شما باعث خیر شد و ما کارمان این‌طور گذشت خیلی خوشحال شدند و خواستند که فاطمه رقیه را ببینند. آقا سجاد آمد تو خانه و از من خواهش و التماس که می‌گذاری فاطمه رقیه را ببرم دم در آقا رضا ببیند؟ چون نوزاد بود و هوا سرد، فکر نمی‌کرد اجازه بدهم از خانه بیرون ببرد. من هم همان لحظه گفتم: اشکالی ندارد گذاشتمش در کیسه خواب و سرش یک پارچه کشیدم تا سرما توی صورت بچه نخورد. فاطمه را بغل کرد و برد پیش عمو رضا. از آن‌موقع عمو رضا یک برادرزاده به اسم فاطمه‌رقیه طاهرنیا داشت. فاطمه‌رقیه که بزرگ‌تر می‌شد ارتباط آقاسجاد و آقارضا صمیمی‌تر می‌شد. فاطمه رقیه خیلی عمورضا را دوست داشت. شهیدالوانی یک هفته مانده به محرم سال 95 در سوریه شهید شد.
 

پسرمان هم 6 ساعت بعد از رفتن آقا سجاد به سوریه دنیا آمد. از قبل برایش اسم محمد را انتخاب کرده بودیم، ولی قرارمان این بود که اگر در محرم متولد شد، اسم حسین را هم اضافه کنیم. پسرمان چند روز مانده به محروم دنیا آمد ولی دل‌مان نیامد اسم حسین را نگذاریم. اسمش شد «محمدحسین». ما مستأجر بودیم و وقتی دخترمان 7 ماهه شد، به برکت وجود ایشان ماشین هم خریدیم. ما 7 سال و 8 ماه زندگی کردیم، اما شاید 7 ماه درست کنار هم نبودیم. هیچ‌گاه از دیدنش سیر نشدم. اکثراً مأموریت بود. من مانع کارش نمی‌شدم. فقط یک بار تاسوعا و عاشورای سال قبل بود که من بیمار شدم و اصرار کردم که مأموریت نرود. فقط همان یک مرتبه بود. مأموریت‌هایش را عاشقانه می‌رفت. حتی گاهی می‌توانست مرخصی بگیرد، ولی می‌رفت. یک بار مأموریت زاهدان بود. می‌گفت شیعیان در این منطقه خیلی مظلومند و به خاطر ترس از اقدامات تروریستی نمی‌توانند مراسم عزاداری بگیرند. می‌گفت ما می‌رویم تا آنها در محرم راحت هیئت برپا کنند. با این که بسیار ما را دوست داشت، ولی روزهای مهم سال مثل عید یا همین عاشورا و تاسوعا به خاطر کارش در مأموریت بود. خیلی حساس بود و هیچ‌وقت از مأموریت‌هایش حرفی نمی‌زد، اما من با کارش آشنایی کامل داشتم. اوایل زندگی‌مان که اصلاً مطرح نمی‌کرد و فقط لحظه آخر می‌گفت می‌روم مأموریت. گاهی هم من که ناراحت می‌شدم می‌گفت: من مراعات شما را می‌کنم که استرس نداشته باشید.

 ما بیشتر خاطراتش را بعد از شهادتش از دوستانش شنیدیم. دخترمان 4 ماهه بود که رفت مأموریت شمالِ غرب. 11 نفر از دوستان صمیمی‌اش در این مأموریت شهید شده بودند و آقا سجاد خیلی ناراحت بود. وقتی آمد به شدت گریه می‌کرد و می‌گفت: من باید در این مأموریت شهید می‌شدم، ولی چیزی که مانع شهادتم شد، یاد شما و فرزندمان بود. تکه کلامش توکل بر خدا بود. هیچ‌وقت یادم نیست برای کاری یا موضوع دنیایی عجله داشته باشد. آقا سجاد چند تا ویژگی ممتاز داشت. اهل نماز اول وقت بود و اصرار داشت نمازش را به جماعت بخواند. از غیبت متنفر بود. بارها دیدم که نمازشب می‌خواند. مطیع حرف ولایت بود و اگر می‌دید کسی حرفی میزند، تنش از ناراحتی می‌لرزید و می‌گفت: شما مگر ایشان را می‌شناسید که این حرف‌ها را می‌زنید؟

 

