پیشوای ایزدیان و آموزگار آسمانیان، حضرت جعفر بن محمد، ششمین مظهر صدر اول- درود خدا بر او باد- میفرماید: «اول من قاس ابلیس» و من این هیچکسترین هیچکسها بر آنم که متأسفانه دائر مدار صورت غالب این قوم که ما ایرانیان باشیم در همه عرصهها، قیاس است. از اینکه بگذریم، مولای درویشان و خصم بدکیشان و حضرت ایشان - چنانکه ابوسعید ابالخیر میگفت - فرموده است: «لایقاس بنا احدا من الناس». نه ولایت فقیه را با ولایت معصوم قیاس کنیم، نه عدالت و مملکتداری هیچ رییسجمهوری یا پادشاه یا سلطان یا والی یا امیر هیچ قومی را در هیچ کجای تاریخ بشر با عدالت و کشورداری شاه مردان و شیر یزدان (مولای بیپناهان و بیسرپناهان و پادشاه آشکار و نهان سراسر جهانهای بیکرانه و دوردست، نزدیکتر از خود ما به ما، و خود ما، از خود و از «او» دورتر از هرچه نیست و هست.) مقایسه کنیم. زیرا در آزمونی گرفتار خواهیم آمد که در تاریخ چهار صد ساله اخیر بهصورت جمعی گرفتار آن بودهایم. به عبارت رساتر، ما از وقتی که سلطنت سیاسی را به تصوف وانهادیم و صوفیان قزلباش ناگزیر شدند برای مردمی که عادت داشتند در سادهترین مسائل زندگی خود نیز به فقها و محدثین مراجعه کنند، مفتی و محتسب از نقاط شیعهنشین جهان یعنی لبنان و شام و عراق و مدینه و بحرین و... وارد کنند نا خواسته وارد آزمونی شدیم که هنوز هم ادامه دارد. پیش از صفویه، شیعیان زیدی و شیعیان فاطمی و بعضا شیعیان دوازده امامی ولی با گرایش صوفیانه (مثلا مرعشیان در مازندران و مشعیشان در خوزستان و...) به قدرت رسیده اما از حیث فقه یا کلام و حدیث و حکمت و... نیازمند بیگانه نبودند. صفویه درست در هنگامی دست نیاز به سوی علمای جبل عامل و دیگر نقاط شیعهنشین دراز کردند که دولت عثمانی - لابد مغرور از فتوحاتی که در اروپا داشته است - علنا در آزار شیعیان بهویژه علمای شیعه میکوشید. علمای شیعه تا آن روز هیچ قدرتی را نیازمند خود ندیده بودند. هنگامی که خود را در پایتخت پادشاهان صفوی دیدند از طرفی خوشحال بودند که یک حکومت شیعه تشکیل شده است که میخواهد علوم شرعی را بسط و نشر داده و در برابر حکومت عثمانی قد علم کرده و... ولی بله! با اینکه در تمام شهرهای شیعهنشین و حتی متظاهر به تشیع نماز جمعه برپا میشد و ائمه جمعه غالبا عربزبان بودند و شاه با تمام شوکت و عظمتش در برابر علمای سراپا خضوع و خشوع بود، ولی... بله! صفویه رسما صوفی بودند و سپاهیان آنها غالبا از مریدان و معتقدان دیرین و موروثی این خاندان یعنی قزلباش بودند. پادشاه صفوی در تمام کارهای خود با عالمان دین مشورت میکرد، اما قدرت در دست قزلباش بود که همه سبیلهای از بنا گوش در رفته داشتند و شاه را نه سلطانی همچون دیگر سلاطین، بلکه کمر بسته شاه ولایت پناه یعنی امیرالمؤمنین (علیهالصلوهوالسلام) میشمردند. سرداران لشگر همین سرخ سرهایی بودند که اعتقاد صورت غالب آنها با تشیع رسمی متفاوت بود. اینها معتقد بودند که سید اسحاق برزنجهای به شیخ صفی سیادت عطا کرده و به فرزندان وی وعده پادشاهی داده است. اینها نهتنها اسماعیل را شیخ خود میشمردند بلکه او را صاحب قدرت و کرامت میپنداشتند و... دارم دراز نفسی میکنم؛ ولی چاره نیست. بحث عدالت در میان است و بهنظر میآید «عدالتِ فارغ از هویت صنفی» قابلتحقق است. برای نشان دادن «هویت صنفی که خواه ناخواه در روزگار ما نیز عدالت را در قبضه قدرت خود نگه داشته است ناگزیر شدیم بهسراغ صفویه برویم. اما هنوز هیچ از صفویه نگفتهایم، و فیالمثل حتی به این نکته نپرداختهایم که علمای شیعه عرب زبان و بیزار از