شنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۳ - 1 Jun 2024
 
۱
۲

می‌دانم پسرم شهید شده اما هنوز چشمم به در است+عکس

پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۲ ساعت ۰۰:۱۵
کد مطلب: 325322
وقتی خبر شهادتش را به ما دادند، اشک‌هایم خشک شده بود و اشکی برای گریه کردن نداشتم، چند سال گذشت تا اینکه در سال 75 پیکرش را با خوشحالی و دیده منت تحویل گرفتیم حالا هم با وجود اینکه می‌دانم پسرم شهید شده اما هنوز چشمم به در است.
به گزارش جهان به نقل از فارس، آنچه می‌خوانید گفت‌وگو با مادر رنج دیده شهیدان شعبان اسماعیلی و جانباز شهید علی‌اصغر اسماعیلی است.
 
 لطفاً خودتان را معرفی کنید؟
 
جان بی‌بی اسماعیلی مادر شهید شعبان اسماعیلی، نخستین سردار شهید گلوگاه هستم.
 
 چند فرزند دارید و شهید شعبان فرزند چندم شما بود؟
 
6 فرزند داشتم که شعبان فرزند دومم بود. در سال 1342 به دنیا آمد و در اردیبهشت سال 60 در سن 18 سالگی به شهادت رسید.
 
 پدر شهید به چه کاری مشغول بود؟
 
چون وضع زندگی‌مان خوب نبود، پدرش بیگاری(بیقاری) ‌می‌کرد و در خانه ارباب کار می‌کرد، من هم همراه او در همان خانه کارگری می‌کردم.
 
 از روز تولد شهید برای‌مان بگویید؟
 
موقع به دنیا آمدن شعبان، با اینکه باردار بودم اما من و پدرش هر دو در خانه ارباب کار می‌کردیم. در حال کار، درد شدیدی به سراغم آمد، که فهمیدم درد زایمان است. زمانی که به زن ارباب خبر دادند وقت به دنیا آمدن فرزند جان‌بی‌بی است؛ با عصبانیت گفت: به من ارتباطی ندارد؛ از خانه پرتش کنید بیرون و بگذارید هر جا که می‌خواهد برود و بچه‌اش را به دنیا بیاورد، بعد شروع کرد به فحش و ناسزا.
 



شوهرم مانده بود که چه کار کند نمی‌دانست مرا کجا ببرد به ناچار مرا روی دوش گرفت و از خانه اربابی بیرون برد. در حال پیدا کردن جایی بود که بتوانم بچه‌ام را در آن جا به دنیا بیاورم که چشمش به مدرسه متروکه‌ای که در آن حوالی بود، افتاد.
 
وقتی به آن جا رسیدیم جز خرابه‌ای پر از آهک چیز دیگری دیده نمی‌شد، مدرسه به انبار آهک تبدیل شده بود مرا همان جا روی زمین گذاشت و با کاه و علفی که در آن اطراف بود، تشکی برایم درست کرد و به زحمت مرا روی آن خواباند و خودش به‌دنبال قابله رفت. قابله که آمد، با دیدن من گریه‌اش گرفت.
 
از آن جایی که در خانه غذایی برای خوردن نداشتیم، بعضی از شب‌ها که ارباب مهمان داشت، باقی مانده غذای آنها را برمی‌داشتم تا آن را به خانه ببرم، هرچند اجازه این کار را از ارباب گرفته بودم اما زن ارباب حتی راضی نبود که ته مانده غذا را هم بردارم.
 
موقع بردن غذا وقتی چشمم به قیافه عبوس زن ارباب می‌افتاد، فاتحه‌ام را برای کتکی که قرار بود فردا بخورم، می‌خواندم اما گرسنگی و چشم انتظاری خانواده سبب می‌شد تا این کتک را به جان بخرم، غذا را زیر چادرم می‌گذاشتم و به خانه می‌بردم. فردای آن روز وقتی به خانه ارباب می‌آمدم، ‌چنان کتکی می‌خوردم که چهره شاد و خندان دیشب اعضای خانواده را از ذهنم پاک می‌کرد.
 