همیشه قبل از خواب، قرآن می‌خواند و هروقت پدر و مادرش را می‌دید دست‌شان را می‌بوسید. قانع بود و از تجمل فرار می کرد. از نیازمندان دستگیری می‌کرد و خیلی هم شجاع بود. برای رفتن به سوریه ابتدا فرمانده‌شان مخالفت کرده بود. با ما ارتباط خانوادگی داشتن و از وضع ما مطلع بودند برای همین با رفتن آقا سجاد مخالفت کردند و گفته بودند بعد از به دنیا آمدن فرزنش عازم بشود. آقا سجاد هم مرخصی بود، ولی خودش مرخصی را کنسل کرد. به فرمانده‌شان هم گفته بود که من خودم با خانم صحبت می‌کنم و مشکلی نیست. فرمانده‌شان گفته بود باید پدرخانمت هم رضایت بدهد، ولی آقا سجاد ناراحت شده بود و گفته بود زندگی خودمان است و خانم هم با این مأموریت مشکلی ندارد و کنار می‌آید. آمد منزل. من اول کمی ناراحت شدم چون به هر حال هر زنی دوست دارد در این شرایط شوهرش کنارش باشد، ولی آقا سجاد اصرار می‌کرد. گفتم: واقعاً دوست نداری بمانی؟ گفت: چرا! ولی آرزو هم داشتم که اسمم بین مدافعین حرم باشد. من به صورتش نگاه نمی‌کردم چون خیلی دوستش داشتم و اگر نگاه می‌کردم، دلم به حالش می‌سوخت. گفتم حالا بمان اگر نروی بهتر است. دیدم گریه کرد و به التماس افتاد. من هم گریه‌ام گرفت. آخرش نتوانستم مقاومت کنم. گفتم باشد ایراد ندارد، حتی به شوخی هم گفتم نروی شهید شوی! خند‌ه‌اش گرفت. گفت: نه الان زود است، من می‌خواهم 30-40 سال خدمت کنم و بعد شهید شوم. با این حرف‌هایش می‌خواست من را آرام کند. گفت: هیچ خطری نیست. نگران نباش، اما من می‌دانستم که آقاسجاد ماندنی نیست.

 

آقا سجاد ساعت 8 غروب بود که رفت و درست 6 ساعت بعد از رفتنش پسرمان به دنیا آمد. همان روز ظهر زنگ زد که رسیدنش را اطلاع بده. پسرم گریه می‌کرد و منم از فرصت استفاده کردم و تلفن را گرفتم جلوی دهانش. آقا سجاد پرسید صدای چیست؟ گفتم پسرت دنیا آمد. خیلی خوشحال شد. خودم خبر تولد محمدحسین رو به او دادم. اوایل که در سوریه بود هر 2 روز یک‌بار تماس می‌گرفت، اما چون تلفن کردن از آنجا سخت بود گاهی 3 یا 4 روز بی‌خبر می‌ماندیم. هربار هم صدا خیلی بد می‌آمد. آخرین تماسش 4 روز قبل از شهادتش بود. خواهر آقا سجاد آمده قم تا پیش من باشد. به آقاسجاد گفتم خواهرش آمده منزل ما. خیلی خوشحال شد که من تنها نیستم. از بچه‌ها و پدر و مادرش پرسید و آخرش گفت: از پدر و مادر خودت هم عذرخواهی کن که من نیستم و همه زحمت‌ها به گردن آنها افتاده.

 
 