آداب و رسوم صوفیانه بالأخره به اندازهای تکثیر شدند که توانستند در برابر صوفیان صفوی و دیگر صوفیان به نوعی «هویت» صنفی دست پیدا کنند و هنگامیکه دریافتند نقطه ضعف صفویه در کجاست، دست بهکار شدند و در عرصه کشف و کرامت، بر صوفیان شیعه، سبقت گرفتند و حتی از این نیز فراتر رفتند و خوشایند شاه که نیابتا از طرف آنها حکومت میکرد، برخی احادیث را چنان تأویل میکردند که فرجام حکومت صفویان، پیوند یافتن با امام زمان (علیهالصلوهوالسلام) است، طولی نکشید که صوفیان صفوی با تکیه بر ملاباشیها و حکیمباشیها، دیگر سلاسل صوفیانه را قلع و قمع کردند و از ایران، به هند و عثمانی تاراندند. سپس نوبت به درویشان مخلص خاندان یعنی قزلباشها رسید، هویت صنفی علمای دین، بزرگترین دژ حکومت صفوی را ویران کرد و طولی نکشید که همراه با واپسین پادشاه صفوی - که ترجیح میداد او را «ملاحسین» خطاب کنند تا سلطان حسین - خود نیز بر باد رفت. کار به این نداریم که هویت صنفی، روحانی چگونه پس از متلاشی شدن حوزههای علمیه اصفهان، خود را در نجف و مشهد بازیافت و چگونه در بحرانیترین ایام تاریخ ایران زمین، حوزه علمیه قم احیا شد و چنان بسط و نشری یافت که از نجف نیز جلو افتاد و... کار به این داریم که «هویت صنفی روحانی» در شرایطی مشابه شرایط روزگار صفویه به سر میبرد، با این تفاوت که اینبار هم ناظر «بازی قدرت» است و هم «شریک سیاست». زیرا از طرفی «مجلس خبرگان رهبری» و «مجمع تشخیص مصلحت نظام» و شخص رهبری، بنابر قانون اساسی از جایگاهی برخوردارند که خواهناخواه آنها را فراتر از دولت نشان میدهد. بهعلاوه بدون اینکه شریک یا مسئول شکستها و اشتباهات دولت باشند، در پیروزیها و کامیابیهای دولت سهیمند. البته پس از درگذشت امام (رحمتاللهعلیه) هویت صنفی روحانی علنا به دو جناح سیاسی تقسیم شد و در ادامه راه، سیاست نهتنها مصالح شرعی و دینی را از متن به حاشیه راند، هویت صنفی را نیز تابعی از متغیر سیاست کرد. اندک اندک نزاع هر دو فریق علنا بهصورت تنازع سنت و مدرنیته درآمد و نهتنها عدالت، فراموش ماند، «عدالتطلبی» نیز به آرمانی دستنیافتنی تبدیل شد. درست در چنین شرایطی، دولت اخیر، تصمیم گرفت که با شعار «عدالتمحوری»؛ مردم و بهویژه طبقات محروم و فرودست را از حاشیه نیروی سیاسی و قدرت اجتماعی، به متن آورده و آنها را سازماندهی کند. اما انتخابات ریاستجمهوری، نشان داد که مردم شهرهای بزرگ مطالبات دیگری دارند و «عدالتمحوری» را شعاری نخنما شده میانگارند. علاوهبراین، کنش نامعقول جناح پیروزمند در انتخابات، مردم فرودست را از ورود به متن نیروی سیاسی بازداشت. دستاندرکاران دولت هرچند توانستند با تکیه بر هویت صنفی روحانی و مجموعه هویتهای وابسته به آن، حریف خود را از میدان بهدر کنند، اما ناگهان خود را با هویت صنفی روحانی رویارو دیدند. بنابر آمار صوری و گمانهزنیهای نوشتاری و تحلیلهای موهوم، از کار انداختن هویت صنفی، سهل مینمود و با یکی دو مانور سریع حتی... اما بازیگران و بازیگردانهای دولت اخیر، بیش از اندازه دچار توهم بودند. تحلیل آماری آنها در ژرفایی از پندار، دقیق مینمود و علیالقاعده، «سیبزمینیخورها» باید به میدان میآمدند و از دولت «عدالتمحور» در برابر پیروان آیین شهریاری صفآرایی میکردند. اما سیبزمینیخورها میدانستند که در بر پاشنه دیگری میچرخد و عدالتی که میان یک روستایی و یک هنرپیشه سینما، چنین حکم میکند که اولی رأی خود را در ازای یک کیسه سیبزمینی میفروشد و دومی... چه باید گفت؟ از کدام عدالت؟ و... همه ما - حتی من که روستا را با خود به پایتخت آوردهام - دچار این تلقی زبوناندیشانهایم که روستایی «گاو در آخور ببست»... و نمیدانیم یا شاید نمیخواهیم بدانیم میان این روستایی که «شیر گاوش خورد و بر جایش نشست» با روستایی زمان ما، رسانههای فراگیر دیداری حایل شدهاند و نمیگذارند تحلیلهای احمقانه ما - حتی من - روستایی امروز را با آن روستایی که «... سقط شد خرش و علم کرد بر تاک بستان سرش» مطابق و موافق از آب درآورد. متأسفانه روستایی امروز حاشیهنشین شهرهاست، آرد خود را از شهر میخرد و چهره خود را در آینههای جیبی مارشال مک لوهان میبیند و اخبار مربوط به کشور خود و دیگر کشورها را از رسانههای دیداری جهانشمول دریافت میکند و خلاصه مثقالی هفت صنار با روستایی ادبیات فارسی - اعم از کهنه و نو - توفیر دارد و اگر برای یک کیسه سیبزمینی یا یک چکپول ۵۰ هزار تومانی صف میکشد و هلهله میکند، نه از سر بدویت است و نه از سر گدامنشی، بلکه چون میبیند گروهی میپندارند او را فریفتهاند، بهتر آن میبیند که خود را فریبخورده و بیخبر بنماید. روستایی آگاهانه در بازی شرکت میکند و ما اگر محبوب به حجاب پلشت سیاست باشیم گمان میبریم با یک کیسه سیبزمینی او را چنان به خدمت گرفتهایم که هرگاه اراده کردیم روبهروی ولایت فقیه نیز قد علم کند. از صدر تاریخ جدید ما تا امروز، روستایی ظاهرا فریب میخورد و رأی میدهد ولی درست سر بزنگاه پشت فریبدهندگان را خالی میکند. چرا؟ برای اینکه میداند آنچه را ما نمیدانیم. روستایی در آنسوی مدرنیته ایستاده است و ما در اینسوی مدرنیته، لاجرم او دریافته است که ما غرق شدهایم، ولی ما گمان میبریم او هنوز از عالم و آدم بیخبر است و بسنده است به ما دست پیدا کند و ما هم پاکتی محتوی چند اسکناس یا یک چکپول به او بدهیم یا حتی یک کیسه سیبزمینی تا او را بیدار و با خود همراه کنیم. این توهم نهتنها قاجار را از پا افکند، نظام پهلوی را نیز در اوج پارانویا (وهم عظمت و تعقیب) بیتکیهگاه رها کرد. روستایی سالهاست که طمع از خیر اهل سیاست بریده و بر درگاه انتظار نشسته است و تنها توقعی که از دولتهای بهظاهر مختلف و متخالف ندارد، اقامه عدل است. روستایی، جهانبینی دیگری دارد و هنوز معتقد است: «تا نباشد امر حق، برگی نیفتد از درخت.» و این اعتقاد، مانع میشود که هر کسی بتواند در منظر آنها، خود را اهل «اقامه عدل» جلوه بدهد. روستایی در نسبتی با حق و عدل قرار دارد که سیاستزدهها و قدرتپرستان، هیچ خبری از آن ندارند. در این نسبت، نیازی به تریبون و هفتهنامه و روزنامه و آکادمی و انجمن فلان و حزب بهمان نیست، این نسبت بدون واسطه پیش میرود و پیش میبرد. روستایی در این نسبت، همه امور عالم را از بد و نیک به آفریدگار عالم منتسب میکند. کسروی میپنداشت حافظ به مردم القا کرده است: گر رنج پیشت آید و گر راحت ای حکیم نسبت مکن به غیر که اینها خدا کند و نمیدانست که حافظ در تعامل با مردم، جهانبینی خود را از آنها اخذ و اقتباس کرده است. یا بهتر آنکه بگوییم حافظ و فردوسی و سعدی و مولانا و... الخ در همان افقی قرار داشتهاند که مردم فرودست همچنان در آن مستقر هستند. روستایی میداند که هیچ حکومتی جز حکومت «امام غیب» قادر به «اقامه عدل» نیست، از همینرو با اینکه میداند از فلان و بهمان هیچ کاری بر نمیآید، برای استقبال از فلان یا بهمان - با توقع یا بیتوقع - صف میبندد و بهنحوی نقش ظاهرا سادهلوحانه خود را ایفا میکند که هر سیاستمدار و صاحبقدرتی گمان میبرد کار تمام است و میتوان به او - روستایی - پشتگرم بود و با وعده «عدالت» او را سالها بهدنبال خود کشاند.