داستان گیلاسپرانی فرماندهان جنگ در یک مهمانی شبانه
چهارشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۰۹:۱۵
کد مطلب: 225953
خادم مسجد جامع کرج، وقتی در تابوت رضا را باز کرد من کنارش ایستاده بودم، گفت:«بیچاره پدر و مادرش». گفتم: می شناسی؟ گفت: نه! گفتم: «این رضای ماست». تا گفتم غش کرد!...ماندنم در تهران زیاد طول نکشید و برگشتم جبهه این بار وقتی مرخصی بودم شب سوم آمدنم به کرج، یک ولیمه دادم و بچه ها مهمان خانه ام شدند.
ای کاش مسئولین از خواب بیدار می شدند،
... ها عکس این ها را میزنند ولی عکسشون عمل می کنند، خدا اخر عاقبت ما را بخیر کند.