 کمی از اوضاع زندگی‌تان بگویید؟
 
بچه‌هایم را با سختی و مشقت زیادی بزرگ کردم بیشتر وقت‌ها، شام شب نداشتیم و بچه‌هایم با شکم گرسنه می‌خوابیدند. خیلی از روزها شعبان را بدون آنکه ناهار بخورد، به مدرسه می‌فرستادم.
 
فارس: در فعالیت‌های مبارزاتی قبل از انقلاب هم شرکت می‌کرد؟
 
برای امام و انقلاب، جانش را هم می‌داد برای همین، همزمان با درس خواندن، همیشه در جلسات و سخنرانی‌های ضدرژیم شاه هم شرکت می‌کرد، در راهپیمایی‌ها حضور داشت و اعلامیه‌های امام را پخش می‌کرد و به خاطر همین کارها هم در تعقیب ساواک بود.
 
بعد از انقلاب، وقتی از جبهه برگشت، قصد داشت تا به خاطر از کار افتادگی پدرش در خانه ارباب، ‌شکایت کند تا بتواند غرامت بگیرد. پدرش وقتی این موضوع را فهمید، ‌گفت هرچه باشد، من نون و نمک ارباب را خوردم، اگر می‌خواهی از تو راضی باشم باید از انجام این کار صرف نظر کنی و شکایتی از ارباب نداشته باشی، از آنجایی هم که شعبان برای ما احترام زیادی قائل بود، این کار را نکرد و از شکایتش صرف نظر کرد.
 
 شهید شعبان چند بار به جبهه رفت؟
 
شعبان دو بار به جبهه رفت بار اول که به خانه آمد وقتی ازش پرسیدم چه غذایی دوست داری تا برایت درست کنم، گفت: اگر بدانی رزمنده‌ها در جبهه چه غذایی می‌خوردند، هیچ وقت این حرف را نمی‌زنی، نان خالی و آب، بهترین و خوشمزه‌ترین غذا برای من است، اگر بخواهی چیزی غیر از این به من بدهی، دوباره برمی‌گردم جبهه.
 
بار آخری که می‌خواست به جبهه برود، دنبالش راه افتادم و هر چه اصرار کردم که نرو، فایده نداشت و می‌گفت: « مادر جان تو که هیچ، کار هفت جد تو هم نیست مرا از رفتن به جبهه منصرف کند.» پدرش به او می‌گفت: «اگر تو بروی چه کسی خرج ما را بدهد؟ بمان و از ما مراقبت کن.» رو به پدرش می‌گفت: « نگران نباشید، خدا بزرگ است.» اصرارهای ما نتیجه‌ای نداشت و راهی جبهه شد.
 
 چگونه از شهادتش با خبر شدید؟
 
مدتی از او بی‌خبر بودیم آن زمان عضو سپاه بندرگز بود چند بار به سپاه بندرگز رفتم تا خبرش را بگیرم، گفتند حالش خوب است اما مدتی بعد از سپاه نامه آمد که دو ماه است از پسرتان بی‌خبریم و معلوم نیست که کجاست و چه اتفاقی برایش افتاده است.
 
سه چهار ماهی از او بی‌خبر بودیم، دیگر امیدی به زنده ماندنش نداشتیم تا اینکه از بنیاد شهید تماس گرفتند و خبر شهادتش را به ما دادند اما جنازه‌اش هنوز هم مفقود بود.
 
در این چند ماه آنقدر برایش گریه کردم که وقتی خبر شهادتش را به ما دادند، اشک‌هایم خشک شده بود و اشکی برای گریه کردن نداشتم، چند سال گذشت تا اینکه در سال 75 پیکرش را که یک تکه لباس و چند استخوان بود، با دیده منت تحویل گرفتیم حالا هم با وجود اینکه می‌دانم پسرم شهید شده اما هنوز چشمم به در است و می‌گویم بالاخره یک روز می‌آید.
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *


France
شهدا شرمنده ایم
مادر عزیزم خدا شما را همنشین زینب علی ع کند...