دوشنبه ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 29 Apr 2024
 
۰

جعبه سیگار و اسارت پنج عراقی

چهارشنبه ۲۱ فروردين ۱۳۹۲ ساعت ۱۲:۲۷
کد مطلب: 280691
یکی از رزمندگان در عملیات فتح المبین می‌گوید: هنوز از منطقه برنگشته بودم که چشمم افتاد به یک جعبه سیگار، روی سنگی کوچک، شک کردم. گفتم شاید تله‌ای، چیزی باشد. یک سنگ گرفتم دستم، پرت کردم طرفش.
جعبه سیگار و اسارت پنج عراقی
به گزارش جهان به نقل از فارس، عملیات فتح المبین در ساعت سی دقیقه بامداد روز دوشنبه 2 فروردین 1361 با رمز یا زهرا علیها السلام در جبهه جنوب منطقه غرب شوش و دزفول با وسعت حدود 2500 کیلومتر مربع انجام می‌شود.
 
این عملیات که با همکاری ارتش و سپاه انجام شد موفق بود و خاطرات فراوانی هم از آن به جای ماند. آنچه می‌خوانید خاطرات یکی از رزمندگان است از آن عملیات.
 
*شب سوم عملیات فتح‌المبین بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. از سنگر زدم بیرون. یکی از بچه‌ها را دیدم که بیرون از سنگر ایستاده است. حدس زدم باید منتظر من باشد. مرا که دید، دوید طرفم. نگاهش می‌کردم. سلام کرد. جواب سلامش را دادم. گفت: «باید برویم مهمات بیاوریم.»
 
انگشت اشاره‌ام را بالا گرفتم و گفت: «الان می‌آیم. نمازم را هنوز نخوانده‌ام.»
 
رفتم پای تانکر آب. وضو گرفتم. به سرعت دویدم طرف سنگر. قرآن را گذاشتم روی جانماز. نمازم که تمام شد، چند آیه از قرآن را خواندم و استخاره کردم. خوب آمد.
 
زیاد با منطقه آشنا نبودم. باید از منطقه ابوشهاب و کوه‌های رملی مشتاق می‌رفتیم. راه دیگری را نمی‌شناختیم. دو پیت بنزین و آب گذاشتیم پشت ماشین و با چند تا نارنجک و اسلحه‌ راه افتادیم. هوای خنک و مطلوبی بود. باد ملایمی وزیدن گرفت. نمی‌توانستیم با سرعت برویم. ماشین روی سنگها و چاله‌ چوله‌ها مثل گهواره تلوتلو می‌خورد. در راه به یکی از بچه‌ها برخوردیم. کنارش ترمز کردم. گفتم: «شما منطقه عملیاتی را می‌شناسید؟»
 
گفت: «اگر با شما بیایم، منطقه را نشان می‌دهم.»
 
سوار شد. گفت: «باید از بیراهه برویم.»
 
ماشین تو رمل‌ها گیر کرد. چند نفر برای هل دادن پریدند پایین.
 
نزدیک ظهر برخوردیم به میدان مین. از ماشین پیاده شدیم. همه جا را گشتیم. راهی نیافتیم. نشستیم روی رمل‌ها. به دور و برم نگاه می‌کردم که متوجه طنابی روی رمل‌ها شدم. سر طناب را گرفتم و آرام آرام به جلو قدم برداشتم. نصف راه را که رفتم، فهمیدم آنجا را بچه‌ها با طناب علامتگذاری کرده‌اند. به سرعت رفتیم سوار ماشین شدیم و از آن محور رد شدیم. رسیدیم به دره‌ای که اطرافش کوه‌هایی بلند داشت. حدس زدم بچه‌ها باید تو منطقه، دشمن را دور زده باشند و در کوه‌های رقابیه محاصره‌اش کرده باشند. از کوه رفتیم بالا. رسیدیم به منطقه‌ای سرسبز و پر ازگل‌های لاله. جلوتر که رفتیم، به چند سنگر دشمن برخوردیم. به فاصله چند متر، بیرون سنگر، چند تا جنازه افتاده بود. فکر کردم بچه‌ها باید جلوتر باشند. به راهمان ادامه دادیم. از میان شیارهای رملی روبرو به طرفمان تیراندازی شد. به سرعت دور زدیم و از آن منطقه دور شدیم. رسیدیم کنار کوه‌های رقابیه. چند نفر سرباز را آنجا دیدیم. ایستادیم کنارشان. نفس تازه کردیم. ازشان پرسیدم: «مگر نیروهای جلویی خودی نیستند؟»
 