روز تاسوعا ساعت 8 یا 9 صبح عملیات می‌شود. یکی از دوستانش می‌گفت آتش سنگینی بود. ما در حرکت بودیم که دیدیم آقاسجاد ایستاد و شروع کرد زیر لب حرف زدن. چشمانش را هم بسته بود. ما فکر کردیم شاید ترسیده باشد. زدم پشتش و گفتم حالت خوبه؟ ترسیدی؟ چشمش را باز کرد و گفت نه، حالم خوب است، بهتر از این نمی‌شود. 10 قدم جلوتر که رفتیم، موشکی کنارشان برخورد کرده و آقاسجاد از ناحیه پهلو و پا آسیب می‌بینه. در مسیر بیمارستان هم مدام ذکر یازهرا می‌گفت و در بیمارستان شهید شد. خواهر آقا سجاد منزل ما بود. این خواهر و برادر خیلی به هم علاقه داشتند و ایشان هم زودتر از من خبر داشت، ولی به خاطر من چیزی نمی‌گفت. تا صبح گریه کرده بود و مدام به من سر می‌زد که مشکلی نباشد، ولی من متوجه نشده بودم. صبح سر سفره صبحانه بودیم که برای من پیامکی آمد که در آن یک نفر به من تسلیت گفته و دلداری داده بود. من پیامک را خواندم، ولی متوجه بخش تسلیتش نشدم. خنده‌ام گرفت که چرا به من دلداری دادن. خواهر آقاسجاد متوجه شد و گفت: چی فرستادند؟ گفتم: هیچی یک نفر به من دلداری داده. تو نظرم این بود که احتمالاً چون بچه‌ام دنیا اومده و آقاسجاد نیست خواسته من ناراحت نباشم. ناگهان دیدم رنگ صورت خواهر آقاسجاد عوض شد. گفتم: چی شد؟ گفت: چیزی نیست! صبحانه‌ات را بخور تا بگویم. من همان‌جا متوجه شدم. بعدش هم پدر و مادر و دوستان‌مان آمدند و ما هم حرکت کردیم سمت رشت. روز بعد از شهادت، پیکر را آوردند و روز هفتم هم دفن شد. گویا دو سه روز پیکر در منطقه مانده بود و نمی‌شد عقب بیاورند. آقاسجاد روز عملیات گشته بود و یک کاغذ کوچک پیدا کرده بوده و روی آن نامه‌ای نوشته بود و خواسته بود تا خانم یکی از دوستانش در جمع خانم‌ها بخواند. نوشته بود که «اگر من رفتم فکر نکنید از سر دوست نداشتن بوده، اتفاقاً از سر زیادی دوست داشتن است.» من فکر می‌کنم این جمله تفسیر زیادی می‌خواهد. بعد خطاب به من گفته بود که اگر کسی گفت شوهر شما، شما را دوست نداشت که گذاشت و رفت، همه اینها حرف‌های دنیایی‌ست و من شما را از خودم جدا نمی‌دانم. به پسرش هم نوشته بود با اینکه خیلی دوست داشتم تو را ببینم، ولی نشد. من صدای بچه‌های شیعیان سوریه را می‌شنیدم و نمی‌توانستم بمانم.

فیلم
https://jahannews.com/vdch6vn6z23nq-d.tft2.html
jahannews.com/vdch6vn6z23nq-d.tft2.html
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *


Iran, Islamic Republic of
خدایا به حرمت حضرت زهرا سلام الله علیها و به حرمت دلتنگی های خانواده های شهدا و حرمت این غصه ها که این خانواده های مومن را آزرد ظهور مهدی فاطمه را برسان
باشد قلب ایشان مقداری آرام شود
Iran, Islamic Republic of
خدایا ما را شرمنده شهدا نفرما
Iran, Islamic Republic of
خداوکیلی از صبح که شنیدم حالم بده
اشک تو چشامه
خوش به حال این زندگی شهدایی
خدا به بچه هاشون صبر بده
صائب
Iran, Islamic Republic of
سلام ای شهدا شما رفتید و ما جامانده ایم و جز شرمندگی چیزی در بساط نداریم . چه راحت دست کشیدید و لقای پروردگار نصیبتان شد برای ماهم دعا کنید . درود خدا وند بر شما و همسران و فرزندان ایشان که چشم و چراغ ایران واسلام هستند.
آرش
Iran, Islamic Republic of
آه از شرمندگی این حقیر در برابر این همه عظمت.آه از درد بی درمان شرمندگی در برابر خانواده گرانقدر شهدای عزیز. نکته مهم این است که شهدای مدافع حرم در همین زمانه و در کنار ما به این درجات معنوی رسیده اند نه در فضای هشت سال دفاع مقدس. کمترینم ولی دعایم کنید.
Iran, Islamic Republic of
خدا همسر شهید سجاد طاهرنیا رورحمت کنه وباهمسر شهیدشون محشور باشند .
خداروشکر در دنیایی نفس میکشیم که ایشان زیسته اند.
اصلاحی از لنگرود
Iran, Islamic Republic of
شهدا شرمنده ام خدایا شهیدم کن اگر نه خواهم مرد....
Iran, Islamic Republic of
خوش به سعادتشون.تقریبا هم سن من هستن هم خانم وهم شوهرشون.ما کجا و اون دو بزرگوار کجا.خداروح هردوشون روشاد کنه.
United Arab Emirates
شهدا همسرای شهدا بچه های شهدا پدر و مادر شهدا شرمنده ایم ، فقط همین !
دانا
Iran, Islamic Republic of
خداوند دو فرزند بزرگوار این دو عزیز را حفظ کند و این دو عزیز را قرین رحمت، روحشان شاد و یادشان گرامی.
راز
Iran, Islamic Republic of
دیگر‌این‌خانه‌مرا‌تنگ‌بُود
زندگی‌بی‌شهدا‌ننگ‌بُود
سید بیقرار
Iran, Islamic Republic of
من به عنوان یک پاسدار شرمنده شما و همسرت و فرزندانت هستم.. دعامون کن آقا سجاد... تو کجایی و من ذلیل کجا..گریه ام بند نمیاد...
نیره
Iran, Islamic Republic of
فداتون بشم جگر گوشه های شهید⚘️
خیلی دلم شکست.خدا بهتون صبر بده غم بی مادری رو
Iran, Islamic Republic of
خدایا مارو شرمنده شهدا و خانواده هاشون نکن ..تو عمرم این همه اشک نریختم ..شهادت نوش جونتون...دست منم بگیرید
محمد
Iran, Islamic Republic of
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
Iran, Islamic Republic of
خوش به سعادتشون

دیگه نیستند دعواهای سیاسی ببینند
شهدا شرمنده ایم
Iran, Islamic Republic of
یه وقتایی کلمه نداره احوالت، فقط بغض و شرم...
Iran, Islamic Republic of
خدایا با ظهور مهدی فاطمه این قلبهای خسته ما رو مرحمی ده ....
از شدت غصه برای فاطمه و‌ محمد حسین قلبم درد گرفته
Iran, Islamic Republic of
آقا محمد حسین ، فاطمه خانم اگه این پیام رو میخونید بدونید دل یه ملت با شماست پدر و مادر شما دین بزرگی گردن مردم ایران گذاشتن
زهرا
Iran, Islamic Republic of
اصلا اشک هام بند نمیاد ..خدایا مارو شرمنده ی شهدا و خانواده هاشون نکن
....یازهرا
Iran, Islamic Republic of
خوش به حالتون خدایا دست مارم بگیر و زودتر کار و بار منم ردیف کن و منو به خودت برسون.....
یاس نبی(س)
Iran, Islamic Republic of
نمیدونم چی بگم، واقعا مدیون شهدا و خانواده هاشون هستیم.
Iran, Islamic Republic of
تسلیت و تبریک بیایید با حفظ عفت وحجاب اون دنیا شرمنده شهدا وخانواده هایشان نباشیم
Iran, Islamic Republic of
داستان زندگی این شهید بزرگوار خیلی شیرین و نورانی هست امیدوارم به ما نظر کنند
سلام خدا به همه ی مدافعان اسلام
Iran, Islamic Republic of
روحشان شاد وقرین رحمت الهی قرار بگیرد ان شاء الله..
Iran, Islamic Republic of
خدا می دونه چقد اشک ریختم وتو دلم گریه کردم
خدایا مارو مدیون خون شهدا نکن
مارو شرمنده خانوادهاشون نکن
خوش به سعادت این زوج
خدا به خانواده هاشون صبر بده
مائده
Iran, Islamic Republic of
منم باید برم....آره برم سرم بره ...نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره.....
Iran, Islamic Republic of
عاشق یکدیگر و عاشقان خدا.
در محضر خدا خوش بگذرد.
خداوند نگهدار فرزندانشان.
ب
Iran, Islamic Republic of
به از این زندگی، به از این عشق، هزار به به و آفرین از این آخرت.
سیاوش
Iran, Islamic Republic of
با سلام خدمت همه خداوند متعال و یکتا روح پاک و مطهر ایشان را لا فاطمه زهرا س محشور بگرداند
Iran, Islamic Republic of
خوشا به سعادت شهدا و فرزندانشان ...
Iran, Islamic Republic of
آخه خدایا اینها که آفریدی فرشته آن فرشته آن خوش به حالشون
محمد
Iran, Islamic Republic of
سلام ، شهادت دل میخواهد برای شهید شدن باید دل را بسپاری خوشا به حالش خوشا به حال همسرش آرزو و دعا میکنم فرزندان این شهید عاقبت بخیر باشن واقعا گریه ام گرفت
Iran, Islamic Republic of
سلام بر شمایی که خدا برای بهشت آفریدتون. و سلامت بیکران خدا بر سید و سالار شما امام حسین ع... ما رو هم دعا کنید شهدا... اللهم الرزقنا
اعظم
Iran, Islamic Republic of
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعداء‌هم اجمعین و بعث ثوابها الی قبر شهید سجاد طاهرنیا و همسر محترم ایشان
باران
Iran, Islamic Republic of
قلبم به درد امد خدایا ما در برابر کارها واز خودگذشتگی شهدا وخانواده انها چه کرده ایم..من به نوبه خودم شرمنده ام
Iran, Islamic Republic of
اللهم الرزقنا توفیق الشهاده،اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
علیرضا
Iran, Islamic Republic of
خداوند به خانواده شون و فرزندان این شهید بزرگوار صبر بده، فقدان پدر و اکنون رفتن ناباورانه مادر را چگونه می توان تحمل کرد؟