یکیشان آمد جلو، گفت: «نه. عراقی‌اند.»
 
دقیق جلو را نگاه کردم. یکی از خودروهای دشمن را که دیدم، متوجه شدم درست می‌گوید. همان اطراف متوجه سنگری شدم که بالایش آنتن و سیم‌های زیادی بود. به بچه‌ها گفتم: «شما همین جا باشید، من بروم بالای کوه ببینم چه خبر است!»
 
سنگر و کانال زیادی آنجا دیدم، پر از نیروهای عراقی و زاغه بزرگی که شاید ده کامیون مهمات داشت. علامتی گذاشتم آنجا تا بروم ماشین را بیاورم. هنوز برنگشته بودم که چشمم افتاد به یک جعبه سیگار، روی سنگی کوچک، شک کردم. گفتم شاید تله‌ای، چیزی باشد.
 
یک سنگ گرفتم دستم، پرت کردم طرفش. سرم را هم دزدیدم. خبری نشد. جعبه سیگار از روی سنگ افتاد پایین. نشسته رفتم طرفش. دست دراز کردم گرفتمش. دو بسته سیگار داخلش بود. راه افتادم طرف بچه‌ها. سر راهم جنازه‌ها را دقیق نگاه می‌کردم ببینم شاید از بچه‌های خودی هم باشند. حتی چند تا جنازه را پشت و رو کردم. بعد از کوه سرازیر شدم طرف ماشین. به همه جا و همه چیز نگاه می‌کردم. بعد از کوه سرازیر شدم طرف ماشین. به همه جا و همه چیز نگاه می‌کردم. این بار چشمم افتاد به چهار پنج تا جنازه، که کنار هم افتاده بودند زیر یک درخت. فکر کردم شاید بچه‌های تعاون یادشان رفته آنها را ببرند. رفتم طرفشان. شاید بیست متر با آنها فاصله داشتم که یکی‌شان از جایش بلند شد و نشست. خشکم زد. خواستم پناه بگیرم. جای امنی نیافتم. زبانم بند آمده بود. گفتم: «ایرانی هستی؟»
 
می‌دانستم عراقی است. هر پنج نفر بلند شدند و نشستند. اسلحه کلاش و سیمینوف دستشان بود. از ترس مثل بید می‌لرزیدند. اسلحه‌شان را انداختند و دستهایشان را گرفتند بالا. کمی به خودم آمدم. مدام فریاد می‌زدند: « الدخیل خمینی! الدخیل خمینی!»
 
یاد بسته‌های سیگار افتادم. با اشاره دست گفتم راه بیفتند. خلع سلاحشان کردم و راهشان انداختم عقب. یک
 
رفتم جلو ، می‌گفتند: «الدخیل خمینی!»
 
کنار ماشین که رسیدیم، یکی از بچه‌ها آمد جلو و گفت: «اینها را از کجا گرفتی؟»
 
«از آن بالا. زیر سایه درختی خوابیده بودند.»
 
«تو که اسلحه نداشتی؟»
 
بسته‌های سیگار را نشان دادم، گفتم: «با اینها گرفتمشان.»
 
بسته‌های سیگار را انداختم جلو پای عراقی‌ها. آنها یکه خوردند و رنگ باختند.
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *